Thursday, June 19, 2003


داستانهای ايتالو کالوينو

ترجمه ی بهروز تورانی






از پدر به پسر



طرفهاى ما گاو نر كم پيدا مى‏شود. اينجا نه مرتعى براى چريدن دارد، نه مزرعه بزرگى براى شخم زدن. سرتاسرش درخت ميوه است و باريكه‏هاى زمينى كه آنقدر سخت

است كه بايد با كجبيل شيارش زد. و در هر حال گاوهاى نر و ماده اينجا جايى ندارند. براى دره‏هاى باريك و ناهموار ما زيادى بزرگند. براى چهاردست و پا بالا رفتن از اين

صخره‏ها حيوان بايد لاغر و قلمى باشد. مثلاً قاطر و بز.

گاو خانواده ساراسا تنها گاو نر اين دره بود. ظاهرش هم با اين محيط جور درمى‏آمد، چون چارپاى باركش كوچك قوى بنيه‏اى بود و با اين حال از هر قاطرى هم قوى‏تر

و هم سربراه‏تر بود. اسمش مورتوبلو بود. زندگى دو عضو خانواده ساراسا، پدر و پسر، را با باربردن براى زمينداران مختلف دره، حمل كيسه‏هاى ذرت به آسياب و حمل

برگ نخل براى صادركننده‏ها و يا بردن كود حيوانى براى اتحاديه تأمين مى‏كرد.

آن روز مورتوبلو زير بارى كه دو كفه خورجينش را پر كرده بود - كنده‏هاى درخت زيتون كه بايد به يك مشترى در شهر فروخته مى‏شد - به يك سو تكان مى‏خورد و پيش

مى‏رفت. طنابى كه از حلقه‏اى كه از منخزين نرم و سياهش مى‏گذشت؛ آويزان شده بود پيش از آنكه به دستهاى آويخته نانين، پسر باتيستين ساراسا كه به اندازه پدرش دراز و

لاغر بود، برسد، به زمين مى‏ساييد. ساراسا در واقع يك لقب بود به معناى برج شراب زوج ناجورى بودند: گاو كه با پاهاى كوتاه و شكم پهن و قورباغه مانندش زير بارى كه

رويش گذاشته بودند با احتياط گام برمى‏داشت، و ساراسا با آن صورت دراز و ته‏ريش زبر قرمز و مچهايش كه از زير آستينهاى كوتاه بيرون زده بودند، با هر قدم بعلت اينكه

ظاهراً هر زانويش در مفصل داشت لنگر برمى‏داشت و در همان حال پاچه‏هاى شلوارش با هر وزش باد طورى تكان مى‏خوردند كه گويى چيزى در آنها نبود.

آن روز صبح، حال بهار در هوا بود، همان حس كشف مجدد كه هر سال ناگهان يك روز صبح پديدار مى‏شود و چيزى را به خاطر مى‏آورد كه ماهها فراموش شده بنظر

مى‏رسيد. مورتوبلو كه معمولاً خيلى آرام بود؛ امروز بيقرارى مى‏كرد. آن روز صبح، وقتى نانين به طويله رفته بود تا گاو را با خود بياورد آن را نيافته بود. گاو از طويله

درآمده بود و به مزرعه رفته بود. چشمهايش دو دو مى‏زد و حالت گيج و گمى داشت. حالا مورتوبلو همانطور كه پيش مى‏رفت گهگاه مى‏ايستاد، منخزينش را كه حلقه سوراخ

كرده بود رو به هوا مى‏گرفت و هوا را با دم‏هاى كوتاه فرو مى‏داد. بعد، نانين تكانى به طناب مى‏داد و به زبانى كه انسانها با گاوها سخن مى‏گويند به گاو نهيت مى‏زد.

گهگاه اين‏طور بنظر مى‏آمد كه فكرى به سر مورتوبلو زده است، يا شب پيش خوابى ديده و صبح با اين احساس كه چيزى را به دنيا باخته از طويله بيرون زده است. رد

پاى چيزهايى فراموش شده از زندگانى‏ئى ديگر؛ رد پاى دشتهاى پهناور و پرعلف پر از ماده گاو كه در آن، ماده گاوهاى بى‏شمار با گردن‏هاى خم به سوى او پيش مى‏آمدند. و

خود را در ميان آنها ديده بود كه در ميان گله ماده گاوها به اين سو و آن سو مى‏دود و گويى دنبال چيزى مى‏گردد. اما قلاّب سرخى كه در گوشتش فرومى‏رفت او را از

حركت و تماس با گله باز مى‏داشت. و آن روز صبح، مورتوبلو همانطور كه يله پيش مى‏رفت هنوز مى‏توانست زخم آن قلاب قرمز را احساس كند.

سر راه‏شان مرتب پسر بچه‏هايى را مى‏ديدند كه لباس سفيد به تن داشتند و باز و بندهاى طلايى رشته رشته بسته بودند؛ و دختر بچه‏هايى كه لباس عروس به تن داشتند؛

روز مراسم نخستين عشاء ربانى بود. هربار كه نانين آنها را مى‏ديد، چيزى در ته ذهنش به تيرگى مى‏گرائيد، نوعى ناراحتى كهنه سرزنش‏آميز. شايد آن ناراحتى بخاطر اطلاع

از اين واقعيت بود كه بچه‏هاى خود او هرگز نمى‏توانستند آن لباسهاى سفيد را براى مراسم نخستين عشاء ربانى داشته باشند. حتماً خيلى گران بودند! بعد حس كرد كه علاقه

خشم‏آلودى براى تثبيت قيمومت برفرزندانش از مراسم عشاء ربانى به سرش زده است. از مين حالا مى‏توانست پسر كوچكش را در لباس سفيد ملوانى با بازوبند طلايى رشته

رشته ببيند و دختر كوچولويش را با تور روبنده و پيراهن دنباله‏دار در ميان سايه روشنهاى نور كمرنگ كليسا مجسم كند.

گاو، خرّه‏اى كشيد؛ داشت رويايش را بخاطر مى‏آورد، ديدن گله ماده گاوهاى دوان در جايى كه گويى خارج از حافظه‏اش بود، و خودش كه در ميان آنها بود و تلاش مى‏

كرد بتواند پابه‏پاى آنها بدود. ناگهان گاوميش عظيمى در ميان گله روى خاكريزى پديدار شد. رنگش مثل دردِ آن زخم، قرمز بود، شاخهاى داس مانندش به آسمان مى‏سائيد

گاوميش با غرّشى به مورتوبلو حمله‏ور شد.

در ميدان كوچك روبروى كليسا بچه‏هايى كه داشتند براى شركت در مراسم مى‏رفتند در حاليكه فرياد مى‏زدند «يك گاو! يك گاو!» شروع به دويدن به دور گاو كردند.

حضور گاو در آن حوالى منظره عجيبى بود. شجاع‏ترين بچه‏ها حتى جرأت كرد به شكم گاو دست بزند و واردترين‏شان فرياد زد «نر است! نگاه كنيد، نر است!» نانين با فرياد

و تكان دادن مشتهايش سعى كرد آنها را پراكنده كند. بعد بچه‏ها شروع كردند بخاطر لاغرى و درازى و پاره‏پوش بودنش سربه‏سر خود او بگذارند. فرياد مى‏زدند: «ساراسا!

ساراسا!»

نانين احساس كرد كه آن ناراحتى سرزنش‏آميزش دارد قويتر و ناراحت‏كننده‏تر مى‏شود. يادش آمد كه بچه‏هاى ديگرى كه بخاطر مراسم عشاء ربانى لباس مرتب پوشيده

بودند، روزى كه خود او براى شركت در نخستين مراسم عازم كليسا بود، نه او بلكه پدرش را كه به اندازه حالاى خودش لاغر و دراز و پاره‏پوش بود دست انداخته بودند. و

همينجا بود كه خجالتى كه بهنگام جست‏وخيز بچه‏ها به دور پدرش و پرتاب گلبرگهاى گلهاى سرخى كه در دسته راهپيمايان پرپر شده بود و آن دم گرفتن «ساراسا!» حس كرده

بود، دوباره به سراغش آمد. آن احساس خجالت تمام عمر همراهش بود و باعث شده بود تا از هر نگاه و هر خنده‏اى ناراحت شود. و همه‏اش هم تقصير پدرش بود. او بجز

اندراس، حماقت و حركات نامربوط بدن تكيده‏اى چه چيزى از پدر به ارث برده بود؟ از پدرش بدش مى‏آمد و حالا متوجه شده بود علتش همان خجالتى بود كه در بچگى كشيده

بود، همان بى‏چيزى كه همه عمر با او بود. و حالا ترس برش داشته بود كه مبادا همانقدر كه پدرش باعث خجالت او شده بود، بچه‏هايش هم بخاطر او احساس شرم كنند و به

او با همان احساس تنفرى نگاه كنند كه حالا در چشمهاى خودش بود. و تصميم گرفت: «وقتى مى‏خواهم آنها را به اولين مراسم عشاء ربانى ببرم؛ براى خودم يك دست لباس

نو از پارچه فلانل چهارخانه مى‏خرم و يك كلاه با آستر سفيد، و يك كراوات رنگى. و زنم هم بايد براى خودش يك لباس نوى پشمى بخرد. لباسى كه آنقدر گشاد باشد كه در

مواقعى هم كه حامله است به دردش بخورد. و ما باهم با لباسهاى مرتب قدم‏زنان به ميدان كليسا مى‏رويم. و از گارى بستى‏فروشى بستنى مى‏خريم.» اما حتى بعد از آنكه بستى

خريدند و با بهترين لباسهاى‏شان اين‏طرف و آن‏طرف گشتند هنوز آرزويى در وجودش بود كه نمى‏دانست چطور بايد برآورده‏اش كند، آرزويى براى انجام كارى يا خرج كردن

پولى براى خودنمايى و جبران آنچه كه در تمام عمرش از زمان كودكى تابه‏حال همراهش بوده است.

وقتى به خانه رسيد، گاو را تا طويله همراهى كرد و پالانش را برداشت. بعد رفت كه غذا بخورد؛ زنش، بچه‏ها و باتيستين پير از پيش پشت ميز نشسته بودند و سوپ لوبيا

مى‏لمباندند. ساراساى پير، باتيستين و لوبياها را با انگشت از سوپ درمى‏آورد، مى‏مكيد و پوست‏شان را دور مى‏انداخت. نانين به حرفهاى آنها توجهى نكرد.

گفت «بچه‏ها بايد در مراسم عشاء ربانى شركت كنند.» زنش صورت خسته و موهاى شانه نشده‏اش را بطرف او برگرداند.

«و پول لباس‏شان از كجا مى‏آيد؟»

نانين بدون نگاه كردن به او ادامه داد «بايد لباس مرتبى داشته باشند. پسره كه لباس سفيد ملوانى با بازوبند طلايى ريشه ريشه، و دختره يك لباس عروسى با دنباله و

روبنده.»

زن و پيرمرد با دهان باز به او نگاه مى‏كردند.

دوباره گفتند «پولش؟»

نانين ادامه داد «و من هم براى خود يك يك دست كت و شلوار فلانل چهارخانه مى‏خرم. تو هم يك لباس پشمى كه بقدر كافى گشاد باشد تا مواقع آبستنى هم به دردت

بخورد.»

فكرى به سر زنش زد. «آه! كسى را پيدا كرده‏اى كه زمين گازو را بخرد.»

اين يك قطعه زمين موروثى بود، پر از سنگ و بوته كه جز آنكه كه بايد مالياتش را مى‏دادند حاصلى براى‏شان نداشت. نانين بدش آمد كه آنها به اين موضوع فكر كرده‏اند؛

حرف او پوچ بود اما با اين حال مصرانه و خشمگينانه ادامه‏اش داد.

بدون آنكه نگاهش را از بشقابش بردارد. با سرسختى ادامه داد «نه، كسى را پيدا نكرده‏ام. اما بايد همه آن چيزها را داشته باشيم.» حالا بقيه اميدوار شده بودند، هرچند كه

اگر او خريدارى براى زمين گازو پيدا كرده بود همه آن كارها امكان‏پذير مى‏شد.

باتيستين پير گفت «با پول آن زمين مى‏شود باد فتق مرا عمل كرد!»

بقيه حالا داشتند نگاه مى‏كردند تا ببينند او از خشم ديوانه مى‏شود يا نه.

در همين حال، در طويله، مورتوبلو خود را از طناب رها كرد، در طويله را چهارطاق بازكرد و بيرون آمد و به مزرعه رفت. ناگهان گاو در اتاق ظاهر شد، ايستاد، و

ماق بلند و غمگنانه و نوميدانه‏اى كشيد. نانين دشنامى داد، بلند شد و گاو را كتك‏زنان به طويله‏اش برد.

وقتى دوباره وارد اتاق شد؛ همه حتى بچه‏ها، ساكت بودند. بعد پسرك پرسيد: «بابا، كى آن لباس ملوانى را برايم مى‏خرى؟»

نانين چشمهايش را كه عيناً شبيه چشمان پدرش باتيستين بود؛ به سوى او گرداند.

فرياد زد «هيچوقت!»

بعد، در را محكم به‏هم زد و رفت كه بخوابد.















بُز چرانى سر ميز ناهار



طبق معمول اشتباه پدرم بود. پسرى را از دهكده‏اى كوهستانى آورده بود تا از بزهاى ما مراقبت كند. و روزى كه پسر رسيد؛ پدرم با اصرار از او دعوت كرد تا با ما غذا

بخورد.

پدرم تفاوتهايى را كه آدمها را از هم متمايز مى‏كند، درك نمى‏كند و فرق بين اتاق ناهارخورى ما - با مبلمان و اسباب سفره زراندود و فرشهاى تيره‏رنگ و بشقابهاى سبك

رنسانسش - را با خانه‏هاى روستايى و آن ديوارهاى سنگى دود گرفته و كف خاكى و روزنامه‏هاى سياه شده از مگسى كه روى قطعات دودكش آنها را پوشانده؛ نمى‏داند. پدرم

هميشه با همان حال و هواى سرخوشانه و تشريفاتى به ميان آنها مى‏رود و وقتى براى شكار بيرون مى‏رود و آنها بنا به عادت او را به صرف شام دعوت مى‏كنند، اصرار

دارد كه در همان ظرفهاى كثيف آنها غذا بخورد و بعد همه دهاتيها به سراغش مى‏روند تا او اختلافات‏شان را حل‏وفصل كند. هرچند كه ما - كه پسران او باشيم - چندان

مشاركتى در اين بساط نمى‏كنيم. شايد برادرم كه اين روحيه را دارد كه با همه در سكوت همراهى كند، گهگاه قانع شود كه با آنها همراه شود، اما من از مشكلات موجود بر

سر راه ارتباط ميان آدمها بخوبى آگاهم و هر لحظه شكافى را كه طبقات مختلف را از هم جدا مى‏كند و ورطه‏هايى را كه ادب زير پايم مى‏گستراند حس مى‏كنم.

وقتى پسرك وارد شد، من داشتم روزنامه مى‏خواندم. پدرم شروع كرد با صداى بلند راجع به او نق بزند - فايده‏اش چى بود؟ اين كار فقط ممكن بود او را بيش از پيش گيج

كند. اما او گيج نشد. نگاهم را از روزنامه بلند كردم. او با آن دستهاى سنگين و چانه‏اى كه به سينه‏اش چسبيده بود در وسط اتاق بود و داشت سرسختانه جلويش را نگاه مى‏

كرد. پسر بز چرانى بود تقريباً به سن و سال خود من با موهاى خشك خوابيده و پيشانى و دماغ و گونه‏هاى برجسته. پيراهن نظامى تيره‏اى به تن داشت كه دكمه بالائيش را

محكم روى سيب آدمش بسته بود. با يكدست كت و شلوار كهنه پرچين و چروك كه دستهاى گنده و پوتين‏هاى بزرگش - كه آنها را آهسته روى كف براق اتاق ناهارخورى پيش

مى‏برد - همچون زائده‏اى بيرون زده بودند.

پدرم گفت «اين پسر من كوئينتوست، به دبيرستان مى‏رود».

از جا بلند شدم و به زور لبخندى زدم، دستم را كه دراز كرده بودم با دست او آشنا شد اما بلافاصله بى‏آنكه به صورت يكديگر نگاه كنيم دستهاى‏مان را پس كشيديم. پدرم

شروع به گفتن چيزهايى درباره من كرده بود كه كسى تمايلى به شنيدنش نداشت: اينكه چه مدت ديگر بايد به مدرسه مى‏رفتم، اينكه چطور يكبار در ولايت پسر بز چران يك

سنجاب را با تير زده بودم، و من طورى شانه‏هايم را بالا مى‏انداختم كه گويى مى‏گويم «من؟ نه واقعاً!» پسر بز چران ساكت و بيحركت آنجا ايستاده بود و هيچ نشانه‏اى از

اينكه آيا آن حرفها را دنبال مى‏كرد يا نه بروز نمى‏داد؛ گهگاه نگاه تندى به يكى از ديوارها يا پرده‏ها مى‏انداخت؛ درست مثل جانورى كه دنبال روزنامه‏اى در قفس مى‏گردد.

بعد، پدرم موضوع صحبت را عوض كرد و در حاليكه دور اتاق قدم مى‏زد شروع به صحبت درباره انواع سبزيهايى كه در آن دره‏ها به عمل مى‏آمد، كرد. مرتب از پسر

چيزهايى مى‏پرسيد و بز چران هم در حاليكه چانه‏اش به سينه‏اش چسبيده بود و دهانش نيمه‏باز بود، مرتب مى‏گفت كه جواب آن سؤالها را نمى‏داد. من كه پشت روزنامه‏ام

پنهان شده بودم؛ منتظر بودم تا غذا را بشكند. اما پدرم تازه مهمانش را نشانده بود، برايش از آشپزخانه خيارى آورده بود و داشت آن را توى بشقاب سوپخورى‏اش ريز ريز مى

‏كرد و به او مى‏گفت كه خيار را بعنوان پيش‏غذا بخورد.

حالا، مادرم با آن قد بلند و پيراهن سياهى كه حاشيه‏هاى چرمى داشت از در درآمد. موهاى صاف سفيدش را با فرقى كه باز كرده بود به دو طرف سرش ريخته بود. گفت

«آه، پسرك بز چران كوچولوى ما اينجاست. سفر خوبى داشتى؟» پسر نه از جا بلند شد و نه جوابى داد، فقط نگاهش را كه پر از بى‏اعتمادى ناشى از عدم درك بود به سمت

بالا برد. حس كردم كه از صميم قلب طرف پسرك هستم، با لحن برترى‏جويى مهربانانه مادرم موافق نبودم. حتى متوجه شدم كه رفتار پدرم و آن مهربانى نوكر مآبانه‏اش را به

اظهار تفقّد اشراف متشابه مادرم ترجيح مى‏دهم. در ضمن از حالت مالكانه ضمير «تو» كه مادرم پسرك را با آن مورد خطاب قرارداده بود؛ بدم مى‏آمد. اگر مثل پدرم با لهجه

صحبت كرده بود، به كار بردن آن ضمير ايرادى نداشت، اما او داشت با بز چران بيچاره به زبان ايتاليايى حرف مى‏زد. يك زبان ايتاليايى به سردى يك ديوار مرمرين.

براى اينكه هوايش را داشته باشم، سعى كردم موضوع صحبت را از او برگردانم. بنابراين خبرى را از روزنامه با صداى بلند خواندم، چيزى كه فقط مى‏توانست مورد

توجه پدر و مادرم واقع شود. چيزى درباره كشف رگه‏اى از سنگهاى معدنى در جايى از آفريقا كه بعضى از دوستان‏مان در آن زندگى مى‏كردند. عمداً خبرى را انتخاب كرده

بودم كه به هيچ وجه ارتباطى با مهمان‏مان نداشته باشد و پر از اسامى‏يى باشد كه براى او ناآشناست. اين كار را براى آن نكردم تا بار تنهائيش بيش از پيش سنگين شود، بلكه

سعى كردم خندقى دور او بكشم تا به او يك فضاى تنفس بدهم و او را براى لحظه‏اى از محاصره توجه پدر و مادرم خارج كنم. اما شايد او هم حركت مرا غلط تعبير كرد. در

هر حال تأثير معكوس به جا گذاشت. پدرم شروع به صحبت بى‏هدفى درباره آفريقا كه پسرك را در تله نام‏هاى عجيب اماكن، آدمها و حيوانات گيجتر كرد.

تازه داشتند سوپ را مى‏كشيدند كه مادر بزرگم در صندلى چرخدارى كه خواهر بينوايم كريستينا آن را هل مى‏داد از در وارد شد. بايد زير گوش پيرزن داد مى‏زدند تا

حاليش مى‏كردند كه جريان چيست. مادرم در واقع يك مراسم معارفه رسمى به عمل آورد: «اين جيووانينوست كه قرار است مراقب بزهاى‏مان باشد. مادرم. دخترم كريستينا».

وقتى شنيدم كه از او بعنوان جيووانينو - جيووانى كوچولو - نام برد؛ از خجالت سرخ شدم. مى‏بايستى در لهجه بسته و خشن اهالى كوهستان معنى كاملاً متفاوتى داشته

باشد، قطعاً بار اولى بود كه پسر مى‏شنيد از او با اين اسم ياد مى‏كنند.

مادر بزرگم با آرامشى قدرتمندانه سرى تكان داد و گفت «خوب است جيووانينو، اميدوار باشيم كه نمى‏گذارى هيچ بزى فرار كند، اه!» خواهرم كريستينا كه با همه مهمانان

نادرمان بصورت اشخاصى بسيار برجسته برخورد مى‏كند، حالا در حالتى متوحش در حاليكه نيمى از بدنش پشت صندلى چرخدار پنهان شده بود؛ زمزمه كرد كه «خوشوقتم»

و دستش را بطرف جوانك جلو برد و او هم آن را به شدت تكان داد.

بز چران روى لبه صندليش نشسته بود، اما در حاليكه شانه‏هايش را عقب داده بود و دستهايش را روى روميزى به دو طرف پهن كرده بود، داشت مادر بزرگم را

مسحوروار نگاه مى‏كرد. پيرزن در صندلى چرخدارش فرورفته بود و با دستكشى كه شصتش را جداگانه و چهار انگشت ديگرش را يكجا مى‏پوشاند حركات مبهمى در هوا

انجام مى‏داد. صورت كوچكش زير شبكه‏اى از چين و چروك پنهان بود و در حاليكه عينكش را بطرف پسرك گردانده بود، داشت سعى مى‏كرد در ميان انبوه سايه‏ها و

رنگهايى كه از شيشه‏هاى عينكش ساطع مى‏شد شكلى را در هوا ترسيم كند. زيان ايتاليايى را طورى حرف مى‏زد كه گويى داشت متنى را از روى كتاب مى‏خواند. حتماً اين

پيرزن با پيرزنهاى ديگرى كه پسرك تابحال ديده بود خيلى فرق داشت. شايد فكر مى‏كرد كه با نوع ديگرى از بشر روبرو شده است.

خواهر بيچاره‏ام كريستينا اين بار هم مثل مواقعى كه با چهره تازه‏اى روبرو مى‏شد؛ از گوشه‏اى كه در آن پنهان شده بود تكان نخورده بود. حالا به وسط اتاق آمده بود،

دستهايش را زير شال كوچكى كه از شانه‏هاى تغيير شكل يافته‏اش آويزان بود به هم قفل كرده بود. رشته‏هايى از موهاى سفيد زودهنگام روى سرش شيار انداخته بودند و بار

زندگى در تنهايى جاى خود را بر چهره‏اش گذاشته بود. چشمهاى روشنش را بطرف پنجره بالا برد و گفت «قايق كوچكى روى درياست، من آن را ديده‏ام. دو ملاح داشتند

مرتب پارو مى‏زدند. بعد قايق پشت سقف يك خانه رفت و پنهان شد و ديگر هيچكس آن را نديد».

دلم مى‏خواست مهمان‏مان زود وضع بيچارگى خواهرم را دريابد و ديگر به او توجهى نكند. از جا پريدم و با تحركى زوركى و آشكارا نابجا با تعجب گفتم «اما تو چطور

توانستى آن دو مرد را از اين پنجره ببينى؟ ما خيلى از دريا دوريم».

خواهرم به نگاه كردن از پنجره ادامه داد، هرچند كه ديگر نه دريا بلكه آسمان را مى‏نگريست». دو مرد توى قايق پارو مى‏زدند و پارو مى‏زدند، يك پرچم هم بود، يك پرچم

سه رنگ؟

بعد، متوجه شدم كه وقتى بز چران به حرفهاى خواهرم گوش مى‏داد، ديگر مثل موقعى كه در حضور بقيه بود ناراحت و غريبه به نظر نمى‏رسيد. شايد بالاخره چيزى پيدا

كرده بود كه با تجربياتش جور درمى‏آمد، يك نقطه تماس ميان دنياى ما و دنياى خودش. بعد من به ياد ابله‏هايى افتادم كه معمولاً آدم در روستاهاى كوهستانى با آنها مواجه مى

‏شود. همانهايى كه ساعتها در ميان ابرى از مگس در آستانه در مى‏نشينند و شبهاى روستا را با زوزه‏هاى‏شان غم‏انگيز مى‏كنند. شايد اين بدبختى خانوادگى ما كه او دركش مى

‏كرد - چون براى خانواده خودش بخوبى آشنا بود - بيش از مهربانى نابجاى پدرم، حال و هواى مادرانه و مراقبت‏كننده زنها و اظهارات نادرست خود من او را به ما نزديكتر

مى‏كرد.

برادرم طبق معمول، دير رسيد؛ يعنى موقعى كه ما ديگر قاشق‏هاى‏مان را در دست گرفته بوديم. او آمد و همه چيز را در يك نگاه دريافت. پيش از آنكه پدرم راجعه به او

توضيحى بدهد و او را بعنوان «پسر من ماركو كه دارد درس محضردارى مى‏خواند» معرفى كند؛ او نشست و بدون آنكه پلك برهم بزند يا به كسى نگاه كند شروع به خوردن

كرد. عينك بيروحش آنقدر نفوذناپذير بود كه اصلاً سياه بنظر مى‏رسيد. ريش بُزيش مرتب اما زبر و سيخ بود. وانمود كرد كه با همه سلام و عليك كرده و از همه بخاطر

تأخيرش عذرخواهى كرد. حتى وانمود كرد كه شايد لبخندى هم به مهمان‏مان زده است در حاليكه حتى دهانش را هم باز نكرده بود و حتى يكى از چين‏هاى پيشانيش را هم

صاف نكرده بود. حالا من مى‏دانستم كه بز چران صاحب يك متحد قدرتمند شده است، متحدى كه از او حفاظت مى‏كرد و با جو نامربوط و مشكلى كه فقط خودش مى‏دانست

چطور ايجاد مى‏كند امكان هرگونه عقب‏نشينى را در اختيارش مى‏گذاشت.

بز چران در حاليكه روى بشقاب سوپش خم شده بود و لقمه را با سروصدا دور دهانش مى‏گرداند، داشت غذا مى‏خورد. حالا ما سه مرد ديگر هم همراه او آداب سفره را

براى زنها گذاشته بوديم: پدرم به علت سروصداهاى بسيار و زياد طبيعى‏اش، برادرم بخاطر حالت مصمم آمرانه‏اش و من بخاطر ضعف در شكوهمند بنظر رسيدن. من از اين

اتحاد، و اين شورش مردانه برعليه زنها راضى بودم. مطمئناً در آن لحظه زنها رفتار هيچكدام‏مان را قبول نداشتند و تنها به اين علت مخالفت‏شان را بروز نمى‏دادند كه ما

اعضاى خانواده را در برابر مهمان و همينطور او را در برابر ما تحقير كنند. اما آيا آن چوپان اين چيزها را درك مى‏كرد؟ قطعاً نه.

مادرم حالا با يك سؤال مهربانه دست به حمله زد: «راستى تو چند ساله‏اى جيووانينو»

پسر عددى را گفت كه صدايش مثل شليك تيرى در گوشم صدا كرد. دوباره آرام آن عدد را تكرار كرد. مادر بزرگ‏مان گفت «چند؟» و عدد را به اشتباه تكرار كرد. «نه،

اين،» همه شروع به فرياد زدن در گوش او كردند. تنها برادرم ساكت بود. مادرم حالا كشف كرده بود كه «يك سال بزرگتر از كوئينتو»، و تازه اين را هم بايد از نو براى

مادر بزرگم تكرار مى‏كردند. اين از آن چيزهايى بود كه تحملش را نداشتم. مقايسه او با من مرا از ته دل هم بخاطر او هم بخاطر خودم شرمسار مى‏كرد. اويى كه مى‏بايست

بخاطر گذران زندگى بز بچراند و بوى پشكل بدهد و آنقدر قوى بود كه مى‏توانست درخت بلوطى را بخواباند، و منى كه زندگيم را روى كاناپه كنار راديو با خواندن اوپرا

ليبرتو مى‏گذراندم، قرار بود بزودى وارد دانشگاه بشوم و از مالش پارچه فلانل روى پوستم خوشم نمى‏آمد چون پشتم را سيخ مى‏زد. اين بيعدالتى، چيزهايى كه من نسبت به او

كم داشتم و آنچه او نسبت به من كه داشت، احساس گزنده‏اى را نسبت به وجود ما، من و او پيش مى‏آورد: دو موجود ناقص كه بى‏اعتماد و شرمسار پشت آن كاسه سوپ

پنهان شده بودند.

تازه حالا مادر بزرگ‏مان پرسيد «راستى، خدمت سربازيت را كرده‏اى؟» پرسش مسخره‏اى بود. همسالان او را هنوز به خدمت احضار نكرده بودند. او هنوز اولين معاينه

جسمانى را هم از سر نگذرانده بود. پدرم گفت «سرباز پاپ است»، يكى از آن شوخيهايى كه غير از خودش هيچكس معنايش را نمى‏فهميد و او مجبور مى‏شد دوبار ديگر

تكرارش كند. پسر چوپان گفت «آنها مرا مرجوع كردند». مادر بزرگ‏مان گفت «اوه، ردت كردند»، و صدايش لحن مخالفت و اظهار تأسف داشت. «نه، مرجوعم كردند».

«حالا اين مرجوع يعنى چه؟» بايد اين را برايش توضيح مى‏دادند. پدرم خنديد و گفت «سرباز پاپ، هاها، سرباز پاش». مادرم گفت (اوه، اميدوارم مريض نباشى». پسر

چوپان گفت «روز معاينه پزشكى مريض بودم»، و خوشبختانه مادر بزرگم حرف او را نشنيد.

برادرم سرش را از روى بشقابش بلند كرد و از پشت عينك تقريباً مستقيماً به مهمان‏مان نگاه كرد، نگاهى حاكى از همراهى، و در همين حال ريش بُزيش روى دو طرف

لبهايش به نشانه لبخند تكان خورد. گويى مى‏خواست بگويد «اينها را به حال خودشان رها كن، من وضع تو را درك مى‏كنم و همه اين چيزها را هم مى‏دانم». با همين اشاره‏

هاى غيرمنتظره همراهى بود كه ماركو جلب صحبت مى‏كرد؛ مى‏دانستم كه از حالا به بعد مى‏دانستم كه چون هربار كه از او سؤالى شود بطرف او سر برخواهد گرداند و به

او نگاه خواهد كرد و جواب خواهد داد. با اين حال حدس مى‏زدم كه اين انسانيت شرمسارانه ظاهرى برادرم ماركو هم در ارباب‏منشى پدرم و هم در برترى‏جويى اشراف

منشانه مادرم ريشه دارد. و فكر كردم كه برادرم با اظهار اتحاد به چوپان كمتر از حالا تنها نخواهد ماند.

در اين هنگام فكر كردم چيزى بگويم كه شايد براى او جالب باشد؛ و توضيح دادم كه من خدمت سربازيم را تا پايان تحصيلاتم عقب انداخته‏ام. اما با اين حرف موضوع

تفاوت عظيمى را كه ميان ما بود به ميان كشيده بودم: عدم امكان برقرارى يك رشته مشترك حتى درباره امورى كه مثل خدمت سربازى بنظر مى‏رسيد كه بخشى از سرنوشت

همه مردم باشد.

خواهرم حالا يكى از آن اظهار لحيه‏هاى خاص خودش را كرد: «ببخشيد، آقا، حضرتعالى به سواره نظام خواهيد پيوست؟» شايد اگر مادر بزرگم دنبال موضوع را نگرفته

بود، كسى به اين حرف محل نمى‏گذاشت «آه، سواره نظام امروزه....» چوپان هم زيرلب چيزى درباره «آلپينى...» زمزمه كرد، ما، من و برادرم، متوجه شديم كه در آن

لحظه مادرمان هم با ما موافق است كه اين موضوع، موضوعِ احمقانه‏اى است. اما پس چرا دخالت نمى‏كرد تا موضوع صحبت را عوض كند؟ خوشبختانه پدرم شروع كرد به

تكرار جمله «آه، سرباز پاپ...» و بالاخره پرسيد كه آيا در جنگل قارچ درمى‏آمد يا نه؟

به اين ترتيب بود كه تا آخر غذا، ما سه نفر بى‏آنكه بتوانيم تشخيص بدهيم كه متحد يكديگر هستيم در حاليكه پر از احساس ترسى مشترك بوديم به جنگى برعليه دنياى بيرحم

و شكنجه‏گر ادامه بدهيم. بعد از صرف ميوه، برادرم يك ژست درست و حسابى گرفت: بسته سيگارى بيرون آورد و يكى هم به مهمان‏مان تعارف كرد. آنها بدون اينكه از كسى

بپرسند كه آيا دود ناراحت‏شان مى‏كند، سيگارشان را روشن كردند و اين غنى‏ترين لحظه همبستگى طى مدت صرف غذا بود. مرا معاف كرده بودند چون پدر و مادرم اجازه

نمى‏دادند پيش از فارغ‏التحصيل شدن سيگار بكشم. برادرم حالا راضى شده بود، از جا بلند شد، دو سه پك به سيگار زد، از بالا به ما نگاه كرد و بعد چرخى زد و به همان

آرامى كه آمده بود، از اتاق بيرون رفت.

پدرم پيپش را روش كرد و راديو را روشن كرد تا به اخبار گوش بدهد. بز چران در حاليكه كف دستهاى بازش را روى زانوهايش گذاشته بود و چشمهايش از اشك سرخ

شده بود؛ راديو را نگاه مى‏كرد. مطمئناً آن چشمها هنوز داشتند آن روستاى بالاى مزرعه‏ها، خط كوهها و جنگل انبوه درختان شاه بلوط را نگاه مى‏كردند. پدرم نمى‏گذاشت ما

به راديو گوش بدهيم چون خودش داشت از سازمان ملل انتقاد مى‏كرد و من از اين قضيه استفاده كردم و از اتاق خارج شدم.

تمام بعدازظهر و آن شب خاطره بز چران دست از سر ما برنمى‏داشت. شام را زير نور كمرنگ چلچراغ در سكوت خورديم و نتوانستيم خودمان را از فكر او كه حالا

تنها، در كلبه‏اى كه در زمين ما بود، رها كنيم. حالا بايد سوپى را كه در قوطى حلبى گرم كرده بود؛ خورده باشد و تقريباً در تاريكى روى كاه دراز كشيده باشد در حاليكه زير

پايش صداى بزها را مى‏شنيد كه به اين طرف و آن طرف مى‏رفتند و به هم تنه مى‏زدند و علف نشخوار مى‏كردند. بعد، لابد بز چران از كلبه بيرون مى‏آمد، هواى طرف دريا

كمى نم داشت و صداى جوشش چشمه كوچكى در سكوت به گوش مى‏رسيد. بز چران از باريكه راهى پوشيده از پاپتيالهاى وحشتى به سوى چشمه مى‏رفت و با آنكه تشنه

نبود؛ آب مى‏نوشيد. گله متراكمى از پردانه‏ها را مى‏شد در هوا ديد كه پديدار و محو مى‏شدند. اما او بى‏آنكه به آنها دست بزند، دستش را در هوا تكان مى‏داد.










چه كسى مين را در دريا گذاشت؟



در ويلاى پومپونيو، كه در كارهاى بزرگ مالى دست داشت، مهمانان داشتند در ايوان قهوه مى‏نوشيدند. ژنرال آمالا سونتا آنجا بود كه داشت به كمك فنجانها و قاشقها

صحنه جنگ جهانى سوم را تشريح مى‏كرد، در حاليكه خانم پومپونيو، همانطور كه از زن خونسردى مثل او برمى‏آمد لبخندزنان مى‏گفت «چه وحشتناك!»

تنها خانم آمالا سونتا بود كه مى‏توانست خود را هيجان‏زده نشان دهد، و البته اين براى او طبيعى بود چون شوهرش شجاعانه در هر چهار جبهه اعلان جنگ داده بود.

خانم آمالا سونتا مى‏گفت «بيائيد اميدوار باشيم كه اين جنگ خيلى طول نكشد».

استرا بونيوى روزنامه‏نويس، شكاك بود. گفت »خب، همه‏اش پيش‏بينى شده بود، يادتان مى‏آيد قربان كه حتى يك سال پيش من در مقاله‏ام...»

پومپونيو، كه آن مقاله را خوب بخاطر داشت چون استرا بونيو آن را پس از مصاحبه‏اى با خود او نوشته بود، با بى‏حوصلگى گفت «بله، بله».

سناتور اوچلينى كه نتوانسته بود تصوير خيلى دقيقى از مأموريت هيئت نمايندگى واتيكان در حوزه اقيانوس آرام، پيش، در خلال و پس از اين درگيرى اجتناب‏ناپذير ارائه

كند، گفت «در هر حال نبايد اين را از نظر دور داشت كه...»

بقيه با لحن سازشكارانه‏اى مداخله كردند كه «البته، بله البته...» همسر سناتور با پومپونيو سروسرى داشت و بقيه حس مى‏كردند كه بايد سربه‏سر او بگذارند.

از شكافهاى لابلاى سايبانهاى راه‏راه مى‏شد دريا را ديد كه مثل يك گربه آرام و بى‏خيال پشتش را در برابر نسيم گذران خم كرده بود و خود را به ساحل مى‏ماليد.

پيشخدمتى وارد شد و پرسيد كه آيا كسى خارپشت دريايى يا صدف مى‏خواهد يا نه؟ پيرمردى آمده بود كه دو سبد پر از اين جور چيزها داشت. بحث درباره خطرات جنگ

به سرعت به بحث در مورد خطرهاى تيفوس كشيد. ژنرال ماجراهايى را كه در آفريقا روى داده بود نقل كرد، استرا بونيو شواهد مثالى از ادبيات ارائه كرد و سناتور با همه

موافق بود. پومپونيو كه يك پا متخصص خوراكهاى دريايى بود گفت كه خودش چيزهايى را كه مى‏خواهند بخرد انتخاب مى‏كند و دستور داد تا پيرمرد را با سبدش به ايوان

بياورند.

پيرمرد اسمش باچى صخره‏ها بود. اول كلى با پيشخدمت جروبحث كرد چون نمى‏خواست كسى به سبدش دست بزند. دو تا سبد داشت كه هر دو كهنه و نيمه پاره بودند.

يكى از آنها را كه روى كولش گذاشته بود به محض ورود به زمين انداخت. آن ديگرى را كه روى شانه‏اش حمل مى‏كرد مى‏بايستى خيلى سنگين باشد چون كمرش زير وزن

آن خم شده بود و خيلى هم آرام آن را روى زمين گذاشت. دور قسمت بالاى سبد يك تكه گونى كهنه بسته بود.

تمام سروكله باچى پوشيده از كرك سفيد بود. موى سروريشش به هم چسبيده بود. تكه‏هاى كوچكى از پوستش كه ديده مى‏شد، به رنگ قرمز روشن بود، گويى كه طى

سالها آفتاب بجاى برنزه كردن او تنها توانسته بود برشته‏اش كند و چشمهايش طورى قرمز و متّورم بودند كه گويى حتى رطوبت درون آن هم به نمك تبديل شده بود. قامت

كوتاه پسرانه‏اى داشت كه اندامهاى گرد و قلمبه‏اش در سوراخهاى كت و شلوار باستانيش به چابكى مى‏جنبيدند، كت و شلوارى كه آنقدر نخ‏نما شده بود كه ديگر داشت به پوست

مى‏رسيد چون پيرمرد زير آن حتّى پيراهنى هم نپوشيده بود. كفشهايش را هم لابد از دريا گرفته بود، از شكل افتاده و مچاله بودند و حتى دو لنگه‏اش باهم جور نبود. از تمام

بدنش بوى تند خزه دريايى در حال پوسيدن بلند مى‏شد. خانمهاى حاضر در مجلس اظهار نظر كردند كه «چه خوش چهره!»

باچى صخره‏ها سبد سبكتر را باز كرد و در مجلس دوران زد و كپه‏اى از خارپشتهاى دريايى سياه را كه تيغهاى‏شان هنوز عكس‏العمل نشان مى‏دادند؛ در معرض تماشا

گذاشت. با دستهاى چروكيده‏اش آنها را طورى گرفته بود كه گويى گوشتهاى خرگوشهايى را به دست گرفته است، و مى‏چرخاندشان تا گوشت نرم و قرمزشان را نشان بدهد.

زير خارپشتهاى دريايى يك لايه گونى گذاشته بود و صدفها را هم زير گونى. قسمت سخت صدفها كه خزه بسته بود و رشته‏هاى علف از آن آويزان بود گوشت آن را كه پهن

و صاف بود و شيارهاى زرد و قهوه‏اى داشت، مى‏پوشاند.

پومپونيو همه آنها را به دقت وارسى كرد و بو كشيد. پرسيد «اينها كه در آب درروهاى طرفهاى شما عمل نمى‏آيند، مى‏آيند؟»

باچى از لاى موهاى ريشش خنديد «اوه، نه، من اهل طرفهاى دماغه هستم، آب درروها اينجا هستند، جايى كه شماها آبتنى مى‏كنيد...»

مهمانها زود موضوع را عوض كردند. مقدارى خارپشت دريايى و صدف خريدند و به باچى گفتند كه چند روز بعد باز هم براى‏شان بياورد. حتى كارت ويزيت‏شان را هم به

او دادند تا به ويلاى خودشان سر بزند.

پرسيدند «توى آن يكى سبد چى دارى؟»

پيرمرد چشمكى زد و گفت «آه، يك ماهى خيلى بزرگ كه نمى‏فروشمش».

«پس مى‏خواهى با آن چه كار كنى؟ مى‏خواهى خودت بخوريش؟»

«بخورمش؟ اين ماهى از آهن ساخته شده... بايد صاحبش را پيدا كنم و آن را به او پس بدهم. بعد، او خودش مى‏داند و ماهيش، مگر نه؟»

مهمانها چيزى نفهميدند.

پيرمرد توضيح داد كه «مى‏دانيد، من هميشه چيزهايى را كه آب دريا به ساحل مى‏آورد مرتب مى‏كنم، حلبى‏ها يك طرف، كفشها يك طرف و استخوانها هم يك طرف ديگر.

و حالا اين چيز نصيبم شده. بايد با آن چه كار كنم؟ روى دريا ديدمش، نصفش روى آب بود و نصف ديگرى زير آب. زنگ‏زده بود و خزه‏هاى سبز رويش را پوشانده بودند.

چرا اين چيزها را توى دريا مى‏گذارند؛ من كه سر درنمى‏آورم. دل‏تان مى‏خواهد يك همچو چيزى را زير تختخواب شما بگذارند؟ يا توش كشوى‏تان؟ من از آب گرفتمش و

حالا دارم سعى مى‏كنم بفهمم كى آن را توى آب گذاشته تا به او بگويم: حالا خودت مى‏توانى يك خرده نگهش دارى!»

همانطور كه حرف مى‏زد، به طرف سبد رفت، گونى را از رويش باز كرد و يك شيئى آهنى بزرگ و هيولاوار را نشان داد. خانمها اول نفهميدند آن چيز چه بود، اما

وقتى ژنرال آمالا سونتا با فرياد گفت كه «يك مين است!» همه‏شان جيغ كشيدند و خانم پومپونيو از حال رفت.

همه گيج شده بودند، يكى سعى مى‏كرد خانم را باد بزند، ديگرى به بقيه اطمينان خاطر مى‏داد كه «البته بعد از اين همه سال كه در دريا بوده ديگر كاملاً بى‏خطر است»؛ و

ديگرى مى‏گفت «بايد فوراً بردش بيرون و آن پيرمرد را هم دستگير كرد». اما پيرمرد ناپديد شده بود، هم خودش و هم آن سبد وحشتناكش.

صاحبخانه پيشخدمتها را صدا زد. «شماها ديديدش؟ كجا رفت؟» هيچكس نمى‏توانست با خاطر جمعى بگويد كه او از اين خانه رفته است يا نه. «تمام خانه را بگرديد، تمام

گنجه‏ها را باز كنيد، تمام كشوها، زيرزمين را خالى كنيد!»

ناگهان آمالا سونتا كه رنگش پريده بود؛ فرياد زد «همه بگوش باشيد، اين خانه در خطر است، همه از آن خارج شوند!»

پومپونيو اعتراض كرد «ولى چرا فقط خانه من؟ خانه شما چطور، ژنرال؟»

استرا بونيو كه چند شيئى باارزش را بخاطر آورده بود گفت «بايد بروم و از خانه‏ام مراقبت كنم».

خانم پومپونيو بطرف شوهرش رفت، دست در گردنش انداخت و فرياد كشيد «پيترو!»

خان اوچلينى هم دست در گردن پومپونيو انداخت و توى روى شوهر قانونيش گفت «پيرنيو!»

سناتور اوچلينى گفت «لوئيزا!، برويم منزل!»

به او گفتند «فكر نكن كه خانه تو امن‏تر است. با سياستى كه حزب تو دنبال مى‏كند خانه تو از خانه همه ما ناامن‏تر است!»

بعد، فكر نبوغ‏آميزى در سر اوچلينى جرقه زد. «بياييد پليس را خبر كنيم».

پليسها در سرتاسر آن شهر بندرى ولو شدند تا دنبال پيرمرد و مينش بگردند. براى ويلاهاى پومپونيو، ژنرال آمالا سونتا، استرا بونيو، سناتور اوچلينى و ديگران نگهبانان

مسلح گماشتند و واحدهاى مهندسى و مين‏ياب ارتش از زيرزمين تا سقف اين خانه‏ها را بازرسى كردند.

آن شب همه كسانى كه در ويلاى پومپونيو مهمان بودند، بيرون از خانه‏هاى‏شان چادر زدند.

در همين حال، يك قاچاقچى بنام گريمپانته كه هميشه از طريق رابطهايش از همه چيز باخبر مى‏شد، سرخود مصمم شد تا باچى پير را پيدا كند. گريمپانته يك آدم عظيم‏الجثه

بود كه كلاه مشقى ملوانى به سر مى‏گذاشت و همه معاملات زير جلكى روى دريا و ساحل به طريقى به او مربوط مى‏شد. مدتى بعد، گريمپانته كه داشت ميخانه‏هاى محله

قديمى را يكى‏يكى مى‏گشت، طولى نكشيد كه به باچى برخورد كه مست از يكى از آنها بيرون مى‏آمد و سبد اسرارآميز هم روى شانه‏اش بود.

دعوتش كرد تا در ميخانه «مرد بى‏گوش» زهرمارى كوفت كنند و همانطور كه نوشابه را برايش از شيشه توى ليوان مى‏ريخت؛ شروع به تشريح نقشه‏اش كرد.

گفت «بى‏فايده است كه سعى كنى مين را به صاحبش برگردانى. به محض اينكه دستش برسد، دوباره آن را مى‏گذارد همانجايى كه تو پيدايش كردى. اما اگر عوض اين كار

حرف مرا گوش كنى، ما مى‏توانيم آنقدر ماهى بگيريم كه تمام بازارهاى سرتاسر اين ساحل را پر كنيم و چند روزه ميليونر شويم».

آدم آسمان جلى به نام زفرينو كه هميشه خودش را نخود هر آشى مى‏كرد آن دوتا را تا ميخانه مرد بى‏گوش تعقيب كرده بود و حالا زير ميز پنهان شده بود. او منظور

گريمپانته را زود فهميد و رفت تا خبرش را ميان همه فقراى محله قديمى پخش كند.

«هى، چند تا ماهى ميخواى كه امروز سرخشون كنى؟»

زنان لاغر ژوليده بچه به بغل، پيرمردان و پيرزنانى كه گوش‏شان سنگين بود، زنهاى خانه‏دار سرگرم پاك كردن سبزى و جوانان بيكارى كه وسط كار تراشيدن ريش‏شان

بودند؛ از پنجره‏هاى باريك و بد شكل به بيرون خم مى‏شدند. و مى‏پرسيدند:

«چه خبر است؟ چه خبر شده؟»

زفرينو مى‏گفت «هيس س، دنبال من بيائيد».

گريمپانته سرى به خانه‏اش زد، يك جعبه ويلون كهنه را برداشت و همراه باچى رفت. انداختند توى جاده كنار دريا. پشت سرشان تمام فقراى محله قديمى داشتند نوك پا نوك

پا مى‏آمدند؛ زنهايى كه پيش‏بند بسته بودند و ماهيتابه‏هاشان را روى شانه انداخته بودند، پيرمردهاى از كار افتاده در حاليكه روى صندلى توالت نشسته بودند، افليج‏هايى كه با

چوب زير بغل راه مى‏رفتند و گله‏اى از پسر بچه‏هايى كه دور همه اينها را گرفته بودند.

وقتى به صخره‏هاى دماغه رسيدند، مين در نقطه‏اى به آب انداخته شد كه آب دريا آن را زود بطرف ساحل برگرداند. گريمپانته از جعبه ويلون يكى از تفنگهايى را كه آتش

از دهانه لوله‏شان زبانه مى‏كشد بيرون آورد و آن را پشت صخره‏ها آماده كرد. وقتى مين در تيررس آمد، او هم آتش كرد. گلوله‏ها فواره‏هاى كوچكى روى آب ايجاد مى‏كردند.

فقرا كه در امتداد جاده ساحلى به خاك افتاده بودند گوشهاى‏شان را تيز كرده بودند.

ناگهان از نقطه‏اى كه مين آخرين بار در آن ديده شده بود، ستون عظيمى از آب به هوا رفت. انفجار عظيم بود. صدايش شيشه پنجره‏هاى همه ويلاهاى آن اطراف را

شكست. موج آبى كه ايجاد شد تا جاده هم پيش آمد. هنوز آب كاملاً فروكش نكرده بود كه سطح آب پوشيده از معده‏هاى سفيد ماهيها شد. باچى پير و گريمپانته تازه داشتند سعى

مى‏كردند تور بزرگى را به دريا بيندازند كه از ديدن جمعيتى كه بطرف دريا هجوم برده بود يكه خوردند.

فقرا با لباس به داخل آب دويدند، بعضى‏ها كفشهاى‏شان را در دست گرفته بودند و پاچه‏هاى شلوارشان را بالا زده بودند، بعضى‏هاى ديگر با كفش وارد آب شده بودند و

زنها در حاليكه دامن‏هاى‏شان دايره‏وار دورشان روى آب شناور بود ماهيهاى مرده را مى‏گرفتند.

ماهيها را با دست، كلاه يا كفش‏شان مى‏گرفتند و توى جيبها و كيف‏هاى دستى‏شان مى‏چپاندند. پسرها از همه سريعتر بودند. اما هيچكس ديگرى را هل نمى‏داد چون همه

توافق كرده بودند كه ماهيها را به نسبت مساوى ميان همه تقسيم كنند. حتى به پيرها كه گهگاه كه در آب فرومى‏افتادند و با ريشهايى كه خزه و ميگو از آن آويزان بود بلند مى

‏شدند؛ كمك مى‏كردند. راهبه‏ها كه دوتا دوتا باهم فعاليت مى‏كردند و با رداهاى‏شان كه روى سطح آب پهن مى‏شد آبهاى دوروبرشان را از ماهى پاك مى‏كردند؛ از همه خوش

اقبال‏تر بودند. گهگاه يك دختر خوشگل وقتى ماهى مرده‏اى زير دامنش مى‏خزيد فرياد مى‏زد «هاى! هاى!» و مرد جوانى شيرجه مى‏رفت تا ماهى را بگيرد.

حالا روى ساحل با خزه‏هاى خشك آتش افروخته بودند ماهيتابه‏ها را درآورده بودند. بطريهاى كوچك روغن از جيبها درآمد و خيلى زود هوا پر از بوى ماهى سرخ كرده

شد. گريمپانته آرام از معركه فرار كرده بود تا مبادا پليس او را با سلاح گرمى كه در اختيار داشت پيدا كند. اما باچى پير در حاليكه ماهى و خرچنگ و ميگو از همه پارگيهاى

لباسش بيرون زده بود آنجا در ميان جمعيت حاضر بود و داشت شاه‏ماهى خامى را به نيش مى‏كشيد.








آدم، يك بعدازظهر



پسر باغبان جديد موهاى بلندى داشت كه آنها را با يك تكه پارچه كه با تل كوچكى دور سرش گره زده بود مرتب نگاه مى‏داشت. داشت با آب‏پاشى لبالب از آب در باريكه

راهى راه مى‏رفت و دست ديگرش را دراز كرده بود تا تعادلش حفظ شود. آرام و با احتياط، طورى كه گويى دارد قهوه و شير مى‏ريزد آنقدر به گلهاى لادن آب مى‏داد كه

خاك پاى هر گياه بصورت تكه گل نرم و سياهى درمى‏آمد. وقتى اين تكه گل به قدر كافى نرم و مرطوب مى‏شد؛ سر آب‏پاش را بلند مى‏كرد و به طرف گياه بعدى مى‏رفت.

ماريا نانزياتا داشت از پنجره آشپزخانه او را نگاه مى‏كرد و در اين فكر بود كه باغبانى مى‏بايستى كار قشنگ و آرامى باشد. او دريافت كه پسرك براى خودش يك جوان

درست و حسابى بود، هر چند كه هنوز شلوار كوتاه مى‏پوشيد و موهاى بلندش او را مثل دخترها نشان مى‏داد. از شستن ظرفها دست كشيد و به شيشه پنجره ضربه زد.

صدايش كرد «هى، پسر».

پسر باغبان سرش را بلند كرد، ماريا نانزياتا را ديد و لبخند زد. دخترك هم به او خنديد، تاحدى بخاطر اينكه تابه‏حال پسرى را با چنان موهاى بلندى نديده بود كه به سرش

تل هم بزند. پسر باغبان با يك دست به او اشاره كرد و ماريا نانزياتا به حالت مسخره او خنديد و با حركات دست و صورت به او توضيح داد كه بايد ظرفها را بشويد. اما پسر

باز هم اشاره كرد و با دست ديگرش گلدانهاى كوكب را نشان داد. چرا گلهاى كوكب را نشان مى‏داد؟ ماريا نانزياتا پنجره را باز كرد و سرش را بيرون آورد.

پرسيد «چه خبر شده؟» و دوباره شروع به خنديدن كرد.

«مى‏خواهى يك چيز قشنگ ببينى؟»

«چى هست؟»

«يك چيز قشنگ، بيا و تماشا كن. زود».

«بگو چيه».

«مى‏دهمش به تو. يك چيز خيلى خوشگلى بهت مى‏دهم».

«اما من بايد ظرفها را بشويم، خانم دنبالم مى‏آيد و پيدايم نمى‏كند».

«مى‏خواهيش يا نه؟ حالا بيا».

ماريا نانزياتا گفت «يك ثانيه صبر كن». و پنجره را بست.

وقتى از در آشپزخانه بيرون آمد، پسر باغبان هنوز آنجا بود و داشت لادنها را آب مى‏داد. ماريا نانزياتا گفت «سلام».

ماريا نانزياتا بخاطر كفشهاى پاشنه بلندى كه پوشيده بود، بلندتر از آنچه بود بنظر مى‏آمد. كار كردن با آن كفشها حيف بود اما او دوست داشت آنها را پا كند. صورتش در

ميان آن توده موهاى سياه فرفرى مثل صورت يك بچه بود. پاهايش هم لاغر و بچگانه بودند هر چند كه بدنش زير چينهاى پيش‏بندش مدور و رسيده بنظر مى‏رسيد. هميشه مى

‏خنديد. يا به حرفهاى خودش و يا به چيزهايى كه ديگران مى‏گفتند.

پسر باغبان گفت «سلام». پوست صورت، گردن و سينه‏اش به رنگ قهوه‏اى تيره بود، شايد بخاطر آنكه هميشه، مثل حالا، نيمه‏لخت بود.

ماريا نانزياتا پرسيد «اسمت چيه؟»

پسر باغبان گفت «ليبرسو».

ماريا نانزياتا خنديد و تكرار كرد «ليبرسو... ليبرسو.. چه اسم خنده‏دارى، ليبرسو».

پسر گفت «به زبان اسپرانتو است. ليبرسو به اسپرانتو يعنى آزادى».

ماريا نانزياتا گفت «اسپرانتو، تو اسپرانتويى هستى؟»

ليبرسو توضيح داد «اسپرانتو يك زبان است. پدرم اسپرانتو حرف مى‏زند».

ماريا نانزياتا با صداى بلند گفت «من كالابريايى هستم».

«اسمت چيه؟»

دختر گفت «ماريا نانزياتا». و خنديد.

«چرا تو هميشه مى‏خندى؟»

«چرا اسم تو اسپرانتو است؟»

«اسپرانتو نه، ليبرسو».

«چرا؟»

«چرا اسم تو ماريا نانزياتا است؟»

«اين اسم مريم مقدس است. اسم او را روى من گذاشته‏اند و اسم سنت جوزف را روى برادرم».

«سن يوزف؟»

ماريا نانزياتا زد زير خنده، «سن يوزف! سنت جوزف، نه سن يوزف، ليبرسو!»

ليبرسو گفت «برادر من اسمش ژينيال است، اسم خواهرم هم اومنيا است».

ماريا نانزياتا گفت «آن چيز خوشگلى كه گفتى، نشانم بده».

ليبرسو گفت «پس بيا»، آب‏پاش را زمين گذاشت و دست او را گرفت.

ماريا نانزياتا تأمل كرد «اول بگو چى هست».

پسر گفت «مى‏بينى، اما بايد قول بدهى كه از آن مراقبت مى‏كنى».

«آن را به من مى‏دهى؟»

«بله، مى‏دهمش به تو» دختر را به طرف گوشه‏اى از ديوار باغ برد. آنجا كوكبهاى توى گلدانها به بلندى قد آنها بودند.

«اينجاست».

«چى هست؟»

«صبر كن».

ماريا نانزياتا دزدانه از روى شانه پسرك نگاه كرد. ليبرسو خم شد تا گلدانى را جابجا كند، گلدان ديگرى را از كنار ديوار برداشت و به زمين اشاره كرد.

گفت «آنجا».

ماريا نانزياتا پرسيد «چيه؟»، نمى‏توانست چيزى ببيند، آن گوشه سايه برد و پر از برگهاى خيس و گِلِ باغچه.

پسر گفت «ببين، دارد تكان مى‏خورد». بعد دختر چيزى را ديد كه مثل يك سنگ يا برگ متحرك بود، يك چيز خيس كه چشم و پا داشت. يك وزغ.

«مامان جونم!»

ماريا نانزياتا با كفشهاى پاشنه بلندش جست‏وخيزكنان به ميان كوكبها رفت. ليبرسو كنار وزغ چمباتمه زد و خنديد و دندانهاى سفيدش را در ميان صورت قهوه‏اى‏اش به

نمايش گذاشت.

«ترسيدى؟ اين فقط يك وزغ است! چرا ترسيدى؟»

ماريا نانزياتا نفس‏زنان گفت «يك وزغ!»

ليبرسو گفت «البته كه يك وزغ است، بيا اينجا.»

دختر با انگشت لرزانش به وزغ اشاره كرد و گفت «بكشش».

پسر دستهايش را طورى گرفت كه گويى مى‏خواهد از وزغ محافظت كند «نمى‏خواهم، خيلى قشنگ است».

«يك وزغ قشنگ؟»

«همه وزغها قشنگند. آنها كرمها را مى‏خورند».

ماريا نانزياتا گفت «اوه!» اما نزديكتر نيامد. داشت گوشه پيش‏بندش را مى‏جويد و سعى مى‏كرد از گوشه چشم نگاه كند.

ليبرسو گفت «ببين چقدر قشنگ است»، و دستش را روى وزغ گذاشت.

ماريا نانزياتا كه ديگر نمى‏خنديد؛ نزديك شده و با دهان باز نگاه كرد «نه! نه! بهش دست نزن!»

ليبرسو داشت با انگشت پشت سبز و خاكسترى وزغ را كه پوشيده از زگيل‏هاى لزج بود نوازش مى‏كرد.

«تو ديوانه‏اى؟ نمى‏دانى كه اگر به وزغ دست بزنى دستت جوش مى‏زند و ورم مى‏كند؟»

پسر دستهاى بزرگ و قهوه‏اى‏اش را به او نشان داد، كف دستهايش با لايه‏اى از پينه‏هاى زرد پوشيده شده بود.

گفت «اوه، صدمه‏اى به من نمى‏زند. خيلى هم قشنگ است».

حالا پشت گردن وزغ را مثل گربه گرفته بود و آن را كف دستش گذاشته بود. ماريا نانزياتا كه هنوز داشت گوشه پيش‏بندش را مى‏جويد؛ نزديك‏تر آمد و كنار او دولا شد.

با صداى بلند گفت «مامان جونم!»

هر دو پشت كوكبها دولا شده بودند و زانوهاى قرمز ماريا نانزياتا آهسته به زانوهاى قهوه‏اى و خراشيده ليبرسو مى‏خوردند. ليبرسو دست ديگرش را روى وزغ حايل كرد

و گهگاه كه وزغ سعى مى‏كرد از دستش بيرون بپرد آن را مى‏گرفت.

گفت «ماريا نانزياتا، نوازشش كن».

دختر دستهايش را زير پيش‏بندش پنهان كرد.

قاطعانه گفت «نه».

پسر گفت «چى؟ نمى‏خواهيش؟»

ماريا نانزياتا چشمهايش را پايين آورد، نگاهى به وزغ انداخت و دوباره زود نگاهش را پايين انداخت.

گفت «نه».

ليبرسو گفت «اما اين مال توست، مى‏خواهم بدهمش به تو».

نگاه ماريا نانزياتا غمزده شد. نپذيرفتن يك هديه كار غم‏انگيزى بود. تابه‏حال هيچكس هديه‏اى به او نداده بود اما وزغ واقعاً حالش را به هم مى‏زد.

«اگر بخواهى مى‏توانى آن را به خانه ببرى. از تنهايى درت مى‏آورد».

دختر گفت «نه».

ليبرسو وزغ را روى زمين گذاشت و وزغ زود جستى زد و زير برگها چمباتمه زد.

«خداحافظ ليبرسو».

«يك دقيقه صبر كن».

«اما من بايد بروم و شستن ظرفها را تمام كنم. خانم خوشش نمى‏آيد كه من توى باغ بيايم».

«صبر كن. مى‏خواهم چيزى به تو بدهم. يك چيز واقعاً قشنگ. با من بيا».

دختر روى باريكه راه شن‏ريزى شده همراه او راه افتاد. اين ليبرسو با آن موهاى بلند و آن قورباغه به دست گرفتنش چه پسر عجيبى بود.

«چند سالت است، ليبرسو؟»

«پانزده سال، تو چند ساله‏اى؟»

«پانزده».

«حالا پانزده ساله هستى يا روز تولدت پانزده ساله مى‏شوى؟»

«روز تولدم پانزده ساله مى‏شوم. روز جشن صعود حضرت مريم».

«روز جشن صعود هنوز نگذشته؟»

دختر زد زير خنده، «چى؟ نمى‏دانى جشن صعود چه روزى است؟»

«نه».

«روز جشن صعود، روزى است كه دسته راه مى‏افتد. تو همراه دسته نمى‏روى؟»

«من؟ نه».

«توى ولايت ما دسته‏هاى قشنگى راه مى‏افتد. ولايت ما مثل اينجا نيست. مزرعه‏هاى بزرگى دارد پر از گلابى اترج، فقط اترج دارد و همه از صبح تا شب اترج مى‏چينند.

من چهارده تا برادر و خواهر دارم كه همه‏شان اترج مى‏چينند. پنج تاى‏شان در بچگى مردند، بعد مادرم كزاز گرفت، ما يك هفته توى قطار بوديم و داشتيم مى‏رفتيم منزل عمو

كارملو، آنجا هشت نفرى توى يك گاراژ مى‏خوابيديم. بگو ببينم، چرا موهايت اين قدر بلند است؟»

ايستاده بودند.

«براى اينكه خوب رشد مى‏كند. تو هم موهاى بلندى دارى».

«من دخترم. تو اگر موهايت بلند باشد مثل دخترها مى‏شوى».

«من مثل دخترها نيستم. دختر و پسر بودن به مو نيست؟»

«به مو نيست؟»

«نه، به مو نيست؟»

«چرا به مو نيست؟»

«مى‏خواهى يك چيز قشنگ بهت بدهم؟»

«اوه. بله».

ليبرسو در ميان گلهاى سوسن شيپورى كه شيپورهاى سفيد جوانه‏دارشان را علم كرده بودند به حركت درآمد. ليبرسو داخل تك‏تك شيپورها را نگاه مى‏كرد با دو انگشت

درون‏شان را وارسى مى‏كرد و آنوقت چيزى را توى مشتش پنهان مى‏كرد. ماريا نانزياتا كه وارد محوطه گلكارى نشد داشت با خنده‏اى فروخورده پسر را نگاه مى‏كرد. حالا

چه كارى مى‏خواست بكند؟ ليبرسو حالا تمام شيپوريها را وارسى كرده بود. در حاليكه يك دستش را روى دست ديگر گرفته بود به طرف دختر آمد.

گفت «دستت را باز كن»، ماريا نانزياتا كف دستش را مثل يك فنجان باز كرد اما مى‏ترسيد آن را زير دست پسرك بگيرد.

«توى دستت چى دارى»

«يك چيز خيلى قشنگ. مى‏بينى؟»

«اول نشانم بده».

ليبرسو مشتش را باز كرد و گذاشت دخترك توى آن را ببيند. كف دستش پر از سوسك‏هاى رنگارنگ بود، سرخ و سياه و حتى ارغوانى اما سبزهايشان از همه قشنگ‏تر

بودند. وز وز مى‏كردند و روى يكديگر سُر مى‏خوردند و پاهاى كوچك سياهشان را در هوا تكان مى‏دادند. ماريا نانزياتا دستهايش را زير پيش‏بندش پنهان كرد.

ليبرسو گفت «نگاه كن ببين خوشت نمى‏آيد؟»

ماريا نانزياتا كه همچنان دستهايش را زير پيش‏بندش نگاه داشته بود با ترديد گفت «چرا».

«وقتى آنها را محكم بگيرى قلقلكت مى‏دهند، دلت مى‏خواهد امتحان كنى؟»

ماريا نانزياتا دستهايش را با حالتى تسليم‏آميز جلو آورد و ليبرسو يك مشت سوسك گل سرخ رنگارنگ را توى آنها خالى كرد.

«نترس، گازت نمى‏گيرند».

«مامان جونم!» دخترك اصلاً فكرش را هم نكرده بود كه آنها ممكن بود گازش بگيرند. مشتهايش را باز كرد و سوسكها بالهايشان را گشودند. رنگهاى زيبا محو شده بود و

چيزى بجز يك دسته حشره سياه كه مى‏پريدند و مى‏نشستند باقى نماند.

«چه حيف! من دارم به تو هديه‏اى مى‏دهم و تو آن را نمى‏خواهى».

«من بايد بروم ظرفها را بشويم. خانم اگر نتواند مرا پيدا كند عصبانى مى‏شود».

«هديه نمى‏خواهى؟»

«حالا چه چيزى مى‏خواهى به من بدهى؟»

«بيا و ببين».

دوباره دست دختر را گرفت و به ميان گلكارى‏ها برد.

«ليبرسو، من بايد زود به آشپزخانه برگردم. يك مرغ هم هست كه بايد پِر بِكَنم».

«پوف!»

«چرا پوف؟»

«ما گوشت حيوانات يا پرندگان مرده را نمى‏خوريم».

«چرا، شما هميشه روزه پرهيز از گوشت داريد؟»

«منظورت چيه؟»

«خب، پس شما چى مى‏خوريد؟»

«اوه، همه جور چيزى، كنگر، كاهوى پيچ، گوجه‏فرنگى، پدرم خوشش نمى‏آيد كه ما گوشت حيوانات مرده را بخوريم. قهوه و شكر هم همين‏طور».

«پس با سهميه شكرتان چه كار مى‏كنيد؟»

«توى بازار سياه مى‏فروشيمش».

به يك گياه رونده رسيده بودند كه پر از گلهاى قرمز بود.

ماريا نانزياتا گفت «چه گلهاى قشنگى، هيچوقت از اين گلها مى‏چينى؟»

«براى چى؟»

«براى هديه دادن به مادر مقدس. گل را براى او مى‏چينند».

«مزمبر يانتموم».

{P yanthemun . Mesembr P} «اين ديگر چيست؟»

«اسم اين گياه به زبان لاتين مزمبر يانتموم است. همه گلها يك اسم لاتين دارند».

«موعظه كليسا هم به زبان لاتين است».

«چيزى راجع به آن نمى‏دانم».

ليبرسو حالا داشت به دقت به ميان شاخه‏هاى روى ديوار كه در باد تكان مى‏خوردند نگاه مى‏كرد. گفت «اينجاست».

مارمولك سبزى بود با خط و خال سياه كه در آفتاب لم داده بود.

«مى‏گيريش».

«نه».

اما پسر به مارمولك نزديكتر شد، خيلى آرام هر دو دستش را باز كرد، جستى زد و آن را گرفت. با خوشحالى خنديد و دندانهاى سفيدش را نشان داد. «مواظب باش، دارد

فرار مى‏كند». اول يك سر بظاهر حيرت‏زده و بعد يك دُم از لاى انگشتهاى بسته پسر به بيرون خزيدند. ماريا نانزياتا هم داشت مى‏خنديد، اما هربار كه مارمولك را مى‏ديد خود

را عقب مى‏كشيد و دامنش را محكم تا زانويش بالا مى‏آورد.

ليبرسو با لحنى نسبتاً غصه‏دار گفت «پس تو واقعاً نمى‏خواهى كه من چيزى به تو بدهم؟» و مارمولك را خيلى با احتياط دوباره روى ديوار گذاشت و مارمولك زود فرار

كرد و رفت. ماريا نانزياتا نگاهش را پايين نگه‏داشت.

ليبرسو گفت «بيا جلو». و دوباره دست او را گرفت.

«من دلم مى‏خواهد يك ماتيك داشته باشم تا روزهاى يكشنبه كه به رقص مى‏روم لبهايم را قرمز كنم. و يك تور سياه كه بعد از آن براى رفتن به جلسه دعا روى سرم

بيندازم».

ليبرسو گفت «يكشنبه‏ها من و برادرم به جنگل مى‏رويم و دوتا كيسه را از ميوه كاج پر مى‏كنيم. بعد، شب پدرم با صداى بلند آثار كروپوتكين را براى‏مان‏{. P جغرافى‏دان

روس P .Kropotkin} مى‏خواند. پدرم موهايى دارد تا سرشانه و ريشش به سينه‏اش مى‏رسد. تابستان و زمستان شلوار كوتاه مى‏پوشد. من براى پنجره‏هاى فدراسيون

آنارشيست‏ها نقاشى مى‏كنم. آنها كه كلاه بلند دارند كاسبند، كلاه كپى‏ها ژنرالند و آنها كه كلاه‏شان گرد است كشيشند. من عكس آنها را با آبرنگ مى‏كشم».

به آبگيرى رسيدند كه برگهاى گرد نيلوفر آبى روى آبهاى آن شناور بود. ليبرسو آمرانه گفت. «حالا ساكت».

زير آب قورباغه‏اى ديده مى‏شد كه با ضربه‏هاى تند و كوچك دست و پايش شنا مى‏كرد و بالا مى‏آمد. ناگهان به سطح آب آمد روى يك برگ نيلوفر آبى پريد و در وسط آن

نشست.

ليبرسو گفت «آنجا» و دست دراز كرد تا قورباغه را بگيرد «اوه!» و قورباغه به درون آب پريد. ليبرسو در حاليكه دماغش تقريباً سطح آب را لمس مى‏كرد، شروع كرد

به دنبال قورباغه گشتن.

«آنجاست».

دستش را توى آب فرو برد و قورباغه را در مشت فروبسته‏اش بيرون كشيد.

فرياد زد «دوتا باهم، نگاه كن، دوتا قورباغه روى همديگر».

ماريا نانزياتا پرسيد «چطور؟»

ليبرسو گفت «نر و ماده به هم گير كرده‏اند. نگاه كن ببين چه مى‏كنند». و سعى كرد قورباغه‏ها را كف دست ماريا نانزياتا بگذارد. ماريا نانزياتا نمى‏دانست از اينكه آنها

قورباغه بودند ترسيده است يا از اينكه نر و ماده‏اى بودند كه به هم گير كرده بودند.

گفت «ول‏شان كن، نبايد بهشان دست بزنى».

ليبرسو تكرار كرد «نر و ماده‏اند، دارند بچه قورباغه درست مى‏كنند». ابرى از برابر آفتاب گذشت. ماريا نانزياتا عصبى شد.

«دير وقت است، خانم حتماً دارد دنبال من مى‏گردد».

اما نرفت. در عوض، با اينكه آفتاب دوباره درنيامد؛ آنها به قدم زدن در آن اطراف پرداختند. بعد، پسر يك مار پيدا كرد: مار كوچك باريكى پشت يك پرچين. ليبرسو مار را

دور بازويش پيچيد و سرش را نوازش كرد.

«يك موقعى من مار تربيت مى‏كردم. ده دوازده‏تايى مار داشتم. يكى‏شان دراز و زرد بود. يك مار آبى. اما پوست انداخت و فرار كرد. نگاه كن چطور دهانش را باز مى‏

كند. ببين، زبانش دو شاخه است. نازش كن، نيشت نمى‏زند».

اما ماريا نانزياتا از مار هم ترسيده بود. بعد آنها به چشمه سنگى رفتند. پسر اول چشمه را به او نشان داد و بعد همه فواره‏ها را باز كرد كه دختر خيلى خوشش آمد. بعد

ماهى قرمز را به دختر نشان داد. ماهى قرمز تنهاى پيرى بود و فلسهايش ديگر داشتند سفيد مى‏شدند. دختر بالاخره از ماهى قرمز خوشش آمده بود. ليبرسو دستهايش را در آب

دور ماهى حلقه كرد تا آن را بگيرد. كار خيلى سختى بود؛ اما اگر آن را مى‏گرفت ماريا نانزياتا مى‏توانست آن را توى يك كاسه آب بيندازد و در آشپزخانه نگهش دارد. پسر

موفق شد ماهى را بگيرد اما آن را از آب بيرون نياورد تا مبادا خفه شود.

ليبرسو گفت «دستهايت را بياور اين پايين، نازش كن. مى‏توانى نفس كشيدنش را حس كنى. باله‏هايش مثل كاغذ است و پولكهايش به دست آدم سوزن مى‏زند، هر چند خيلى

محكم نمى‏زند».

اما ماريا نانزياتا ماهى را هم نمى‏خواست ناز كند.

در بستر گلهاى اطلسى خاك خيلى نرم بود، ليبرسو با انگشتهايش خاك را كند و چند كرم نرم و بلند را بيرون آورد.

اما ماريا نانزياتا چند جيغ كوتاه كشيد و دوان دوان دور شد.

ليبرسو به تنه يك درخت هلوى قديمى اشاره كرد و گفت «دستت را بگذار اينجا». ماريا نانزياتا نفهميد چرا، اما دستش را آنجا گذاشت، بعد جيغى كشيد و دويد تا دستش را

در آب چشمه فروكند، چون وقتى دستش را از تنه درخت برداشته بود، دستش از مورچه پوشيده شده بود. درخت هلو پر از مورچه‏هاى كوچك سياه معروف به «مورچه نقره‏

اى» بود.

ليبرسو گفت «ببين». و يك دستش را روى تنه درخت گذاشت. مورچه‏ها را مى‏شد ديد كه از دستش بالا مى‏رفتند اما او آنها را كنار نمى‏زد.

ماريا نانزياتا پرسيد «چرا؟ چرا مى‏گذارى مورچه‏ها تنت را بپوشانند؟»

حالا دست پسرك كاملاً سياه شده بود و مورچه‏ها داشتند از مچش بالا مى‏رفتند.

ماريا نانزياتا غريد «دستش را بردار، مورچه‏ها تمام جانت را پر مى‏كنند».

مورچه‏ها داشتند از بازوى برهنه پسر بالا مى‏رفتند و ديگر به آرنجش رسيده بودند. حالا تمام بازويش را پرده‏اى از نقطه‏هاى سياه متحرك پوشانده بود. مورچه‏ها به زير

بغلش رسيده بودند اما او آنها را كنار نمى‏زد.

«خودت را از شرشان خلاص كن ليبرسو، دستت را بگذار توى آب!»

ليبرسو خنديد، حالا حتى چند تا مورچه داشتند از گردنش بالا مى‏رفتند و به صورتش مى‏رسيدند.

«ليبرسو! هر كارى تو بخواهى مى‏كنم! همه هديه‏هايى را كه به من دادى قبول مى‏كنم».

دستش را دور گردن او انداخت و سعى كرد مورچه‏ها را كنار بزند.

ليبرسو لبخند سفيد و قهوه‏اى‏اش را تحويل داد، دستش را از درخت برداشت و با بيقيدى شروع به تكاندن مورچه‏ها از بازويش كرد. اما احساساتش آشكارا جريحه‏دار شده

بود.

«بسيار خوب، پس يك هديه واقعاً بزرگ بهت مى‏دهم، تصميمم را گرفته‏ام. بزرگترين هديه‏اى كه مى‏توانم بدهم».

«چى هست؟»

«يك جوجه تيغى».

«مامان جونم! خانم! خانم دارد صدايم مى‏زند!»





ماريا نانزياتا تازه شستن ظرفها را تمام كرده بود كه صداى برخورد ريگى را به شيشه پنجره شنيد. ليبرسو با يك سبد بزرگ زير پنجره ايستاده بود.

«ماريا نانزياتا، بگذار بيايم تو، مى‏خواهم شگفت‏زده‏ات كنم».

«نه نمى‏توانى بيايى بالا. آنجا چى دارى؟»

اما در همان لحظه خانم زنگ زد و ماريا نانزياتا از نظر ناپديد شد.

وقتى به آشپزخانه برگشت، ليبرسو ديگر آن طرفها ديده نمى‏شد. نه در آشپزخانه و نه پاى پنجره. ماريا نانزياتا بطرف لگن ظرفشويى رفت، بعد، شگفتى را ديد.

روى هر بشقابى كه آنجا گذاشته بود تا خشك شود قورباغه‏اى چمباتمه زده بود، مارى در يك كماجدان چنبره زده بود، يك كاسه سوپ پر از مارمولك شده بود و حلزونهاى

باريك روى تمام ليوانها خطهاى رنگينى كشيده بودند و ماهى قرمز تنهاى پير در لگن ظرفشويى كه پر از آب شده بود؛ شنا مى‏كرد.

ماريا نانزياتا قدمى به عقب برداشت اما بين پاهايش وزغ بزرگى را ديد كه پشت سرش پنج وزغ كوچك صف كشيده بودند و روى موزائيك‏هاى سياه و سفيد كف آشپزخانه

با جهش‏هاى كوتاه به سوى او پيش مى‏آمدند.









باغ افسون شده‏



جيووانينو و سرنلا داشتند در امتداد خط آهن پرسه مى‏زدند. پايين درياى پر موج و ملال‏انگيز با آبهاى زلال و آبى؛ بالا، آسمانى كه ابر بر آن خطوطى كمرنگ كشيده

بود. خط آهن داغ و سوزنده بود و هرم گرما را پس مى‏داد. دنبال كردن خط آهن كيف داشت، بازيهاى زيادى مى‏شد كرد، - او تعادلش را روى يكى از ريلها حفظ مى‏كرد و

در همان حال دست دختر را كه روى ريل ديگر راه مى‏رفت مى‏گرفت، و يا هر دو از روى يك تراورس به روى تراورس ديگر مى‏پريدند و نمى‏گذاشتند پاهاى‏شان با شنهاى

بين تراورسها تماس پيدا كند. جيووانينو و سرنلا آمده بودند سيب صحرايى بچينند و حالا تصميم گرفته بودند كه خط آهن را تا تونل بردند و ناديده‏هايش را كشف كنند. پسر از

بازى كردن با سرنلا خوشش مى‏آمد چون رفتار او مثل ديگر دختر كوچولوها نبود كه از هر چيزى مى‏ترسيدند و با هر شوخى اشك‏شان سرازير مى‏شد. هر وقت جيووانينو

مى‏گفت «بيا برويم آنجا». يا «بيا اين كار را بكنيم». سرنلا هميشه بدون يك كلمه حرف دنبالش راه مى‏افتاد.

پينگ! هر دو گوش به زنگ شدند و به بالا نگاه كردند. سيم تلفن از بالاى تير پاره شده بود و مثل صداى بسته شدن ناگهانى منقار يك لك‏لك آهنى صدا كرده بود. ايستادند و

بينى‏شان را بالا گرفتند و نگاه كردند. حيف شد كه پاره شدن سيم را نديدند! حالا ديگر همچو چيزى اتفاق نمى‏افتاد.

جيووانينو گفت «يك قطار دارد مى‏آيد».

سرنلا از روى ريل تكان نخورد. پرسيد «از كدام طرف؟»

جيووانينو طورى به اطراف نگاه كرد كه گويى همه چيز را مى‏داند. به سوراخ سياه تونل كه براى يك لحظه از وراى بخار نامرئى شرجى كه از بستر سنگى ريلها بلند

مى‏شد، واضح ديده شد و دوباره در مه فرورفت اشاره كرد.

گفت «از آنجا». بنظر مى‏رسيد چند لحظه‏اى بود كه صداى خرناسى را از تاريكى تونل مى‏شنيدند. ديدند كه قطار به ناگهان ظاهر شد و همانطور كه به طرف آنها پيش

مى‏آمد، آتش و دود بيرون مى‏داد و چرخهايش بيرحمانه ريلها را مى‏خوردند. «كجا بايد برويم، جيووانينو»

آن پايين به طرف دريا درختان صبر خاكسترى رنگى قد برافراشته بودند كه بوته‏هاى انبوه و نفوذناپذير گزنه احاطه‏شان كرده بودند، اما آن بالا، سمت تپه، پرچين‏هايى

بدون مسير معين به اطراف گسترده شده بودند كه برگهاى انبوهى داشتند اما گلى از آنها بيرون نيامده بود. هنوز اثرى از قطار نبود، شايد داشت با موتور خاموش حركت مى

‏كرد و ممكن بود ناگهانى روى آن بپرد. اما حالا جيووانينو شكافى در پرچين پيدا كرده بود. صدا زد «از اين طرف».

نرده زير پرچينها يك ريل كهنه خميده بود كه در يك نقطه روى زمين مثل گوشه يك برگ كاغذ تاب برداشته بود. جيووانينو به آن سوراخ خزيده بود و تاحدى ناپديد شده

بود.

«كمكم كن، جيووانينو».

خود را چهار دست‏وپا در گوشه‏اى از يك باغ در محوطه‏اى گلكارى شده يافتند. موهاى‏شان پر از برگهاى خشك و خزه شده بود. همه چيز آرام بود. حتى برگى نمى‏جنبيد.

جيووانينو گفت «بيا». و سرنلا در جواب سر تكان داد.

درختان عظيم و كهنه اوكاليپتوس به رنگ گوشت و باريكه راههاى پيچان شن‏ريزى شده در آنجا ديده مى‏شد. جيووانينو و سرنلا با نوك پنجه در طول باريكه راهى پيش

رفتند و دقت كردند تا صدايى از شنها بلند نشود. اگر صاحبان باغ سرمى‏رسيدند چه مى‏شد؟

همه چيز بسيار زيبا بود: برگهاى باريك و بلند و لب برگشته اوكاليپتوس و باريكه‏هاى آسمان؛ اما هميشه اين نگرانى هم بود كه آن باغ مال آنها نبود و هر لحظه ممكن بود

آنها را بيرون برانند. اما صدايى به گوشش نمى‏رسيد. از يكى از پيچ‏هاى باريكه راه دسته‏اى گنجشك جيك جيك‏كنان از ميان گياهان بج انبوه به پرواز درآمدند. بعد دوباره همه

چيز ساكت شد. شايد اين يك باغ متروك بود؟

اما سايه سار درختان تنومند به پايان رسيد و آنها خود را زير آسمان باز رو در روى باغچه‏هايى با رديف‏هاى مرتب اطلسى و نيلوفر پيچ، باريكه راهها و طارميها و

رديفهاى شمشاد يافتند. و آن بالا در انتهاى باغ ويلاى بزرگى بود كه شيشه‏هاى پنجره‏هايش برق مى‏زد و پرده‏هاى زرد و نارنجى داشت.

همه چيز كاملاً متروك بنظر مى‏رسيد. دو بچه آرام روى شنها پا مى‏گذاشتند و به پيش مى‏خزيدند: شايد پنجره‏ها ناگهان باز مى‏شد و آقايان و خانمهاى خشمگين در ايوانها

ظاهر مى‏شدند و سگهاى عظيم‏الجثه را باز مى‏كردند و بطرف باريكه راهها مى‏فرستادند. حالا آنها فرغونى را نزديك گودالى ديدند. جيووانينو دسته‏هاى آن را گرفت و شروع

به هل دادن و پيش راندنش كرد. چرخ فرغون با هر بار چرخش صداى سوت مانندى مى‏داد. سرنلا توى فرغون نشست و آنها آرام پيش راندند، جيووانينو فرغون را هل مى‏

داد و بهمراه دختر كه سوار آن بود در امتداد گلكاريها و چشمه‏ها پيش مى‏رفتند.

گهگاه سرنلا به گلى اشاره مى‏كرد و آهسته مى‏گفت «آن يكى»، و جيووانينو فرغون را روى زمين مى‏گذاشت، گل را مى‏چيد و به او مى‏داد. بزودى دخترك صاحب يك

دسته گل دوست‏داشتنى شد.

سرانجام راه شن‏ريزى شده به انتها رسيد و آنها به محوطه بازى كه با آجر و ملاط سيمان مفروش شده بود؛ رسيدند. در ميان اين فضاى باز يك مستطيل بزرگ خالى بود:

يك استخر شنا. آنها به لبه استخر خزيدند، استخر با كاشى آبى فرش شده بود و لبالب از آب زلال بود. چقدر خوب مى‏شد كه در اين استخر آبتنى مى‏كردند!

جيووانينو از سرنلا پرسيد «بپريم توى آب؟» همينكه به جاى آنكه بگويد «مى‏پريم!» از دختر پرسيده بود؛ معلوم مى‏كرد كه فكر، فكر خطرناكى است. اما آب خيلى زلال و

آبى بود و سرنلا هم كه هيچوقت نمى‏ترسيد. دختر دسته گلش را توى فرغون گذاشت و از همانجا به داخل آب پريد. از اول لباس شنا به تن داشتند، چون مى‏خواستند بعد از

چيدن سيب صحرايى آبتنى كنند. جيووانينو هم خودش را به آب زد. البته نه از روى تخته شيرجه كه باعث مى‏شد صداى برخوردش با آب شنيده شود، بلكه از لبه استخر. با

چشمهاى كاملاً باز پايين و پايين‏تر رفت. تنها رنگ آبى كاشيها را مى‏ديد و دستهاى صورتى خودش را كه مثل ماهى قرمز بود. مثل زير دريا نبود كه پر از سايه‏هاى بى‏شكل

سبز و سياه باشد. يك شكل صورتى بالاى سرش ظاهر شد: سرنلا بود! دستش را گرفت و باهم شناكنان و تاحدى مضطرب به سطح آب آمدند. نه، اصلاً هيچكس تماشاى‏شان

نمى‏كرد. اما آنقدرها هم كه فكر مى‏كردند، خوب نبود؛ تمام مدت اين احساس ناراحت‏كننده را داشتند كه هيچكدام از اين چيزها مال آنها نبود و هر لحظه ممكن بود سر به دنبال

‏شان بگذارند و بيرون‏شان كنند.

از آب بيرون خزيدند، و كنار استخر يك ميز پينگ‏پنگ پيدا كردند. جيووانينو ناگهان راكت را برداشت و به توپ زد و سرنلا، در طرف ديگر، به سرعت ضربه‏اش را

برگرداند. و به اين ترتيب به بازى ادامه دادند، هر چند كه ضربه‏هاى سبكى به توپ مى‏زدند مبادا كسى در ويلا صداى‏شان را بشنود. اما بعد، جيووانينو از تلاشى براى دفع يك

توپ بلند، توپ را به هوا فرستاد و توپ به زنگى كه در يك آلاچيق آويزان بود برخورد كرد. صداى طولانى پرطنينى بلند شد. دو بچه پشت انبوه آلاله‏ها چمباتمه زدند. ناگهان

دو پيشخدمت كه كت سفيد به تن داشتند با سينى‏هايى بزرگ از راه رسيدند، سينى‏ها را روى ميز گردى زير چترى از پارچه راه‏راه زرد و نارنجى گذاشتند و دور شدند.

جيووانينو و سرنلا بطرف ميز خزيدند. در سينى‏ها چاى، شير و كيك اسفنجى بود. فقط بايد مى‏نشستند و به خودشان مى‏رسيدند. دو فنجان چاى ريختند و دو برش از كيك

بريدند. اما اصلاً احساس راحتى نمى‏كردند، روى لبه صندليها نشستند و زانوهاى‏شان را تكان دادند. نمى‏توانستند واقعاً از چاى و كيك لذت ببرند چون ظاهراً هيچ چيز مزه‏اى

نداشت. همه چيزهاى توى باغ همين‏طور بود، همه چيز دوست‏داشتنى بود اما اين احساس مضطرب‏كننده درونى كه همه چيز بخاطر يك شانس عجيب در آنجا حاضر شده بود

و اين ترس كه بزودى ممكن بود مجبور شوند حساب پس بدهند باعث مى‏شد كه خوب لذت بردن از آنها غيرممكن شود.

خيلى بى‏سروصدا با نوك پنجه بطرف ويلا رفتند. از شكاف پنجره كركره‏اى اطاق سايه‏ساز زيبايى را ديدند كه كلكسيونى از پروانه‏ها به ديوارهايش آويزان بود. در اطاق

پسر بچه رنگ پريده‏اى بود. اين پسر خوش اقبال مى‏بايستى صاحب اين ويلا و باغ باشد. روى يك صندلى بلند دراز كشيده بود و كتاب مصورى را ورق مى‏زد. دستهايش

بزرگ و سفيد بودند و با اينكه تابستان بود، پيژامايى به تن داشت كه دكمه‏هايش تا گردن بسته بودند.

حالا، همانطور كه دو كودك به تماشاى خود از شكاف كركره ادامه مى‏دادند ضربان قلب‏شان رفته رفته كاهش مى‏يافت. اما به نظر مى‏آمد پسر بچه ثروتمندى كه آنجا

نشسته بود و كتاب ورق مى‏زد با اضطرابى بيش از نگرانى آنها به دور و برش مى‏نگريست. بعد، پسرك بلند شد و نوك پا به اطراف سر كشيد، گويى كه هر لحظه ممكن بود

كسى سر برسد و او را لو بدهد، گويى احساس مى‏كرد آن كتاب، آن صندلى دراز، آن پروانه‏هاى تاب شده روى ديوار، باغ، پينگ‏پنگ، سينى چاى، استخر و باريكه راههاى

ميان باغچه‏ها را تنها به علت يك اشتباه بزرگ به او بخشيده بودند، گويى كه از لذت بردن از آنها ناتوان بود و تلخى آن اشتباه را تقصير خودش مى‏دانست.

پسرك رنگ پريده با گام‏هاى دزدانه در اطاق نيمه تاريكش سرگردان بود، با انگشتان سفيدش لبه‏هاى قفسه‏هاى پر از پروانه را لمس مى‏كرد؛ بعد، ايستاد تا گوش بدهد.

ضربان قبل جيووانينو و سرنلا كه فروكش كرده بود حالا محكمتر از هميشه از سر گرفته شده بود. شايد ترس از طلسمى بود كه بر فراز اين ويلا و باغ و همه چيزهاى

دوست‏داشتنى و راحتى كه در آن بود همچون يك بيعدالتى باستانى كه مدتها پيش انجام شده بود، سايه گسترانده بود.

ابرها آفتاب را تيره كردند. جيووانى و سرنلا خيلى بى‏سروصدا به بيرون خزيدند. از همان راهى كه آمده بودند برگشتند و بى‏آنكه بدوند، تند گام برمى‏داشتند. دوباره چهار

دست‏وپا از لاى پرچين رد شدند. لابلاى درختان صبر راهى را پيدا كردند كه به ساحلى كوچك و سنگى كه حاشيه‏اش پر از علف‏هاى جلبكهاى دريابى بود؛ منتهى مى‏شد. بعد،

آنها يك بازى شگفت‏انگيز جديد از خودشان درآوردند؛ يك جنگ با علفهاى جلبكهاى دريايى. تا اواخر بعدازظهر مشت مشت جلبكها را به صورت يكديگر پرتاب كردند. و

سرنلا هرگز حتى يك‏بار هم گريه نكرد.















در سالن غذاخورى ديده شد



از همان اول مى‏دانستم كه اتفاقى مى‏افتد. آن دو نفر از دو طرف ميز با چشمهاى بى‏حالت مثل دو ماهى در آكواريوم به هم نگاه مى‏كردند. اما مى‏شد فهميد كه باهم غريبه

بودند و يكديگر را درك نمى‏كردند. دو جانور ناآشنا كه به هم نگاه مى‏كردند دو باعث اضطراب يكديگر مى‏شدند.

زن اول رسيده بود، زنى عظيم‏الجثه در لباس سياه، معلوم بود كه بيوه‏زنى است. از همان اولين نگاه فهميدم كه بيوه‏اى روستايى است كه براى انجام كارى به شهر آمده

است. آدمهايى مثل او به اين غذاخورى شصت ليرى سطح پايين كه من هم در آن غذا مى‏خوردم مى‏آمدند، بازار سياهيهاى كوچك و بزرگى كه علاقه به صرفه‏جويى از

روزگار فقر در آنها باقى مانده بود، هر چند كه گهگاه وقتى يادشان مى‏آمد كه حالا جيبهاى‏شان پر از اسكناسهاى هزار ليرى است هوس ولخرجى به سرشان مى‏زد، هوسى كه

وادارشان مى‏كرد اسپاگتى و بيف‏استيك سفارش بدهند، آنهم در شرايطى كه بقيه ما كه عزبهاى تكيده‏اى بوديم در حاليكه قاشق قاشق سوپ سبزيجات كوپنى را فرومى‏داديم با

حسرت نگاه‏شان مى‏كرديم. زنك حتماً بازار سياهى پولدارى بود. وقتى نشست يك طرف ميز را كاملاً اشغال كرد. از كيف دستيش تكه‏هاى نان سفيد، ميوه و پنيرهايى را كه بى

‏سليقه لاى كاغذ چپيده بود بيرون مى‏آورد و روى روميزى پراكنده مى‏كرد. بعد با انگشتهايى كه حاشيه‏شان به سياهى مى‏زد انگور و تكه‏هاى نان را برمى‏داشت و توى دهانش

سرازير مى‏كرد و لقمه‏ها در حاليكه او به آهستگى آنها را مى‏جويد در دهانش ناپديد مى‏شدند.

در همين لحظه بود كه مرد سر رسيد و صندلى خالى را در گوشه‏اى از ميز كه هنوز درهم ريخته نشده بود، ديد. تعظيمى كرد و گفت «اجازه هست؟» زن سرى بالا كرد

و نگاهى به او انداخت و دوباره مشغول جويدن شد. مرد يك بار ديگر امتحان كرد «ببخشيد، اجازه هست؟» زن شانه بالا انداخت و با دهانى پر از نان جويده شده زيرلب چيز

نامفهومى گفت. مرد بفهمى نفهمى كلاهش را به نشانه احترام از سر برداشت و جابه‏جا كرد و نشست. مرد پيرى بود، تميز اما آشفته، يقه‏اش آهار داشت و با آنكه زمستان نبود

پالتويى هم به تن كرده بود. سيم سمعك از كنار گوشش آويزان بود. يكباره دلم به حالش سوخت و براى حالت اصالتى كه از همه حركاتش هويدا بود متأسف شدم. اصيل‏زاده‏

اى بود كه به اين عالم وارد شده بود و ناگهان از دنياى تعارفها و تعظيمها به عالم هل دادنها و سقلمه زدنها فروافتاده بود، و بى‏آنكه بفهمد چه اتفاقى افتاده همچنان به تعظيم

كردن در اين غذاخورى محقر ادامه مى‏داد، گويى كه در بار عام دربار شركت كرده بود.

حالا زنى كه به تازگى پولدار شده بود با مردى كه تازه فقير شده بود همچون دو جانور ناآشنا باهم رو در روى هم قرار گرفته بودند. زن پهن و كوتاه بود و دستهاى

بزرگش را همچون خرچنگى روى ميز گذاشته بود و طورى نفس مى‏كشيد كه گويى خرچنگى هم در گلو دارد. مرد بر لبه صندلى نشسته بود و دستهايش را به دو طرف

بدنش چسبانده بود. دستهايش كه از آرتروز فلج شده بود در دستكش بودند. رگهاى كوچك آبى‏رنگ و برآمده روى صورتش مثل رگه‏هايى روى يك سنگ سرخ به نظر مى‏

آمدند.

مرد گفت: «به خاطر كلاهم پوزش مى‏خواهم». زن با زردى چشمهايش به او نگاه كرد. اصلاً از كار او سر درنمى‏آورد. مرد تكرار كرد «به خاطر اينكه كلاهم را

برنداشته‏ام پوزش مى‏خواهم. هوا واقعاً سوز دارد».

آنوقت بيوه‏زن عظيم‏الجثه با كنار لبهايش كه مثل گوشه دهان حشرات كرك داشت لبخند بيصدايى زد و مثل كسانى كه با دهان بسته حرف مى‏زنند بى‏آنكه عضلات صورتش

را تكان بدهد به زن پيشخدمتى كه از كنارش مى‏گذشت گفت: «شراب».

با شنيدن اين كلمه چشمان پيرمرد دستكش به دست برقى زد، معلوم بود كه شراب دوست دارد. رگهاى نوك بينى‏اش شهادت مى‏دادند كه روزگارى همچون يك شراب‏شناس

خبره محتاطانه ميگسارى مى‏كرده است. اما ظاهراً مدتى از ترك عادتش مى‏گذشت. حالا بيوه‏زن در حاليكه همچنان به آرامى مشغول جويدن بود، تكه‏هاى نان سفيد را توى

ليوان شرابش مى‏انداخت.

شايد پيرمرد دستكش به دست ناگهان احساس خجالت كرد، گويى كه هنگام همنشينى با يك خانم خوار و خفيف شده باشد. پيشخدمت را صدا كرد: «براى من هم شراب

بياوريد!»

بعد، مثل اينكه ناگهان از گفتن اين حرف پشيمان شد، شايد فكر كرد كه اگر حقوق تقاعدش را پيش از آخر ماه تمام كند بايد در اتاق سرد زير شيروانى‏اش توى پالتويش

خفقان بگيرد و چند روزى گرسنگى بكشد. شرابش را توى ليوان نريخت. فكر كرد «شايد اگر به آن دست نزنم مى‏توانم آن را پس بدهم و بگويم كه ديگر نمى‏خواهمش، آنوقت

مجبور نيستم پولش را بدهم».

در واقع هم ميل به شراب درست مثل ميل به غذا ديگر از سرش پريده بود. قاشقش را در سوپ بيمزه تكان داد و با چند دندانى كه برايش باقى مانده بود شروع به جويدن

غذا كرد. در همان حال بيوه عظيم‏الجثه داشت قاشق قاشق ماكارونى پر از كره را مى‏بلعيد.

فكر كردم «بايد اميدوار باشيم كه حالا آرام شوند، بالاخره يكى از آنها غذايش را زودتر تمام مى‏كند و مى‏رود». نمى‏دانم از چه چيزى هراس داشتم. هريك از آنها براى

خودش هيولايى بود و زير ظاهر خرچنگ مانندش نسبت به ديگرى تنفرى هراس‏انگيز داشت. نبردى را ميان آن دو مجسم مى‏كردم كه در آن آنها همديگر را مثل هيولاهاى ته

دريا تكه‏تكه مى‏كردند.

پيرمرد در احاطه و تقريباً در محاصره كاغذهايى كه پيرزن به دور غذايش پيچيده بود و حالا روى ميز پراكنده كرده بود قرارداشت. با سوپ بيمزه و دو قطعه كوپن لوله

كرده‏اش به گوشه‏اى از ميز رانده شده بود و گويى كه از گم شدن آنها در اردوى حريف بيمناك بود سعى مى‏كرد آنها را هرچه نزديكتر به خودش نگاهدارد. اما با يك حركت

غيرارادى دستهاى افليج در دستكش پوشيده‏اى يك تكه از پنيرهاى پيرزن را از روى ميز به زمين انداخت.

پيرزن كه در برابر او عظيم‏الجثه‏تر از هميشه به نظر مى‏آمد، حالا داشت پوزخند مى‏زد. پيرمرد دستكش به دست گفت: «ببخشيد... معذرت مى‏خواهم». زن طورى او را

نگاه كرد كه گويى داشت به جانور جديدى نگاه مى‏كرد، اما جوابى نداد.

فكر كردم «پيرمرد حالا فرياد مى‏زند: كافى است، و بعد روميزى را پاره مى‏كند!»

اما پيرمرد در عوض خم شد و با حركات گيج و گنگ زير ميز به جستجوى پنير پرداخت. زن عظيم‏الجثه از خوردن دست كشيد، لحظه‏اى مرد را نگاه كرد و بعد تقريباً بى

‏آنكه حركت آشكارى بكند يكى از آن دستهاى بزرگش را به زمين نزديك كرد، تكه پنير را برداشت، پاك كرد و در دهان حشره‏اى‏اش انداخت و پيش از آنكه مرد دستكش به

دست دوباره از زير ميز ظاهر شود آن را فرو داد.

بالاخره پيرمرد خسته از تقلا و سرخ از گيجى قد راست كرد. كلاهش مچاله و سيم سمعكش ولو شده بود. فكر كردم «حالا چاقو را برمى‏دارد و زنك را مى‏كشد».

اما پيرمرد به نظر مى‏رسيد كه نمى‏تواند خودش را به خاطر كار ناپسندى كه فكر مى‏كرد از او سر زده تسلى بدهد. معلوم بود كه مى‏خواهد حرف بزند، هر حرفى براى

اينكه آن شرايط ناراحت‏كننده را از ميان بردارد. اما هيچ جمله‏اى به عقلش نمى‏رسيد كه اشاره‏اى به موضوع نداشته باشد و مثل يك بهانه به نظر نيايد.

گفت: «آن پنير، واقعاً چه بد شد... خيلى متأسفم» بيوه‏زن عظيم‏الجثه نمى‏خواست او را دست بيندازد، بلكه مى‏خواست او را يكسره از ميان بردارد.

گفت: «اوه، اصلاً اهميتى ندارد. من در كسل براندون پنيرهايى به اين گندگى دارم» و دستهايش را از هم باز كرد. اما اين فاصله ميان دستهاى او نبود كه پيرمرد را تحت

تأثير قرارداد.

پيرمرد گفت: «كسل براندون؟» و چشمهايش برق زد. «من در كسل براندون ستوان دوم بودم. سال 1895، براى تيراندازى آنجا بودم. اگر اهل آنجا هستيد بايد كنتهاى

براندون داسپرز را بشناسيد!»

پيرزن حالا فقط پوزخند نمى‏زد بلكه داشت حسابى مى‏خنديد. مى‏خنديد و به اطراف نگاه مى‏كرد تا ببيند آيا كس ديگرى هم متوجه اين پيرمرد مسخره شدهاست يا نه.

پيرمرد ادامه داد: «شما يادتان نمى‏آيد، مطمئناً يادتان نمى‏آيد، اما آن سال شاه براى مراسم تيراندازى به كسل براندون آمد! در قصر داسپرز بار عام داد. و همانجا بود كه

آنچه مى‏خواهم براى شما بگويم اتفاق افتاد».

پيرزن عظيم‏الجثه به ساعتش نگاه كرد؛ يك ظرف جگر سفارش داد و بى‏آنكه به حرفهاى او گوش كند با عجله شروع به خوردن كرد. پيرمرد دستكش به دست مى‏دانست

كه دارد با خودش حرف مى‏زند اما دنباله صحبت را رها نكرد چون بد مى‏شد، بايد داستانى را كه شروع كرده بود به آخر مى‏رساند.

در حاليكه اشك چشمانش را پر كرده بود ادامه داد: «اعليحضرت وارد اتاق‏نشيمن پر نور شد، يك طرف خانم‏ها در لباس شب مراسم احترام به‏جا مى‏آوردند و در طرف

ديگر ما افسرها خبردار ايستاده بوديم. شاه دست كنتس را بوسيد و با همه يك‏به‏يك خوش‏وبش كرد. «بعد به طرف من آمد...»

دو بطرى يك چهارم ليترى شراب روى ميز كنار هم قرارداشتند، مال بيوه‏زن تقريباً تمام شده بود و مال پيرمرد هنوز پر بود. بيوه‏زن بى‏آنكه فكرى بكند از بطرى پر توى

ليوانش ريخت و سر كشيد. پيرمرد با آنكه در اوج داستان بود، متوجه شد، ديگر اميدى نبود بايد پولش را مى‏داد. شايد هم پيرزن همه‏اش را مى‏نوشيد. اما يادآورى اشتباه او

عملى نامؤدبانه بود. گذشته از آن، اين كار ممكن بود احساسات زنك را جريحه‏دار كند. نه، خيلى غيرظريفانه مى‏شد.

«و اعليحضرت از من پرسيد: «و شما ستوان؟، درست همين‏طور پرسيد. و من در حاليكه خبردار ايستاده بودم گفتم: اعليحضرتا، ستوان دوم كلرمون دو فرنيه، و شاه

گفت: كلرمون، ما پدرت را مى‏شناختيم، سرباز خوبى بود! شاه با من دست داد... درست همين‏طور گفت: يك سرباز خوب!»

بيوه‏زن عظيم‏الجثه غذايش را تمام كرده بود و سرپا ايستاده بود و حالا داشت كيفش را كه روى صندلى ديگرى گذاشته بود زيرورو مى‏كرد. روى صندلى خم شده بود و

تنها چيزى كه حالا مى‏شد از اين طرف ميز ديد پشت هيكل چاق و عظيم سياهپوشش بود. روى كلرمون فرنيه پير هم به طرف پشت عظيم و متحرك او بود. پيرمرد در حاليكه

حالت چهره‏اش عوض شده بود به شرح داستانش ادامه داد: «نور چلچراغها و آينه‏ها تمام اتاق را روشن كرده بود. شاه همان‏طور كه با من دست مى‏داد به من گفت: «آفرين

كلرمون دو فرنيه... و خانمها در لباس شب دور ما حلقه زده بودند...»






باغ آلبالو

آنتون چخوف

ترجمه‏ى بهروز تورانى






برمبناى گردانده‏ى انگليسى كاتلين كوك
Selected Works Vol.1
Progress, Russian Classics Series, 1979
Translated into English by Kathleen Cook
طرح و نقاشى روى جلد: آيدن آغداشلو
چاپ اول: اسفند ماه 1362
چاپ: مهارت
چاپ روى جلد: چاپ سيرنگ
نشر و پخش: شركت تهران فارياب )سهامى خاص(
تمام حقوق محفوظ است.




شخصيت‏ها:
ليوبو رانوسكايا مالك باغ آلبالو L. Ranevskaya
آنيا دختر هفده‏ساله‏اش Anya
واريا دختر خوانده‏ى بيست‏وچهار ساله‏اش Varya
ليونيد گايف برادرش L. Gayev
يرمولاى لوپاخين تاجر Y. Lopakhin
پيوتر تروفيموف دانشجو P. Trofimof
سيمنوف-پيشيك ملاك Simenonov-Pishchic
شارلوتا خانه‏دار Charlotta
سميون يپيخودوف كارمند S. Yepikhodov
دونياشا مستخدمه Dunyasha
فيرز مستخدم هشتادوهفت ساله Feers
ياشا خدمتكار جوان Yasha
مسافر پياده)رهگذر(
رييس ايستگاه
مأمور اداره پست
ميهمانان، خدمتكاران



صحنه: ملك رانوسكايا



پرده‏ى اول



يك اتاق، كه هنوز اتاق بچه‏ها ناميده مى‏شود. از آن، درى به اتاق آنيا باز مى‏شود. سحرگاه است، آفتاب بزودى مى‏دمد. ماه مه شروع شده و درختان آلبالو شكوفه كرده‏اند.

اما هواى باغ در خنكاى صبحدم سرد است. پنجره‏ها بسته است.
دونياشا با يك شمع و لوپاخين با كتابى در دست، وارد مى‏شوند.
لوپاخين: پس قطار رسيده، خدا را شكر. ساعت چند است؟
دونياشا: تقريباً دو است )شمع را خاموش مى‏كند(. هوا ديگر روشن شده.
لوپاخين: قطار چقدر تأخير داشته؟ دست كم دو ساعت. )دهن‏دره مى‏كند و كش‏وقوس مى‏آيد(. عجب آدمى هستم! اصلاً براى اين كه از آنها در ايستگاه استقبال كنم به

اينجا آمده‏ام و آنوقت روى صندلى نشسته‏ام و چرتم برده. شرم‏آور است! تو چرا مرا بيدار نكردى؟
دونياشا: فكر كردم شما رفته‏ايد. )گوش مى‏دهد( گوش كنيد! بايد آنها باشند كه دارند مى‏آيند.
لوپاخين: )گوش مى‏دهد(. نه آنها بايد اثاثه‏شان را تحويل بگيرند و از اين كارها. )مكث(. نمى‏دانم خانم رانوسكايا بعد از اين پنج سال كه در خارج بوده چه شكلى شده

است. او زن باشكوهى است. چه زن راحتى است. يادم مى‏آيد وقتى جوان پانزده ساله‏اى بودم پدر مرحومم كه در آن موقع در اين ده مغازه داشت، چنان محكم به دماغم

كوبيد كه خون دماغ شدم. يادم نيست بخاطر چى، اما ما توى حياط بوديم و پدرم داشت چيزى مى‏نوشيد. طورى يادم مى‏آيد مثل اين كه ديروز بود. خانم رانوسكايا كه آن

موقع دختر جوانى بود - واى، چقدر هم قلمى بود - مرا به همين اتاق آورد كه صورتم را بشويد. - آن موقع اينجا اتاق بچه‏ها بود. - به من گفت: موژيك كوچولو، گريه

نكن. براى روز عروسيت دماغت خوب مى‏شود. )مكث(. موژيك كوچولو!... البته. پدرم يك موژيك بود ولى حالا من جليقه‏ى سفيد و چكمه‏ى قهوه‏اى پوشيده‏ام و يك

كيسه پول ابريشمى دارم كه لابد مى‏گويى از گوش خوك فراهم شده. من پولدارم. اما با همه‏ى پولهايم، اگر فكرش را بكنى، هنوز هم يك موژيك معمولى هستم )كتاب را

ورق مى‏زند( من اينجا سرگرم خواندن اين كتاب بودم و حتى يك كلمه‏اش را هم نفهميدم. خوابم برد. )مكث(.
دونياشا: سگ‏ها ديشب اصلاً نخوابيدند، مثل اين كه حس مى‏كردند اربابهايشان دارند لوپاخين: چته؟ دونياشا؟
دونياشا: دستهايم مى‏لرزند. نزديك است از حال بروم.
لوپاخين: تو خيلى حساس هستى، دونياشا، اشكال تو همين است. تو مثل يك بانوى جوان لباس مى‏پوشى: آنوقت نگاه كن موهايت را چطور درست كرده‏اى! فايده‏اى

ندارد. آدم بايد موقعيت خودش را بخاطر داشته باشد.
يپيخودوف با يك دسته گل وارد مى‏شود. ژاكتى به تن دارد و كفش‏هاى براقى پوشيده كه موقع راه‏رفتن حسابى جيرجير مى‏كنند. هنگامى كه وارد مى‏شود، گل از دستش به

زمين مى‏افتد.
يپيخودوف: )گلها را برمى‏دارد(. اين را باغبان داده، مى‏گويد بايد آن را در اتاق ناهارخورى بگذارند. )گلها را به دونياشا مى‏دهد(.
لوپاخين: در ضمن براى من يك كمى كواس بيار.
} . Pكواس - آبجوى كم‏الكل. {Pدونياشا: چشم، قربان. )بيرون مى‏رود(.
يپيخودوف: امروز صبح يخ‏بندان شده، هوا سه درجه زير صفر است. اما درخت‏هاى آلبالو همه شكوفه كرده‏اند. نمى‏توانم بگويم كه زياد درباره‏ى اين هوا فكر مى‏كنم. )آه

مى‏كشد(. نه، نمى‏توانم. اين آب و هوا با آدم كنار نمى‏آيد و با اجازه‏تان بايد بگويم كه همين دو روز پيش براى خودم يك جفت چكمه خريده‏ام و جسارتاً مى‏خواهم

عرض كنم كه صداى جيرجيرش از حد تحمل من خارج است؟ راستى، با چه چيزى بايد نرمشان كنم؟
لوپاخين: مرا تنها بگذار! حوصله‏ات را ندارم.
يپيخودوف: هر روز يك بدبختى براى من پيش مى‏آيد. اما گله‏اى ندارم. نه، به آن عادت كرده‏ام و همين‏طور لبخند مى‏زنم. )دونياشا وارد مى‏شود و يك ليوان كواس به

لوپاخين مى‏دهد(. بايد بروم. )به يك صندلى برخورد مى‏كند و آنرا مى‏اندازد(. بله ديگر! )با حالتى فاتحانه(. مرا ببخشيد ولى اين قبيل حوادث، فوق‏العاده‏اند! )بيرون مى‏

رود(.
دونياشا: مى‏دانيد آقاى لوپاخين، يپيخودوف از من خواستگارى كرده.
لوپاخين: اوه!
دونياشا: من نمى‏دانم چه بايد بكنم. او آدم باتربيتى است. بسيار خوب. ولى گاهى، وقتى حرف مى‏زند، آدم از حرفهايش چيزى سر در نمى‏آورد. حرفهايش قشنگ و

هيجان‏انگيز است. اما آدم معنى‏اش را نمى‏فهمد. فكر مى‏كنم به او علاقمندم. او ديوانه‏وار عاشق من است. بدبيارترين آدم روزگار است، هر روز اتفاق ناراحت‏كننده‏اى

برايش مى‏افتد. براى همين است كه او را »بيست و دو بدشانسى« لقب داده‏اند.
لوپاخين: )گوش مى‏دهد( گوش كن! فكر مى‏كنم دارند مى‏آيند!
دونياشا: دارند مى‏آيند. اوه، من چه‏م شده؟ تمام جانم يخ كرده.
لوپاخين: بله، دارند مى‏آيند. ديگر اشتباه نمى‏كنم. بيا برويم به استقبالشان. نمى‏دانم مرا مى‏شناسد يا نه. پنج سال از آخرين بارى كه او مرا ديده مى‏گذرد.
دونياشا: )سرآسيمه(. من دارم از حال مى‏روم! همين الآن مى‏افتم.
صداى دو كالسكه را مى‏شنويم كه به خانه نزديك مى‏شوند. لوپاخين و دونياشا به سرعت بيرون مى‏روند و صحنه خالى مى‏ماند. از اتاق مجاور صدايى مى‏آيد. فيرز در

حالى كه به عصاى باريكى تكيه مى‏كند با عجله طول صحنه را مى‏پيمايد. او براى استقبال از رانوسكايا با كالسكه به ايستگاه راه‏آهن رفته بود. لباس كهنه به تن و كلاهى بلند

به سر دارد. چيزى با خودش زمزمه مى‏كند كه حتى يك كلمه‏اش مفهوم نيست. صداى پشت صحنه بلندتر مى‏شود. يك صدا: »اينجا. از اين طرف«.
رانوسكايا، آنيا، شارلوتا كه زنجير سگ كوچكى را در دست دارد، همه با لباس سفر، واريا كه بالاپوش پوشيده و شالى روى سرش ديده مى‏شود، گايف، سيمنوف-پيشيك،

لوپاخين، دونياشا كه يك بسته و يك چتر را حمل مى‏كند. خدمتكاران با بار و بنديل وارد مى‏شوند و طول صحنه را مى‏پيمايند.
آنيا: از اين طرف. يادتان مى‏آيد اين چه اتاقى است، ماما؟
رانوسكايا: )از خوشحالى اشك توى چشمانش جمع مى‏شود(. اتاق بچه‏ها؟
واريا: چه سرد است، دستهايم كاملاً بى‏حس شده‏اند. )به رانوسكايا(. اتاق‏هاى شما، هم اتاق سفيد و هم اتاق سنبيل همان‏طور كه ترك‏شان كرده بوديد، مانده‏اند، ماما.
رانوسكايا: اتاق بچه‏ها، اتاق بچه‏هاى عزيز و قشنگ من! اينجا همان جايى است كه من وقتى دختر كوچكى بودم در آن مى‏خوابيديم )گريه مى‏كند(. و من دوباره مثل

يك دختر كوچك اينجا هستم... )گايف، واريا و دوباره گايف را مى‏بوسد(.
گايف: قطار شما دو ساعت تأخير داشت. نظرتان چيست؟ اين هم وقت‏شناسى براى شما!
شارلوتا: )به سيمنوف-پيشيك(. سگ كوچولوى من حتى فندق هم مى‏خورد.
پيشيك: )متعجب( فكرش را بكن!
همه بجز آنيا و دونياشا بيرون مى‏روند.
دونياشا: بالاخره برگشتيد! )كلاه و بالاپوش آنيا را مى‏گيرد(.
آنيا: در طول سفر چهار شب است كه نخوابيده‏ام. بدجورى سردم است.
دونياشا: وقتى شما رفتيد، اينجا را اجاره داديم. برف بود و همه جا يخ بسته بود. اما حالا، نگاه كنيد عزيز من! )مى‏خندد و او را مى‏بوسد(. چقدر دلم برايتان تنگ شده

بود، شادى من، جواهر من!. بايد همين الآن چيزى را به شما بگويم. يك دقيقه هم نمى‏توانم صبر كنم.
آنيا: )با بى‏ميلى( چه چيزى را؟
دونياشا: يپيخودوف، آن كارمنده، درست بعد از عيد پاك از من خواستگارى كرد.
آنيا: همان داستان قديمى. )موهايش را مرتب مى‏كند(. هرچه سنجاق سر داشتم گم كردم. )از خستگى تقريباً تلوتلو مى‏خورد(.
دونياشا: نمى‏دانم چه فكرى بكنم. او آن‏قدر مرا دوست دارد!
آنيا: )با علاقه به داخل اتاق خوابش نگاه مى‏كند(. اتاق من، پنجره‏هاى من، انگار من اصلاً نرفته بودم! دوباره در خانه‏ام هستم! فردا صبح، وقتى بيدار شدم، مى‏روم

توى باغ... اوه، كاش مى‏شد بخوابم. از وقتى پاريس را ترك كرديم من حتى چشم برهم نزدم، خيلى نگران بودم.
دونياشا: آقاى تروفيموف پريروز آمد.
آنيا: )خوشحال( پتيا!
دونياشا: توى حمام خوابيده، جايش را آنجا گذاشته‏ايم. مى‏ترسيد توى دست و پا باشد، )به ساعتش نگاه مى‏كند(. دلم مى‏خواهد بروم بيدارش كنم، اما واريا نمى‏گذارد.

مى‏گويد: »بيدارش نكنى«.
واريا با يك دسته كليد كه به مچ دستش انداخته وارد مى‏شود.
واريا: دونياشا، زود برو كمى قهوه درست كن. ماما قهوه مى‏خواهد.
دونياشا: الساعه! )بيرون مى‏رود(.
واريا: خوب. خدا را شكر كه آمديد. دوباره توى خانه هستيد )خودش را به آنيا نزديك مى‏كند(. محبوب كوچك من برگشته! خوشگل من برگشته!
آنيا: چه‏ها كه كشيدم!
واريا: مى‏توانم باور كنم.
آنيا: من در هفته‏ى عزادارى از اينجا رفتم، آن موقع هوا خيلى سرد بود. در تمام طول راه شارلوتا مرتب حرف زد و چشم‏بندى كرد. آخر چرا او را وبال گردن من

كردى؟
واريا: تو كه نمى‏توانستى تنها سفر كنى عزيزم. آنهم در هفده سالگى!
آنيا: وقتى به پاريس رسيديم، آنجا هم سرد بود. برف مى‏آمد. زبان فرانسوى من خيلى بد است. ماما در طبقه‏ى پنجم زندگى مى‏كرد. من به آنجا رفتم و عده‏ى زيادى از

آقايان و خانم‏هاى فرانسوى را با او ديدم. يك كشيش كاتوليك پير هم بود كه يك كتاب در دست داشت. فضاى آنجا پر از دود سيگار بود و خيلى ريخته واريخته بود.

ناگهان براى ماما متأسف شدم. اوه، خيلى متأسف شدم. سرش را به سينه‏ام چسباندم و نگهش داشتم. بعد، ماما شروع كرد به بوسيدن من و گريه كردن.
واريا: )اشك به چشم مى‏آورد( خواهش مى‏كنم نگو، نمى‏توانم بشنوم.
آنيا: خانه‏اى را كه رد »منتون« داشت فروخته بود و چيزى هم برايش باقى نمانده بود، مطلقاً هيچ‏چيز نداشت و من هم هيچ چيز نداشتم. ما به سختى توانستيم به خانه

برسيم. و ماما اين را نمى‏فهمد! وقتى در رستوران ايستگاه‏هاى راه‏آهن غذا مى‏خورديم او هميشه گران‏ترين غذاها را سفارش مى‏داد و به هر كدام از پيشخدمت‏ها هم يك

روبل انعام مى‏داد. شارلوتا هم همين‏طور بود و ياشا هم بايد از همان نوع غذايى مى‏خورد كه ما مى‏خورديم. خلاصه، شرم‏آور بود، ياشا پيشخدمت ماماست. مى‏دانى؟ ما

او را هم با خودمان آورده‏ايم.
واريا: بله. ديدمش پست فطرت را.
آنيا: خوب. حالا تو برايم همه چيز را تعريف كن. بهره‏ى بدهى را داده‏ايد؟
واريا: نه، چطور مى‏توانستيم.
آنيا: اوه خداى من! اوه خداى من!
واريا: ملك در ماه اوت فروخته مى‏شود.
آنيا: بيچاره من!
لوپاخين: )از آستانه‏ى در نگاه مى‏كند و مثل گاز از خودش صدا درمى‏آورد( موواو... )بيرون مى‏رود(.
واريا: )گريان، در حالى كه مشتش را به طرف در تكان مى‏دهد(. اوه، دلم مى‏خواست يك مشت به او مى‏زدم!
آنيا: )واريا را به نرمى در بغل مى‏گيرد(. واريا، آيا از تو خواستگارى كرده؟)واريا سر تكان مى‏دهد(. اما تو را دوست دارد! چرا باهم به تفاهم نمى‏رسيد؟ منتظر چه

هستيد؟
واريا: فكر نمى‏كنم بجايى برسيم. او خيلى گرفتار است. وقتى براى من ندارد، اصلاً به سختى متوجه من مى‏شود. خدا كمكش كند، ديدنش هم براى من سخت است.

همه درباره‏ى ازدواج ما حرف مى‏زنند و به من تبريك مى‏گويند. اما بيخود. همه‏اش مثل يك روياست. )لحن صدايش را تغيير مى‏دهد(. تو يك گل‏سينه دارى كه مثل

زنبور است.
آنيا: )غمگين( ماما برايم خريده. )به اتاقش مى‏رود و مثل بچه‏ها سبكسرانه حرف مى‏زند(. وقتى در پاريس بوديم، سوار بالون شدم!
واريا: چقدر خوشحالم كه برگشتى، حيوونكى من! خوشگل من!
دونياشا با يك قهوه‏جوش برگشته و مشغول عمل آوردن قهوه است.
واريا: )كنار در ايستاده( تمام روز، وقتى دارم كار مى‏كنم، همه‏اش فكر و ذكرم اين است كه تو با يك مرد ثروتمند ازدواج كنى. اين طورى خيالم راحت مى‏شود. بعد

من براى زيارت به كيف و مسكو مى‏روم... همين‏طور از يك زيارتگاه به زيارتگاه ديگر مى‏روم. چه آرامشى!
آنيا: پرنده‏ها دارند توى باغ آواز مى‏خوانند. ساعت چند است؟
واريا: بايد از دو گذشته باشد. وقتى‏ست كه هميشه تو در رختخواب بودى عزيز من. )به دنبال آنيا به اتاقش مى‏رود(. چه آرامشى!
ياشا با يك شال و يك كيف سفرى وارد مى‏شود.
ياشا: )در حالى كه طول صحنه را مى‏پيمايد، با ادبى ساختگى(. اجازه مى‏فرماييد از اينجا رد شوم؟
دونياشا: اصلاً نشناختمت، ياشا. چقدر در خارجه تغيير كرده‏اى؟
ياشا: آهم! حال تو چطور است؟
دونياشا: وقتى تو رفتى من يك بچه كوچولو بودم. اين‏قدر )ارتفاعى را از كف اتاق نشان مى‏دهد(. من دونياشا هستم. دختر فدور كوزويدوف. مرا به ياد ندارى؟
ياشا: آهم! چه هلويى! )با احتياط به اطراف نگاه مى‏كند. بعد او را بغل مى‏زند. او جيغ مى‏كشد و يك نعلبكى را مى‏اندازد. ياشا با عجله بيرون مى‏رود(.
واريا: )در آستانه‏ى در، با عصبانيت(. چه خبر شده؟
دونياشا: )گريان(. من يك نعلبكى را شكستم.
واريا: عيبى ندارد. شگون دارد.
آنيا از اتاقش وارد صحنه مى‏شود.
آنيا: به مادر بگوئيم كه پتيا اينجاست.
واريا: بهشان گفتم بيدارش نكنند.
آنيا: )متفكر( تازه شش سال از مرگ پدر گذشته. درست يك ماه بعد از مرگ او، برادر خوشگل كوچولوى من گريشاى بيچاره در رودخانه غرق شد. تازه هفت سالش

شده بود. اين مصيبت از حد تحمل ماما بيشتر بود. او از اينجا فرار كرد تا اين مصيبت را پشت سر بگذارد. )مى‏لرزد(. كاش مى‏دانست كه من چه خوب از ته دلش

باخبرم! )مكث( پتيا تروفيموف او را به ياد آن اتفاقات مى‏اندازد. او معلم سرخانه‏ى گريشا بود.
فيرز در حالى كه يك كت بلند و يك جليقه‏ى سفيد به تن دارد، وارد مى‏شود.
فيرز: )نگران به سراغ قهوه‏جوش مى‏رود(. مى‏خواهند قهوه‏شان را اينجا ميل كنند. )دستكش سفيد به دست مى‏كند(. قهوه حاضر است؟ )با قيافه‏اى عبوس، به دونياشا(

بگو ببينم، خامه كجاست؟
دونياشا: واى بر من! )با عجله بيرون مى‏رود(.
فيرز: )دور و بر قهوه‏جوش مى‏پلكد( سر به هوا! )با خودش زمزمه مى‏كند(. پس او از پاريس برگشته. ارباب سابق هم عادت داشت با كالسكه‏ى پستى به پاريس برود

)مى‏خندد(.
واريا: چه خبر شده، فيرز؟
فيرز: خانم! )با شادى( خانم من به خانه برگشته‏اند! من آن‏قدر زنده مانده‏ام كه بتوانم دوباره ببينمشان! حالا مى‏توانم بميريم. )از شادى اشك مى‏ريزد(.
رانوسكايا، لوپاخين، گايف و سيمنوف-پيشيك وارد مى‏شوند. سيمنوف-پيشيك نيم شلوار روسى و يك كت پوديوفكا از پارچه‏يى نفيس به تن دارد. گايف هنگام ورود ادايى

درمى‏آورد كه گويى دارد بيليارد بازى مى‏كند.
رانوسكايا: گفتنش چطور بود؟ بگذار ببينم. دوبله سريدى!
} . Pاطلاحات بازى بيليارد. {Pگايف: قرمز ووگل براست بالا روزگارى، ليوبا، وقتى كه بچه بوديم توى همين اتاق،} . Pاصطلاحات بازى بيليارد. {Pتوى دو تا

ننوى كوچك مى‏خوابيديم و حالا من پنجاه‏ويك سال دارم. عجيب است.
لوپاخين: بله. زمان مثل باد مى‏گذرد.
گايف: چه گفتى؟
لوپاخين: مى‏گويم زمان مثل باد مى‏گذرد.
گايف: اينجا بوى نعناى هندى مى‏دهد.
آنيا: من مى‏روم بخوابم. شب‏بخير ماما. )مادرش را مى‏بوسد(.
رانوسكايا: كوچولوى عزيز من! )دستهايش را مى‏بوسد( خوشحالى كه دوباره به خانه برگشته‏اى؟ من هنوز احساس عجيبى دارم.
آنيا: شب‏بخير، دايى.
گايف: )صورت و دستهايش را مى‏بوسد( خدا حفظت كند. چقدر شبيه مادرت هستى! )به رانوسكايا( وقتى تو به اندازه‏ى او بودى، درست همين شكلى بودى، ليوبا.
آنيا با لوپاخين و سيمنوف-پيشيك دست مى‏دهد و در حالى كه در اتاق خواب را پشت سرش مى‏بندد، بيرون مى‏رود.
رانوسكايا: حسابى خسته شده!
پيشيك: سفر درازى بود.
واريا: )به لوپاخين و پيشيك( خوب، آقايان، ساعت از دو گذشته و وقت خداحافظى‏ست.
رانوسكايا: )خندان( تو يك ذره هم عوض نشده‏اى، واريا! )او را نزديك مى‏كشد و مى‏بوسد( من قهوه‏ام را تمام مى‏كنم و آنوقت همه‏مان مى‏رويم. )فيرز چهارپايه‏يى زير

پاى او مى‏گذارد( متشكر عزيزم. من به قهوه عادت كرده‏ام و روز و شب قهوه مى‏خورم. متشكرم پيرمرد عزيز. )فيرز را مى‏بوسد(.
واريا: من مى‏روم ببينم آيا همه چيز را توى خانه گذاشته‏اند يا نه )بيرون مى‏رود(.
رانوسكايا: اين واقعاً منم كه اينجا نشسته‏ام؟ )خندان( حس مى‏كنم كه دارم مى‏رقصم - دست‏افشانى مى‏كنم )صورتش را با دستهايش مى‏پوشاند( اما اگر خواب باشد چى؟

خدا مى‏داند كه من موطنم را دوست دارم. دلم برايش غش مى‏رود. از بس گريه كردم، نمى‏توانستم از پنجره‏ى قطار بيرون را نگاه كنم. )گريان(. بايد قهوه‏ام را هم

بخورم! متشكرم فيرز. متشكرم پيرمرد عزيز. خيلى خوشحالم كه مى‏بينم هنوز زنده‏اى.
فيرز: پريروز!
گايف: گوشش سنگين است.
لوپاخين: بايد كمى بعد از ساعت چهار صبح به خاركف بروم. چه مكافاتى! دلم مى‏خواست شما را ببينم و با شما حرف بزنم و شما به اندازه‏ى هميشه باشكوه هستيد.
پيشيك: )سنگين نفس مى‏كشد( جذاب‏تر از هميشه و در لباس پاريسى؟ حالا من باخته‏ام!
لوپاخين: برادرتان مى‏گويد كه من دستم كج است و پول حرام‏كن هستم. تا آن‏جا كه به من مربوط است، ايشان مى‏تواند هرچه دلش مى‏خواهد بگويد. من فقط مى‏خواهم

همان اعتمادى را كه سابقاً به من داشتيد، بازهم داشته باشيد. دلم مى‏خواهد چشمان شگفت‏انگيز شما به همان شيوه‏ى سابق به من نگاه كنند. خداى مهربان! پدر من، نوكر

پدر شما بود و پيش از آنهم نوكر پدربزرگ شما. اما شما در روزهاى قديم آن‏قدر به من محبت كرده‏ايد كه من اصلاً اين مسأله را فراموش كرده‏ام و شما را آنچنان دوست

دارم كه گويى قوم و خويش من هستيد. و در واقع چيزى بيش از اين.
رانوسكايا: من نمى‏توانم آرام بنشينم. نه، نمى‏توانم. )با بيقرارى از جا مى‏پرد و به اطراف قدم مى‏زند(. اين خوشبختى براى من خيلى زياد است. ممكن است شما به من

بخنديد. مى‏دانم كه رفتارم احمقانه است - قفسه‏ى كتاب عزيز من! )قفسه‏ى كتاب را مى‏بوسد(. ميز عزيز من.
گايف: وقتى تو نبودى، پرستار مرد.
رانوسكايا: )مى‏نشيند و به قهوه‏اش لب مى‏زند(. بله. خدا بيامرزدش. اين را براى من نوشته بودند.
گايف: آناستازى هم مرده است. پيوتر هم كه چشمش لوچ بود، ما را ول كرد و حالا در شهر در اداره‏ى آگاهى كار مى‏كند. )يك جعبه آب‏نبات از جيبش درمى‏آورد و يكى

در دهانش مى‏اندازد(.
پيشيك: دختر من داشنكا هم سلام مى‏رساند.
لوپاخين: مى‏خواهم چيز خوشايندى برايتان بگويم كه اخمهايتان را ازهم باز مى‏كند. )به ساعتش نگاه مى‏كند(. من بايد بروم. براى صحبت كردن فرصت نيست.

بهرحال، در دو سه كلمه مختصرش مى‏كنم. مى‏دانيد كه باغ آلبالوى شما بايد فروخته شود تا با پول آن بهره‏ى اقساط عقب‏افتاده را بپردازيم. انجام حراج در روز بيست‏

ودوم ماه اوت قطعى است. اما نگران نباشيد بانوى عزيز من، آسوده بخوابيد. هنوز راه فرارى هست. نقشه‏ى من اين است. خواهش مى‏كنم گوش كنيد. ملك شما از شهر

فقط پانزده مايل فاصله دارد. راه‏آهن از كنارش مى‏گذرد و اگر موافقت كنيد كه درختهاى باغ آلبالو را قطع كنيم و زمين حاشيه‏ى رودخانه را تبديل به استراحت‏گاه‏هاى

تابستانى بكنيم و اجاره بدهيم، دست‏كم ساليانه بيست‏وپنج هزار روبل از آن درآمد خواهيد داشت.
گايف: ببخشيدها! ولى اين حرف، مزخرف است.
رانوسكايا: يرمولاى، من منظورت را كاملاً نمى‏فهمم.
لوپاخين: دست‏كم ساليانه بيست‏وپنج روبل از كرايه‏ى هر هكتار درمى‏آوريد و اگر كمى تبليغ كنيد، هر چقدر بخواهيد شرط مى‏بندم كه اول پائيز يك قطعه از اين زمين

هم روى دستتان نماند. همه‏اش را كرايه مى‏دهيد. در واقع من به شما تبريك مى‏گويم. شما نجات پيدا كرده‏ايد. محل درجه يكى‏ست كه يك رودخانه‏ى عميق هم در كنارش

است. البته فقط بايد مرتب و تر و تميز شود. دقيقاً يعنى اينكه شما بايد ساختمان‏هاى كهنه را خراب كنيد. اين خانه كه ديگر به هيچ دردى نمى‏خورد. و در ضمن بايد

درخت‏هاى پير آلبالو را هم قطع كنيد.
رانوسكايا: درخت‏هاى باغ آلبالو را قطع كنم! متأسفم عزيزم. ولى نمى‏دانى كه راجع به چه چيزى دارى حرف مى‏زنى. اگر در اين منطقه يك چيز جالب توجه و

استثنايى وجود داشته باشد، همين باغ آلبالوى ماست.
لوپاخين: هيچ چيز اين باغ استثنايى نيست. جز ين كه البته خيلى بزرگ است. فقط هر دو سال يك‏بار ميوه مى‏دهد و تازه شما نمى‏دانيد با ميوه‏اش چه بكنيد. هيچكس

نمى‏خواهد آنرا بخرد.
گايف: اسم اين باغ توى دائرةالمعارف هم هست.
لوپاخين: )به ساعتش نگاه مى‏كند( اگر به فكر راه‏حلى نباشيم و نتوانيم تصميم بگيريم، روز بيست‏ودوم ماه اوت باغ آلبالو و تمامى اين ملك در حراج به فروش خواهد

رسيد. بنابراين خواهش مى‏كنم تصميم بگيريد. چاره‏ى ديگرى نيست. قسم مى‏خورم كه اصلاً راه ديگرى نيست.
فيرز: در زمان قديم، چهل يا پنجاه سال پيش، آلبالوها را مى‏چيدند، مى‏خيساندند و نمك‏سود مى‏كردند و با آنها مربا درست مى‏كردند، ديگر اينكه آلبالوها را خشك مى‏

كردند و...
گايف: ساكت باش، فيرز.
فيرز: آلبالوهاى خشك را با گارى به مسكو و خاركف مى‏فرستادند. چه پولى برمى‏گرداندند. آلبالوهاى خشك آن موقع، نرم و آبدار و شيرين و خوش‏طعم بودند. آن

روزها مى‏دانستند كه چطور درستش كنند.
رانوسكايا: حالا چرا نمى‏توانند اين كار را بكنند؟
فيرز: يادشان رفته. هيچكس يادش نمى‏آيد چطور آلبالو را خشك مى‏كردند.
پيشيك: )به رانوسكايا( پاريس چطور است؟ شما آنجا قورباغه خورديد؟
رانوسكايا: من كروكوديل خوردم.
پيشيك: فكرش را بكن!
لوپاخين: تا همين چند وقت پيش فقط مردم طبقه‏ى متوسط و دهاتى‏ها در روستاها زندگى مى‏كردند. اما حالا، مستاجران تابستانى هم هستند. همه‏ى شهرها، حتى

شهرهاى كوچك، امروزه دور و برشان پر از كلبه‏هايى‏ست كه براى تابستان ساخته‏اند. راحت مى‏شود گفت كه تا بيست سال ديگر تعداد كلبه‏هاى تابستانى و مستاجرين‏

شان هم مثل هر چيز ديگر چند برابر مى‏شود. عده‏اى هستند كه در حال حاضر كارى نمى‏كنند، جز اين كه توى ايوان چاى بنوشند. اما آنها هم بزودى دست به كار مى‏

شوند و سراغ يك قطعه زمين مى‏آيند و آنوقت است كه باغ آلبالوى شما، غنى، با نشاط و موفقيت‏آميز خواهد بود...
گايف: )خشمگين( چه مزخرفاتى!
واريا و ياشا وارد مى‏شوند.
واريا: )كليدى از دسته كليدش برمى‏دارد و در قفسه‏ى كتاب كهنه را با سروصدا بازمى‏كند(. اينجا براى شما دو تا تلگراف هست. ماما. اينجا هستند.
رانوسكايا: )بدون اين كه آنها را بخواند، پاره‏شان مى‏كند(. از پاريس است. ديگر از پاريس خسته شده‏ام.
گايف: ليوبا، مى‏دانى كه اين قفسه كتاب چقدر عمر كرده است؟ هفته‏ى پيش من كشوى پايينى‏اش را باز كردم و تاريخ ساخت آنرا ديدم. دقيقاً صد سال پيش ساخته شده.

نظرت چيست، ها؟ بايد صد سالگى‏اش را جشن بگيريم. اين يك شئ بى‏جان است اما به‏هرحال يك قفسه‏ى كتاب است.
پيشيك: )متعجب( صد سال! فكرش را بكن!
گايف: )قفسه‏ى كتاب را لمس مى‏كند( بله. چيز غريبى است. قفسه‏ى كتاب عزيز و بسيار محترم! به وجود تو درود مى‏فرستم كه بيش از صد سال در خدمت آرمانهاى

ناب و عدالت و تقوا بوده‏اى. فرياد خاموش تو در طلب كار مفيد، در اين صد سال هرگز آرام نشده )گريان( تو به نسل‏هاى پياپى نوع بشرى ما جرأت بخشيده‏اى و ايمان

به آينده‏يى روشن‏تر و آرمانهاى نيك و آگاهى اجتماعى داده‏اى. )مكث(
لوپاخين: آهم!
رانوسكايا: ليونيد. تو يك ذره هم عوض نشده‏اى.
گايف: )كمى ناراحت( قرمز سريدى!
} . Pاصطلاح بازى بيليارد. {Pلوپاخين: )به ساعتش نگاه مى‏كند( خوب، من بايد بروم.
ياشا: )يك جعبه دارو را به رانوسكايا مى‏دهد( شايد حالا بايد قرص‏هايتان را بخوريد.
پيشيك: شما مجبور نيستيد دوا بخوريد، خانم عزيز. دوا نه مفيد است و نه ضرر دارد. بدهيدش به من، دوست من. )تمام قرص‏ها را در كف دستش مى‏ريزد. روى‏شان

فوت مى‏كند و همه را در دهانش مى‏ريزد و با كمى »كواس« همه‏ى آنها را مى‏بلعد(. درست شد!
رانوسكايا: )با حساسيت(. اوه، تو بايد ديوانه باشى!
پيشيك: من همه قرص‏ها را خوردم.
لوپاخين: چه بوقلمون شكمويى! )همه مى‏خندند(.
فيرز: عالى‏جناب در هفته‏ى عيد پاك اينجا بودند و يك بانكه ترشى را تا ته خوردند. )چيزى زمزمه مى‏كند(.
رانوسكايا: او راجع به چه چيزى حرف مى‏زند؟
واريا: او سه سال است كه اين‏طور زمزمه مى‏كند. ما به او عادت داريم.
ياشا: مربوط به بالا رفتن سن است.
شارلوتا با لباسى بسيار تنگ و سفيد و با يك عينك دسته‏دار از صحنه مى‏گذرد.
لوپاخين: معذرت مى‏خواهم شارلوتا. من هنوز به شما سلام نكرده‏ام. )سعى مى‏كند دست شارلوتا را ببوسد(.
شارلوتا: )دستش را پس مى‏كشد(. اگر خانمى به شما اجازه بدهد دستش را ببوسيد، آنوقت مى‏خواهيد آرنجش را ببوسيد و بعد شانه‏هايش را.
لوپاخين: امروز روز بداقبالى من است )همه مى‏خندند( شارلوتا، براى‏مان چشم‏بندى كن.
رانوسكايا: شارلوتا، يكى از شگردهايت را نشانمان بده.
شارلوتا: نه. متشكرم. خيلى خوابم مى‏آيد. )بيرون مى‏رود(
لوپاخين: ما تا سه هفته‏ى ديگر دوباره باهم ملاقات مى‏كنيم. )دست رانوسكايا را مى‏بوسد(. فعلاً، خداحافظ. من بايد بروم. )به گايف( خداحافظ. )پيشيك را مى‏بوسد(.

تاتا )با واريا و سپس با فيرز و ياشا دست مى‏دهد(. از اينكه بايد بروم. زياد خوشم نمى‏آيد. )به رانوسكايا( اگر تصميم‏تان را درباره‏ى كلبه‏ها گرفتيد، مرا خبر كنيد و من

پنجاه هزار روبل يا يك همچو چيزى براى‏تان درآمد جور مى‏كنم. جداً درباره‏اش فكر كنيد.
واريا: )خشمگين( تو را به خدا، برو!
لوپاخين: من رفتم. )بيرون مى‏رود(
گايف: كلاش! اگرچه، معذرت مى‏خواهم چون واريا مى‏خواهد با او ازدواج كند. او مرد جوان وارياست.
واريا: تو خيلى حرف مى‏زنى، دايى.
رانوسكايا: چرا، واريا. من خيلى خوشحال مى‏شوم. او مرد خوبى است.
پيشيك: مطمئناً مرد با ارزشى‏ست. داشنكاى من هم همين را مى‏گويد - اوه، او خيلى حرف‏ها مى‏زند. )خرناسى مى‏كشد ولى بلافاصله بيدار مى‏شود(. در ضمن، خانم

عزيز، ممكن است دويست‏وچهل روبل به من قرض بدهيد؟ من بايد فردا بهره‏ى وام رهنى‏ام را بپردازم.
واريا: )آزرده( اوه، نه ما نمى‏توانيم!
رانوسكايا: من واقعاً پولى ندارم.
پيشيك: بالاخره يك‏جايى اين پول را پيدا مى‏كنم. )خندان( من هيچ‏وقت اميدم را از دست نمى‏دهم. دفعه آخرى كه فكر كردم ديگر حسابى وضعم خراب شده، ناگهان

خطآهن را از روى زمين من رد كردند و مجبور شدند به من پول بدهند تا خسارتم جبران شود. بالاخره اين دفعه هم يك طورى مى‏شود - اگر امروز نشد، فردا مى‏شود.

ممكن است داشنكا دويست هزار روبل برنده شود. او يك بليت بخت‏آزمايى خريده.
رانوسكايا: قهوه تمام شد. برويم بخوابيم.
فيرز: )به لباس گايف ماهوت پاك‏كن مى‏كشد و او را سرزنش مى‏كند(. دوباره عوضى يك شلوار ديگر را به‏پا كرده‏اى. من چه كار بايد با تو بكنم؟
واريا: )با ملايمت( آنيا خوابيده. )آرام پنجره را بازمى‏كند(. آفتاب درآمده، حالا ديگر سرد نيست. نگاه كنيد ماما، درختها چقدر دوست‏داشتنى هستند. خدايا! و هوا هم

همين‏طور! پرنده‏ها دارند آواز مى‏خوانند.
گايف: )پنجره‏ى ديگرى را بازمى‏كند( سرتاسر باغ سفيد است. فراموشش نكرده‏اى ليوبا؟ اين خيابان دراز را كه مثل كمربند سقفى در ميان درختان كشيده شده فراموش

نكرده‏اى؟ مثل نقره در شب‏هاى مهتابى برق مى‏زند. يادت هست؟
رانوسكايا: )از پنجره به بيرون نگاه مى‏كند( اوه كودكى من، كودكى پاك و خوشبخت من! من در همين اتاق مى‏خوابيدم. از اينجا باغ را تماشا مى‏كردم. هر روز صبح،

خوشبختى هم با من از خواب بيدار مى‏شد. و باغ، همان بود كه بود، چيزى عوض نمى‏شد. )با شادى مى‏خندد( همه‏اش سفيد است! سفيد! اوه باغ من! بعد از پائيز تيره و

توفانى و پس از زمستان سرد، تو دوباره جوان و سرشار از خوشبختى هستى. فرشته‏هاى بهشت تو را هرگز ترك نكرده‏اند. كاش مى‏توانستم سنگى را كه روى قلبم

سنگينى مى‏كند از سر راه بردارم! كاش مى‏شد گذشده‏ام را فراموش كنم!
گايف: آنوقت، عجيب اينجاست كه اين باغ فروخته مى‏شود تا قرض‏هاى شما پرداخت شود.
رانوسكايا: نگاه كن! ماما آنجا دارد با لباس سفيد راه مى‏رود )با شادى مى‏خندد( خودش است!
گايف: كجا؟
واريا: مادر، خواهش مى‏كنم.
رانوسكايا: هيچ‏كس آنجا نيست. من فقط خيال كردم. سمت راست، آنجا كه راه به طرف علف‏زار پيچ مى‏خورد، يك درخت غان خميده هست كه مثل يك زن به نظر

مى‏آيد.
تروفيموف با يك يونيفورم نخ‏نماى دانشجويى و با عينكى بر چشم وارد مى‏شود.
چه باغ شگفت‏انگيزى! توده‏اى از شكوفه‏هاى سفيد. و يك آسمان آبى.
تروفيموف: خانم! )رانوسكايا به سمت او نگاه مى‏كند( من فقط مى‏خواستم سلامى عرض كنم و بعد مرخص شوم. )دستهايش را به گرمى مى‏بوسد( به من گفته بودند تا

صبح صبر كنم ولى من نتوانستم. )رانوسكايا سردرگم به او نگاه مى‏كند(.
واريا: )گريان( اين پيوتر تروفيموف است.
تروفيموف: پيوتر تروفيموف. من معلم سرخانه‏ى گريشاى شما بودم، مى‏دانيد؟ آيا من واقعاً اين‏قدر عوض شده‏ام؟
رانوسكايا او را در آغوش مى‏گيرد و به آرامى گريه مى‏كند.
گايف: )ناراحت( آنجا، آنجا ليوبا!
واريا: )گريان( پتيا، من به تو گفته بودم كه تا صبح صبر كنى.
رانوسكايا: گريشاى كوچولوى من! پسر كوچك من. گريشا... پسرم...
واريا: كاريش نمى‏شود كرد. ماما. خواست خدا بود.
تروفيموف: )به نرمى و گريان( آنجا، آنجا!
رانوسكايا: )به آرامى گريه مى‏كند( او غرق شد. پسر كوچولوى من غرق شد. چرا؟ اوه چرا عزيزم. )آرام‏تر( آنيا آنجا خوابيده و من دارم بلند بلند حرف مى‏زنم و

سروصدا راه مى‏اندازم. اما به من بگو پيوتر، چرا اين‏قدر ناخوش بنظر مى‏آيى؟ چرا اين‏قدر پير شده‏اى؟
تروفيموف: يك زن دهاتى توى قطار اسم مرا گذاشت »آقاى بيدزده«.
رانوسكايا: تو آنوقت يك بچه بودى. يك شاگرد مدرسه‏ى مامانى و كوچك اما حالا موهايت كم‏پشت شده و عينك مى‏زنى. آيا واقعاً هنوز هم دارى درس مى‏خوانى؟ )به

طرف درمى‏رود(.
تروفيموف: بله. تصور مى‏كنم كه هميشه دانشجو باشم.
رانوسكايا: )اول برادرش و سپس واريا را مى‏بوسد( خيلى خوب، برويد بخوابيد. ليونيد تو خيلى پير شده‏اى.
پيشيك: )به دنبال او مى‏رود( ما هميشه اين موقع خواب بوديم. اوه، اوه، درد نقرسم! من شب اينجا مى‏مانم. فراموش نكنيد فرشته‏ى من، فردا صبح - دويست‏وچهل

روبل.
گايف: باز هم همان نغمه را ساز مى‏كند.
پيشيك: دويست‏وچهل روبل براى اين كه بتوانم بهره‏ى وام رهنى‏ام را بپردازم.
رانوسكايا: من پولى ندارم. دوست من.
پيشيك: اوه، خب، ليونيد اين مبلغ را به شما مى‏دهد. بهش بده، ليونيد.
گايف: بهش بدهم؟ بايد خيلى صبر كند.
رانوسكايا: كاريش نمى‏شود كرد، او به اين پول احتياج دارد. آنرا پس مى‏دهد.
رانوسكايا، تروفيموف، پيشيك و فيرز بيرون مى‏روند.
گايف: خواهرم عادت قديمى پول حرام كردن را ترك نكرده. )به ياشا( برو عقب پسرك جوان. تو دهانت بوى شير مى‏دهد.
ياشا: )پوزخند مى‏زند( شما مثل هميشه هستيد، قربان!
گايف: چه گفتى؟ )به واريا( او چه گفت؟
واريا: )به ياشا( مادرت از ده آمده. از ديروز تا به حال در اتاق خدمتكاران منتظر توست. مى‏خواهد تو را ببيند.
ياشا: بالاخره زحمت اين ديدار را بر خودم هموار مى‏كنم!
واريا: خجالت بكش!
ياشا: خوب، من چه كارى با او دارم؟ نمى‏شد تا فردا صبر كند؟ )بيرون مى‏رود(
واريا: ماما درست همان‏طورى‏ست كه بود. يك ذره هم عوض نشده. اگر مى‏توانست، هرچه را كه دارد، مى‏بخشيد.
گايف: بله. )مكث( اگر براى دردى درمانهاى بسيارى پيشهاد كنند، اين به آن معنى‏ست كه اين درد، درد بى‏درمانى‏ست. هرچه به مغزم فشار مى‏آورم و فكر مى‏كنم،

راه‏حل‏هاى مختلفى پيدا مى‏كنم كه در عين حال به اين معنى‏ست كه اين مشكل، راه حلى ندارد. چقدر خوب مى‏شود كه آدم يك دفعه شانس بياورد، يا اين كه آنيا، زن يك

مرد پولدار بشود. با اين كه من بايد به ياروسلاو بروم و بختم را با عمه‏ام كه يك كنتس است آزمايش كنم. مى‏دانى كه او خيلى ثروتمند است.
واريا: )گريان( خدا كمك‏مان مى‏كند!
گايف: حرف بيخود نزنيم. درست است كه خواهرم ثروتمند است، اما به ما محل نمى‏گذارد. به خصوص كه با يك دلال ازدواج كرده، نه با يك نجيب‏زاده.
آنيا در آستانه‏ى در ظاهر مى‏شود.
او با مردى ازدواج كرد كه يك نجيب‏زاده نبود و فايده‏اى هم ندارد تظاهر كنيم كه او زندگى باتقوايى را گذرانده است. او يك موجود عزيز، مهربان و جذاب است و

من او را خيلى دوست دارم. اما هرچقدر هم كه بخواهيم تخفيف قايل شويم، نمى‏شود منكر شد كه او زن گناهكارى‏ست. اين را مى‏شود توى هريك از حالت‏هاى چهره‏ى

او ديد.
واريا: )زيرلب( آنيا توى درگاه در ايستاده.
گايف: چه گفتى؟ )مكث( خيلى عجيب است. يك چيزى رفته توى چشم راست من. ديگر نمى‏توانم خوب ببينيم. پنجشنبه‏ى گذشته وقتى در دادگاه بخش بودم...
آنيا وارد مى‏شود.
واريا: چرا توى رختخواب نيستى، آنيا؟
آنيا: نمى‏تونم بخوابم. فايده‏اى ندارد.
گايف: كوچولوى من! )دست و روى آنيا را مى‏بوسد( دختر كوچك من! )گريان( تو خواهرزاده‏ى من نيستى. فرشته‏ى منى. تو همه چيز منى باور كن... باور كن!
آنيا: باور مى‏كنم دايى‏جان. همه شما را دوست دارند و به شما احترام مى‏گذارند، امإے؛پ‏پ دايى‏جان، دايى عزيزم... تو مجبور نيستى حرف بزنى، بهتر است ساكت

باشى. همين الآن راجع به ماما، راجع به خواهر خودت چه مى‏گفتى؟ چه چيزى باعث شد آن حرف‏ها را بزنى؟
گايف: بله. بله. )صورتش را با دستهايش مى‏پوشاند( درست است. من كار شرم‏آورى كردم! خداى من! مرا نجات بده! يك لحظه پيش هم براى قفسه‏ى كتاب‏ها سخنرانى

كردم. چقدر من احمقم! به محض اين كه آن كار را كردم، فهميدم كه كار احمقانه‏اى از من سر زده است.
واريا: بله. درست است دايى. تو بايد ساكت بمانى. حرف نزن. فقط همين.
آنيا: اگر فقط جلوى زبانت را بگيرى، حالت بهتر مى‏شود.
گايف: همين كار را مى‏كنم )دستهاى آنيا و واريا را مى‏بوسد( من لال مى‏شوم. فقط يك چيز - حرف من درباره‏ى كار است. پنجشنبه‏ى گذشته وقتى در دادگاه بخش

بودم، عده‏ى زيادى آدم آنجا بود و ما از هر درى حرف زديم و ظاهراً توانستم ترتيب قولنامه‏اى را بدهم كه از طريق آن وامى بگيريم و بهره‏ى آن را به بانك بپردازيم.
واريا: خدا كمك‏مان كند!
گايف: من روز سه‏شنبه مى‏روم و درباره‏ى اين مسأله حرف مى‏زنم. )به واريا( مزخزف نگو! )به آنيا( مادرت با لوپاخين حرف مى‏زند. البته لوپاخين تقاضاى او را

رد نمى‏كند. و به محض اين كه خستگى دركرديد، بايد به ديدن كنتس، مادربزرگتان در ياروسلاو برويد. اين‏طورى از سه جهت فعاليت مى‏كنيم. راه كار همين است. ما

موفق مى‏شويم كه كه بهره را بپردازيم. من مطمئن هستم. )آب‏نباتى به دهانش مى‏اندازد( به شرفم قسم مى‏خورم - يا به هر چيزى كه شما بخواهيد قسم مى‏خورم - كه اين

ملك فروخته نخواهد شد. )با هيجان( با تمام وجودم قسم مى‏خورم! ببينيد، دستم را روى قلبم مى‏گذارم. اگر من بگذارم كه اين ملك حراج شود، به من بگوئيد پست، خائن.

از صميم قبل سوگند ياد مى‏كنم!
آنيا: )دوباره آرام و خوشحال است( دايى تو چقدر عزيز و زرنگ هستى! )او را بغل مى‏زند( حالا ديگر نگران نيستم. دوباره حالم خوب است! خوشحالم!
فيرز وارد مى‏شود.
فيرز: )سرزنشبار( از خدا نمى‏ترسيد. قربان؟ پس كى مى‏خواهيد بخوابيد؟
گايف: يك لحظه‏ى ديگر. تو برو، فيرز. من بدون كمك تو مى‏توانم لباسم را دربياورم. بياييد بچه‏ها، باى‏باى! جزئياتش را فردا مى‏گويم، حالا برويم بخوابيم. )آنيا و

واريا را مى‏بوسد( من مردى بالاى هشتاد هستم. مردم به هشتاد سالگى اخم مى‏كنند. اما من مجبور بودم پشيمان از اعتمادى باشم كه به زمانه‏ى خودم داشتم. بى‏خود نيست

كه دهاتى‏ها مرا دوست دارند. بايد دهاتى‏ها را بشناسيد. بايد آنها را بشناسيد...
آنيا: باز شروع كردى، دايى!
واريا: بهتر است ساكت باشى، دايى‏جان.
فيرز: )خشمگين( قربان!
گايف: دارم مى‏آيم. حالا برويد بخوابيد. دوباند سريدى! )به همراه فيرز كه پشت} . Pاصطلاح بازى بيليارد. {Pسرش يا به زمين مى‏كشد، خارج مى‏شود(
آنيا: حالا خيالم راحت شد. من نمى‏خواهم به ياروسلاو بروم. مادربزرگ را دوست ندارم. اما خيالم راحت شد. از دايى متشكرم. )مى‏نشيند(
واريا: وقت خواب است. من مى‏روم. وقتى نبودى اينجا يك رسوايى به‏بار آمد. مى‏دانى كه در ساختمان مستخدم‏ها كسى جز آدم‏هاى پير زندگى نمى‏كند. كسانى مثل

يفيم، پوليا، پوستيگنى و كارپ. آنها هم اشخاص ولگرد را مى‏آورند كه شب را در آنجا بگذرانند. من يك كلمه هم حرف نزدم. اما يك دفعه شنيدم شايع كرده‏اند كه من

چيزى به‏جز نخودفرنگى به آنها نداده‏ام كه بخورند. مى‏گفتند از بس من خسيس هستم. همه‏اش كار يوستيگنى بود. به خودم گفتم: »خيلى خوب، فرستادم دنبال يوستيگنى.

)دهن رده مى‏كند( وقتى آمد به او گفتم: »كه اينطور پوستيگنى، تو پيره سگ ديوانه چطور توانستى...« )به آنيا نگاه مى‏كند( آنيا! )مكث( خوابيده. )بازوى آنيا را مى‏

گيرد( بيا برويم بخوابيم. بيا )او را مى‏برد( كوچولوى من خوابش برده! بيا برويم!
آنها به طرف اتاق آنيا مى‏روند. از آن سوى باغ صداى نى چوپانى را مى‏شنويم. تروفيموف از صحنه مى‏گذرد و با ديدن آنيا و واريا مى‏ايستد.
ش‏ش! ش‏ش! خوابيده. بيا، عشق من.
آنيا: )گيج و خواب‏آلود( چقدر خسته‏ام! آن زنگ‏ها! دايى‏جان! ماما! دايى!
واريا: بيا عشق من! بيا.
واريا و آنيا خارج مى‏شوند و به اتاق آنيا مى‏روند.
تروخيموف: )با لطافت( خورشيد من! بهار من!
پرده




























پرده‏ى دوم






فضاى باز روستا، كليسايى قديمى، متروك و مضمحل، در نزديكى آن چاهى‏ست و تخته‏سنگى بزرگ كه ظاهراً سنگ قبرى قديمى‏ست و يك نيمكت كهنه. جاده‏يى كه به ملك

منتهى مى‏شود در عقب صحنه به چشم مى‏خورد. در يك طرف درختان صنوبر ديده مى‏شود كه باغ آلبالو از پشت آنها شروع شده است. در فاصله‏يى دور، يك رديف تير

تلگراف ديده مى‏شود و پشت سر آنها در دوردست افق، سواد شهرى بزرگ، تنها در هواى صاف و آفتابى قابل ديدن است. نزديك غروب است. شارلوتا، ياشا و دونياشا روى

نيمكت نشسته‏اند. يپيخودوف كنارشان ايستاده و گيتار مى‏نوازد. به نظر مى‏رسد كه همه غرق تفكرند. شارلوتا كلاه لبه‏دار كهنه‏يى به سر دارد. تفنگى را كه به دوش دارد، به

دست مى‏گيرد و بند آن را به كمك سگك ميزان مى‏كند.
شارلوتا: )متفكر( من شناسنامه‏ى درست و حسابى ندارم. نمى‏دانم چند سالم است. فكر مى‏كنم هنوز جوان باشم. وقتى دختر كوچكى بودم، پدر و مادرم از منطقه‏يى به

منطقه‏ى ديگر مى‏رفتند و در نمايش بازى مى‏گردند. نمايش‏هاى خوبى هم بودند. من سالتوى مرگ و انواع چشم‏بندى‏هاى مختلف را انجام مى‏دادم. وقتى پاپا و ماما مردند،

يك بانوى پير مرا به فرزندى قبول كرد و به من درس داد. خوب بود. وقتى بزرگ شدم، مديره‏ى خانه شدم. اما اصلاً نمى‏دانم كى هستم و از كجا مى‏آيم. نمى‏دانم پدر و

مادرم چه جور آدم‏هايى بودند. اما ظاهراً هرگز ازدواج نكرده بودند. )خيارى از جيبش درمى‏آورد و به آن گاز مى‏زند( من هيچ چيز نمى‏دانم. )مكث( من عاشق حرف

زدنم، اما كسى نيست كه با او حرف بزنم. نه دوستى. نه قوم و خويشى.
يپيخودوف: )گيتار مى‏زند و مى‏خواند( »اين جهان پرغوغا، چه چيز من است؟ آه، دوستان و دشمنانم كيانند؟«... چقدر خوب است كه آدم ماندولين بزند!
دونياشا: اين گيتار است. ماندولين نيست. )صورتش را در آينه‏ى دستى تماشا مى‏كند و به خودش پودر مى‏زند(.
يپيخودوف: براى ديوانه‏يى عاشق، اين يك ماندولين است. )آواز مى‏خواند(
»با عشق بازيافته‏ام، آه
قبلم شادمان شد«.
ياشا به آنها ملحق مى‏شود.
شارلوتا: آواز خواندنشان چقدر رعشه‏آور است! پيف! مثل شغال‏هايى هستند كه زوزه مى‏كشند!
دونياشا: )به ياشا( ديدار از سرزمين‏هاى خارجى چه سعادتى بايد باشد!
ياشا: بله. كاملاً با تو موافقم. )خميازه مى‏كشد و سيگارى روشن مى‏كند(.
يپيخودوف: اين كه گفتن ندارد. خارجه، همه چيزش، پيچيدگى كاملى دارد.
ياشا: واقعاً.
يپيخودوف: من خيلى مطالعه دارم. كتابهاى برجسته‏ى مختلفى را خوانده‏ام. اما نمى‏توانم بفهمم چه چيزى را ترجيح مى‏دهم. نمى‏دانم بايد زندگى كنم يا - گفتنش احمقانه

است - خودم را با يك گلوله بكشم. اما هميشه محض احتياط يك تپانچه توى جيبم هست. ايناهاش! )رولور را نشان مى‏دهد(.
شارلوتا: خيلى خوب. من بايد بروم. )تفنگ را به شانه‏اش حمايل مى‏كند( تو آدم زرنگى هستى يپيخودوف. و همين‏طور خيلى حساس. زنها بايد ديوانه‏وار عاشق تو

بشوند. برررر! )مى‏رود( اين آدم‏هاى زرنگ، احمق هم هستند - يكى نيست آدم با او حرف بزند. من هميشه تنها هستم. هميشه تنها. نه دوستى، نه قوم و خويشى. هيچكس

هم نمى‏تواند بگويد كه من كى هستم يا چرا زندگى مى‏كنم. )آهسته بيرون مى‏رود(
يپيخودوف: اگر بخواهم رك حرف بزنم و مسايل ديگر را كنار بگذارم، بايد بگويم كه سرنوشت با من همان مى‏كند كه توفان با يك كشتى كوچك، اگر فكر مى‏كنيد من

اشتباه مى‏كنم، پس چطور است كه من امروز صبح وقتى از خواب بيدار شدم، ديدم عنكبوتى به اين بزرگى روى سينه‏ام نشسته؟ )اندازه را با دستهايش نشان مى‏دهد( و

اگر بخواهم كمى كواس بخورم، مطمئناً عجيب‏ترين چيزها را تويش پيدا مى‏كنم. يك چيزى مثل يك سوسك )مكث( آثار باكل را خوانده‏اى؟ )مكث، سپس به دونياشا( مى‏

خواهم يك لحظه به شما زحمت بدهم.
دونياشا: ترجيح مى‏دهم كه به طور خصوصى به شما بگويم. )آه مى‏كشد(.
دونياشا: )ناراحت( بسيار خوب، پس لطفاً اول بالاپوش مرا به من بدهيد. كنار گنجه است. بيرون كمى مرطوب است.
يپيخودوف: مطمئناً به شما مى‏دهم. حالا مى‏دانم كه با رولورم چه بايد بكنم. )گيتارش رإے؛پ‏پ برمى‏دارد و در حال نواختن خارج مى‏شود(.
ياشا: بيست‏ودو بدبختى! بين خودمان بماند، او ديوانه است )خميازه مى‏كشد(.
دونياشا: خداوند، خودش نگذارد كه يپيخودوف به خودش تير بزند. )مكث( من آن‏قدر عصبى شده‏ام كه هميشه دستپاچه‏ام. وقتى مرا به خانه‏ى خانم آوردند، دختر

كوچكى بودم، حالا كه بزرگ شده‏ام، دستم مثل دست خانم‏ها سفيد است. من خيلى حساس و نازك‏دلم، آن‏قدر كه از همه چيز مى‏ترسم. هميشه مى‏ترسم و اگر مرا فريب

بدهى، ياشا، نمى‏دانم چه بلايى بر سر اعصابم خواهد آمد.
ياشا: )او را مى‏بوسد( تو يك هلو هستى! در هر حال يك دختر هرگز نبايد خودش را فراموش كند. چيزى كه من از آن متنفرم، اين است كه يك دختر رفتار سبكى

داشته باشد.
دونياشا: من به طرز وحشتناكى عاشق تو هستم. تو آن‏قدر تحصيلكرده هستى كه مى‏توانى درباره‏ى هر چيزى حرف بزنى! )مكث(
ياشا: )خميازه مى‏كشد( بله... من قضيه را اين‏طور مى‏بينم: دخترى كه عاشق هر كسى بشود، اخلاقش درست نيست )مكث( چقدر سيگار كشيدن در هواى آزاد لذت‏

بخش است! )گلويش مى‏دهد( يك نفر دارد مى‏آيد. صداى پاى يك مرد است. )دونياشا به سختى او را بغل مى‏زند( برو خانه، طورى كه مثلاً دارى از حمام مى‏آيى. از اين

طرف برو، وگرنه آنها خيال مى‏كنند من با تو بيرون رفته بودم. من تحمل اين چيزها را ندارم.
دونياشا: )گلويش را صاف مى‏كند( سيگارت سرم را درد آورد. )بيرون مى‏رود(
ياشا همچنان كنار كليسا مى‏نشيند. رانوسكايا، گايف و لوپاخين وارد مى‏شوند.
لوپاخين: بايد يك‏بار براى هميشه تصميم‏تان را بگيريد، وقت مى‏گذرد. مسأله كاملاً ساده است. مى‏خواهيد زمين‏ها را براى كلبه‏سازى اجاره بدهيد يا نه؟ در يك كلمه

جواب بدهيد: بله يا نه؟ فقط يك كلمه!
رانوسكايا: اين سيگارهاى وحشتناك را كى اينجا مى‏كشد؟ )مى‏نشيند(.
گايف: حالا كه راه‏آهن ساخته شده، كارها بهتر شده )مى‏نشيند( ما در شهر بوديم و همانجا ناهار خورديم. شارام سفيد! مى‏خواهم بروم توى خانه و كمى بازى} . P

اصطلاح بازى بيليارد. {Pكنم.
رانوسكايا: عجله‏اى نيست.
لوپاخين: فقط يك كلمه - بله يا نه! )التماس مى‏كند( بياييد، جواب بدهيد!
گايف: )دهن‏دره مى‏كند( چه خبر شده؟
رانوسكايا: )توى كيف دستى‏اش را نگاه مى‏كند( ديروز كلى پول داشتم ولى حالا ديگر چيزى باقى نمانده. وارياى بيچاره سعى مى‏كند مرتب به ما فرنى بدهد، بلكه بتواند

پولى صرفه‏جويى كند. چرا اين‏قدر مى‏نوشى ليونيد؟ چرا اين‏قدر مى‏خورى؟ چرا اين‏قدر زياد حرف مى‏زنى؟ توى رستوران هم خيلى حرف زدى و همه‏اش هم حرف بى

‏مورد بود: درباره‏ى هفتاد سالگى و پيرى. و تازه با كى حرف زدى؟ فكرش را بكن كه با پيشخدمت‏ها درباره‏ى پيرى حرف زدى!
لوپاخين: حق با شماست.
گايف: )با اداى ساختگى( من اصلاح ناپذيرم. اين معلوم است. )با بى‏حوصلگى به ياشا( مجبورى جلوى من اين‏قدر اين طرف و آن طرف بروى؟
ياشا: )مى‏خندد( بدون خنديدن نمى‏توانم صدايتان را بشنوم.
گايف: )به رانوسكايا( يا او، يا من!
رانوسكايا: برو ياشا. بدو.
ياشا: )كيف‏دستى رانوسكايا را به دستش مى‏دهد( مستقيم. )به سختى جلوى خنده‏اش را مى‏گيرد( همين‏الساعه. )بيرون مى‏رود(
لوپاخين: دريگانف اعيان مى‏خواهد ملك شما را بخرد. مى‏گويند خودش در حراج شركت مى‏كند.
رانوسكايا: اين را كجا شنيدى؟
لوپاخين: در شهر، اين‏طور به من گفتند.
گايف: عمه‏ى ما كه در ياروسلاو است قول داده چيزى براى‏مان بفرستد. اما من نمى‏دانم كى يا چقدر.
لوپاخين: مگر چقدر مى‏فرستد، صد هزار تا؟ دويست هزار تا؟
رانوسكايا: اوه، بيا حداكثرش ده يا پانزده هزار. براى همينش هم بايد متشكر باشيم.
لوپاخين: معذرت مى‏خواهم ولى من در تمام عمرم كسى را نديدم كه مثل شما دو نفر بى‏ملاحظه و ولنگار باشد و از كسب و كار چيزى سر درنياورد! من دارم به شما

مى‏گويم كه ملك شما دارد به فروش مى‏رسد و ظاهراً شما اصلاً حواستان نيست.
رانوسكايا: خب، چه كار بايد بكنيم؟ تو بگو چه بكنيم.
لوپاخين: مگر هر روز نمى‏گويم؟ هر روز همان حرفها را تكرار مى‏كنم. شما بايد باغ آلبالو و بقيه‏ى املاك‏تان را براى تأسيس كلبه‏هاى ييلاقى اجاره بدهيد، بايد يك‏بار

اين كار را بكنيد. همين حالا. چشم برهم بزنيد روز حراج رسيده است! سعى كنيد بفهميد. به محض اين كه تصميم‏تان را درباره‏ى كلبه‏ها بگيريد، هرچه پول مى‏خواهيد،

گيرتان مى‏آيد و نجات پيدا مى‏كنيد.
رانوسكايا: اگر ناراحت نمى‏شويد بايد بگويم كه كلبه‏هاى تابستانى و مستاجرين تابستانى چيزهاى خيلى پستى هستند.
گايف: من هم كاملاً با شما موافقم.
لوپاخين: من يا بايد گريه كنم، يا بايد فرياد بزنم و يا بايد غش كنم. ديگر تحملش را ندارم! تقصيرش هم با شماست. )به گايف( تو مثل دختربچه‏ها هستى!
گايف: چى؟
لوپاخين: تو مثل دختربچه‏ها هستى )راه مى‏افتد كه برود(.
رانوسكايا: )هراسان( اوه، نرو. خواهش مى‏كنم نرو، عزيز تو اينجاست! شايد بتوانيم فكرى به حالش بكنيم.
لوپاخين: فكر چه چيز را بكنيم؟!
رانوسكايا: نرو، خواهش مى‏كنم. التماس مى‏كنم. وقتى تو اينجا هستى، من سرحال‏ترم )مكث( همه‏اش منتظر اتفاقى هستم، مثل اين كه خانه بخواهد بغل گوش ما

خراب شود.
گايف: )كاملاً جدا از مسأله( شارام سفيد. دوبله سريدى.
رانوسكايا: ما گناهكاران بزرگى بوده‏ايم!
لوپاخين: تو! چه گناهى ممكن است مرتكب شده باشى؟
گايف: )آب‏نباتى به دهان مى‏اندازد( مى‏گويند كه من بخت خودم را توى آب‏نبات شكرى خورده‏ام. )مى‏خندد(
رانوسكايا: آه، چه گناهى كه مرتكب شدم! من هميشه مثل يك زن احمق پول‏هايم را هدر داده‏ام. با مردى ازدواج كردم كه چيزى جز قرض بالا آوردن بلند نبود، شوهرم

از افراط در مصرف شامپاين مرد. وحشتناك مى‏نوشيد. بعد، در يك ساعت نحس، عاشق شدم و با مرد ديگرى رفتم و درست همان موقع‏ها - اين اولين مكافات بود كه

پس دادم - يك ضربه‏ى بيرحمانه... توى همين رودخانه، اينجا... پسر كوچك من غرق شد و من به خارجه رفتم كه ديگر برنگردم و ديگر هرگز اين رودخانه را نبينم.

چشمهايم را بستم و مثل اين كه سرگيجه داشته باشم فرار كردم و آن مرد، بى‏شرمانه، بيرحمانه و وحشيانه مرا تعقيب كرد. من در »منتون« يك ويلا خريدم. چون او آنجا

مريض شده بود. سه سال آزگار آرامش نداشتم. مرد مريض عذابم داد، بيماريش خسته‏ام كرد. بعد، سال پيش وقتى ويلايم را فروختم تا قرض‏هايم را بپردازم، به پاريس

رفتم و در آنجا او هست و نيستم را دزديد و با زن ديگرى فرار كرد و من به فكرش افتادم كه با سم انتحار كنم. خيلى احمقانه و تحقيرآميز بود! و ناگهان دلم هواى

برگشتن به روسيه را كرد. به كشور خودم، با دختر كوچكم... )اشكهايش را پاك مى‏كند( خداى من، به من رحم كن. گناهانم را ببخش! ديگر مرا مجازات نكن! )تلگرافى

از جيب درمى‏آورد( اين امروز از پاريس رسيده. او از من مى‏خواهد كه ببخشمش، التماس مى‏كند كه به پاريس برگردم. )تلگراف را پاره مى‏كند( اين صداى موسيقى

نيست كه بگوشم مى‏خورد؟ )گوش مى‏كند(
گايف: اين همان اركستر يهودى مشهور ماست. يادت مى‏آيد؟ چهار ويلن، يك فلوت و يك دوبل باس.
رانوسكايا: هنوز هم هست؟ بايد يك وقت دنبالشان بفرستيم و مجلس رقصى برپا كنيم.
لوپاخين: )گوش مى‏دهد( من چيزى نمى‏شنوم. )به آرامى مى‏خواند(
»آلمانها در ازاى دريافت مبلغى
يك روس را فرانسوى مى‏كنند.«
)مى‏خندد( ديشب در تأثر قطعه‏ى كمدى خيلى خنده‏دارى ديدم. خيلى خنده‏دار!
رانوسكايا: احتمالاً اصلاً خنده‏دار نبوده. تو مجبور نيستى نمايش تماشا كنى. مجبور نيستى خودت را ببينى و ببينى كه چه زندگى بى‏خاصيتى دارى و چقدر زياد حرف

مى‏زنى.
لوپاخين: درست است. بايد صادقانه بگويم كه ما مثل ديوانه‏ها زندگى مى‏كنيم. )مكث( پدر من يك موژيك بود. ابلهى كه هيچ چيز نمى‏فهميد و هيچ چيز هم به من ياد

نداد. تنها كارى كه مى‏كرد اين بود كه وقتى مست مى‏كرد، مرا با تركه مى‏زد. در واقع من هم يك ابله و خرى مثل او هستم. هيچوقت درست و حسابى درس نخواندم،

دست‏خطم شرم‏آور است. آن‏قدر بد است كه آدم خجالت مى‏كشد.
رانوسكايا: تو بايد ازدواج كنى، مرد عزيز من.
لوپاخين: بله. درست است.
رانوسكايا: چرا با وارياى ما ازدواج نمى‏كنى؟ او دختر خوبى‏ست.
لوپاخين: بله.
رانوسكايا: او موجود خوب و ساده‏دلى‏ست. تمام روز كار مى‏كند و تازه تو را هم دوست دارد. و تو هم مدتهاست كه به او علاقمندى.
لوپاخين: خوب. چرا كه نه؟ من كاملاً شيفته‏اش هستم. او دختر خيلى خوبى است. )مكث(
گايف: به من در بانك شغلى پيشنهاد كرده‏اند. سالى شش هزار روبل. اين را شنيده بوديد؟
رانوسكايا: تو، در بانك! بنشين سرجايت.
فيرز در حالى كه بالاپوشى در دست دارد وارد مى‏شود.
فيرز: )به گايف( بپوشيدش قربان. دارد سرد مى‏شود.
گايف: )بالاپوش را مى‏پوشد( چقدر مردم‏آزاى هستى، فيرز!
فيرز: فايده‏اى ندارد، قربان. شما از اتاق بيرون رفتيد و اصلاً به من نگفتيد. )لباس‏هاى او را مرتب مى‏كند(
رانوسكايا: تو چه پير شده‏اى، فيرز!
فيرز: معذرت مى‏خواهم؟ بله؟
لوپاخين: مى‏گويند تو چقدر پير شده‏اى!
فيرز: خيلى وقت است كه زنده‏ام. وقتى براى من زن پيدا كردند، پدرتان هنوز به دنيا نيامده بود. )مى‏خندد( و وقتى سرف‏ها را آزاد كردند من ديگر سرپيشخدمت} . P

دهقان بى‏زمين كه به همراه زمين خريد و فروش مى‏شد. {Pشده بودم. ديگر آزادى‏ام را نمى‏خواستم، پيش ارباب ماندم )مكث( يادم مى‏آيد كه همه خيلى خوشحال بودند،

اما نمى‏دانستند چرا خوشحالند.
لوپاخين: روزهاى خوبى بودند. دست‏كم آن روزها شلاق در كار بود.
فيرز: )حرف او را درست نشنيده( البته، چرا! آن روزها رعايا هواى ارباب را داشتند و ارباب هم هواى آنها را داشت. اما حالا همه چيز خرتوخر شده. نمى‏شود

سروتهش را تشخيص داد.
گايف: حرف نزن فيرز. فردا بايد دوباره به شهر بروم. به من قول داده‏اند، مرا به يك ژنرال معرفى كنند كه پول نزول مى‏دهد.
لوپاخين: فايده‏اى ندارد. حتى نمى‏توانى نزولش را پرداخت كنى. حرف مرا قبول كن.
رانوسكايا: )به لوپاخين( از همان مزخرفات خودش است. اصلاً چنين ژنرالى در كار نيست.
تروفيموف، آنيا و واريا وارد مى‏شوند.
گايف: دختران ما هم آمدند.
آنيا: ماما اينجاست.
رانوسكايا: )با احساس( بياييد، بياييد كوچولوهاى من )آنيا و واريا را بغل مى‏زند( كاش مى‏دانستيد چقدر هردوى شما را دوست دارم! كنار من بنشينيد. آها، درست شد.

)همه مى‏نشينند(
لوپاخين: محصل هميشگى، هميشه با دخترهاست.
تروفيموف: سرت به‏كار خودت باشد.
لوپاخين: او تقريباً پنجاه ساله است و بازهم محصل است.
تروفيموف: شوخى‏هاى احمقانه‏ات را بس كن.
لوپاخين: براى چى كنترل اعصابت را از دست مى‏دهى؟
تروفيموف: چرا دست از سر من برنمى‏دارى؟
لوپاخين: )خندان( دلم مى‏خواهد بدانم درباره‏ى من چطور فكر مى‏كنى.
تروفيموف: يرمولاى، نظر من درباره‏ى تو اين است: تو آدم ثروتمندى هستى و به زودى ميليونر مى‏شوى. براى عوض كردن موضوع بايد بگويم همان‏طور كه وجود

يك حيوان درنده كه هر چيزى را سر راهش باشد مى‏درد، لازم است، تو را هم لازم داريم.
همه مى‏خندند.
واريا: بهتر است چيزهايى درباره‏ى ستارگان برايمان بگويى پتيا.
رانوسكايا: نه. بگذار صحبت ديروزمان را ادامه بدهيم.
تروفيموف: درباره‏ى چى؟
گايف: درباره‏ى غرور.
تروفيموف: ديروز خيلى حرف زديم ولى به‏جايى نرسيديم. غرور، آن‏طور كه شما اين كلمه را به‏كار مى‏بريد، يك عامل عرفانى در خود دارد. ممكن است شما از ديدگاه

خودتان حق داشته باشيد، اما اگر باخلوص نيت به مسأله نگاه كنيم، آيا جايى براى غرور باقى مى‏ماند؟ آيا وقتى انسان از نظر فيزيولوژى اين‏قدر موجود ضعيفى است و

وقتى اكثريت ماها اين‏قدر سردرگم و احمقيم و تا به اين حد عميقاً ناشاديم، آيا بازهم غرور مفهومى دارد؟ بايد از تحسين خودمان دست بكشيم. تنها كارى كه مى‏توان كرد،

»كار كردن« است.
گايف: همه‏ى ما مثل همديگر مى‏ميريم.
تروفيموف: چه كسى مى‏داند؟ تازه مردن يعنى چه؟ شايد آدمى صد حس دارد و وقتى كه مى‏ميرد تنها پنج تا از اين حواس با او ازبين مى‏رود و نودوپنج تاى ديگر

زنده مى‏مانند.
رانوسكايا: تو چه زيركى، پتيا.
لوپاخين: )با طعنه( اوه. فوق‏العاده است!
تروفيموف: نوع بشر به پيش مى‏رود، خود را كامل مى‏كند. همه‏ى آن چه كه امروز دست نيافتنى به نظر مى‏رسد، روزى نزديك و روشن خواهد بود. اما ما بايد كار

كنيم. بايد تمام تلاش‏مان را به كار بگيريم و به آنان كه در جستجوى حقيقت‏اند، كمك كنيم. در حال حاضر در روسيه عده‏ى كمى كار مى‏كنند. اكثريت عظيمى از

تحصيلكرده‏هايى را كه من مى‏شناسم، به دنبال هيچ چيز نيستند، هيچ كارى نمى‏كنند و تازه از انجام هر كارى هم ناتوانند. آنها خود را طبقه‏ى روشنفكر مى‏نامند اما با

پيشخدمت‏ها با بى‏ادبى حرف مى‏زنند. با دهقانان مثل حيوان رفتار مى‏كنند، هيچ چيز ياد نمى‏گيرند، هيچ چيز را جدى مطالعه نمى‏كنند. مطلقاً هيچ كارى نمى‏كنند، فقط

درباره‏ى علم حرف مى‏زنند اما از هنر يا كم مى‏دانند و يا هيچ نمى‏دانند. همه‏شان جدى هستند، چهره‏هاى موقرى دارند، درباره‏ى مسايل مهم بحث مى‏كنند و نظريه مى

‏پراكنند. اما در همين زمان اكثريت عظيم ما، - نودونه درصد - مثل وحشى‏ها زندگى مى‏كنيم و عادى‏ترين كارمان اين است كه فحش مى‏دهيم و توى سروكله همديگر مى

‏زنيم. واضح است كه هدف صحبت‏هاى زيركانه‏ى ما تنها جلب توجه خودمان و ديگران است. آن شيرخوارگاه بچه‏ها و آن اتاق‏هاى مطالعه را كه اين‏قدر از آن حرف

مى‏زنند به من نشان بدهيد. اينها چيزهايى هستند كه در داستانها نوشته مى‏شوند، هرگز وجود خارجى ندارند. جز كثافت و پستى و راه و روش‏هاى آسيايى هيچ چيز

ديگرى نيست. من از چهره‏هاى جدى بيمناكم، از آنها متنفرم، از صحبت‏هاى جدى بيمناكم. بهتر بود جلوى زبانمان را مى‏گرفتيم.
لوپاخين: مى‏دانى؟ من هر روز صبح كمى بعد از ساعت چهار بيدار مى‏شوم. از صبح تا شب كار مى‏كنم، هميشه با پول خودم با پولهاى ديگران سروكار دارم و مى

‏بينم كه چه جور آدم‏هايى دوروبرم هستند. بايد كارى را شروع كنى تا بفهمى چقدر تعداد آدم‏هاى امين و صادق كم است. بعضى شبها كه بيدار مى‏مانم با خودم مى‏گويم: »

اوه خداى من، تو به ما جنگلهاى انبوه، مزارع بيكران و پهناورترين افق‏ها را داده‏اى و ما كه در اينجا زندگى مى‏كنيم، واقعاً بايد غول باشيم.«
رانوسكايا: تو غول‏ها را مى‏خواهى! غولها در داستانهاى كودكان هستند اما در زندگى واقعى، آن‏ها تهديدى براى انسان به شمار مى‏آيند. )يپيخودوف در حالى كه گيتار

مى‏نوازد، از عقب صحنه عبور مى‏كند( يپيخودوف هم آنجاست.
آنيا: )افسرده و متفكر( يپيخودوف آنجاست.
گايف: آفتاب غروب كرده.
تروفيموف: بله.
گايف: )مثل اينكه دكلمه مى‏كند، آهسته( اوه اى طبيعت، طبيعت شگفت‏انگيز، تو با فروغى جاودانه مى‏درخشى، زيبا و جاودانه. تويى كه ما تو را مادر خود مى‏دانيم.

در خودت زندگى و مرگ را يك‏جا گرد آورده‏اى، تو جان مى‏بخشى و ويران مى‏كنى...
واريا: )با التماس( دايى!
آنيا: دوباره شروع كردى، دايى!
تروفيموف: همان بهتر است كه فكر شارام قرمزت باشى.
گايف: جلوى زبانم را نگه دارم. حتماً!
همه متفكر مى‏نشينند. سكوت كامل، كه فقط با زمزمه‏هاى فيرز درهم مى‏شكند. ناگهان صدايى از دوردست، گويى از آسمان شنيده مى‏شود. صداى تارى از يك ساز زهى كه

كشيده و رها مى‏شود، صدايى كه در مرگ و جنون خاموش مى‏شود.
رانوسكايا: اين چى بود؟
لوپاخين: نمى‏دانم. شايد سوت معدنى را در دوردست به صدا درآورده‏اند. انگار بايد، خيلى از ما دور باشد.
گايف: شايد يك نوع پرنده است. يك حواصيل يا چيزى شبيه آن.
تروفيموف: يا يك جغد.
رانوسكايا: )مرتعش( وهم‏انگيز است. )مكث(
فيرز: پيش از آن بدبختى بزرگ هم همين اتفاق افتاد. جغدى جيغ كشيد و سماور هم صدا مى‏كرد.
گايف: كدام بدبختى بزرگ؟
فيرز: آزادى )مكث(
} . Pمنظور آزاد كردن سرف‏ها است. {Pرانوسكايا: بياييد همه به داخل خانه برويم، دارد دير مى‏شود )به آنيا( چشمهايت پر از اشك است. چى شده كوچولو؟ )او را

بغل مى‏كند(
آنيا: چيزى نيست ماما. حالم خوب است.
تروفيموف: يك نفر دارد مى‏آيد.
رهگذرى ظاهر مى‏شود، با كلاهى سفيد و پاره، و يك بالاپوش به تن دارد. كمى هم مست است.
رهگذر: ببخشيد، من مى‏توانم از اين طرف به ايستگاه بروم؟
گايف: بله. از اين طرف برويد.
رهگذر: بى‏اندازه ممنونم قربان. )گلويش را صاف مى‏كند( هواى خوبى داريم. )دكلمه مى‏كند( »برادر، برادر محنت كشيده‏ام... به سوى ولگا بيا كه مى‏خروشد...«.

)به واريا( مادمازل، خواهش مى‏كنم چند كپك پول خرد به اين هموطن گرسنه عنايت كنيد.
واريا، ترسيده، جيغ مى‏كشد.
لوپاخين: )خشمگين( براى هر كار بيشرمانه‏اى راه آبرومندانه‏اى هست!
رانوسكايا: )پريشان خاطر( بيا اين را بگير. )در كيفش جستجو مى‏كند( سكه‏ى نقره ندارم... عيبى ندارد. اين سكه‏ى طلا را بگير.
رهگذر: بى‏حد و وصف ممنون شما هستم. مادام. )بيرون مى‏رود. صداى خنده(
واريا: )ترسيده( من بهتر است بروم! دارم مى‏روم! اوه ماما، در خانه چيزى نداريم كه پيشخدمت‏ها بخورند و آنوقت شما يك روبل به آن مرد داديد.
رانوسكايا: با مادر پير و احمق شما چه بايد كرد؟ وقتى به خانه رفتيم، همه چيز را به تو محول مى‏كنم. يرمولاى، بازهم كمى پول به من قرض بده.
لوپاخين: حتماً.
رانوسكايا: همه بياييد. وقتش رسيده كه برويم تو. واريا ما درباره‏ى ازدواج شما، همه‏ى قرار و مدارها را گذاشتيم. مبارك است.
واريا: )گريان( اين شوخى نيست، ماما.
لوپاخين: اوفيليا، برو به صومعه.
} . Pاز نمايشنامه‏ى هملت، شكسپير پرده‏ى سوم. - م {Pگايف: دستهايم دارند مى‏لرزند، قرنها از وقتى كه من بيليارد بازى مى‏كردم گذشته است.
لوپاخين: اوفيليا، اى پرى هرگاه دعا مى‏كنى، گناهان مرا نيز بخاطر داشته باش.
} . Pاز نمايشنامه‏ى هملت، شكسپير، پرده‏ى سوم - م {Pرانوسكايا: بياييد، كم‏وبيش وقت صرف شام است.
واريا: چقدر آن مرد مرا ترساند! هنوز قلبم دارد تند مى‏زند.
لوپاخين: اجازه بدهيد يادآورى كنم كه باغ آلبالو در روز بيست‏ودوم ماه اوت به فروش خواهد رسيد. به خاطر داشته باشيد! به خاطر داشته باشيد!
همه به جز تروفيموف و آنيا بيرون مى‏روند.
آنيا: )خندان( از آن ولگرد كه واريا را ترساند خيلى متشكرم، بالاخره ما تنها شديم.
تروفيموف: واريا نگران است كه مبادا ما عاشق همديگر شويم، به همين خاطر، روزهاست كه نمى‏تواند ما را تنها بگذارد. با ذهن كوچكش نمى‏تواند درك كند كه ما در

مرحله‏اى فراتر از عشق هستيم. تمام معنى و هدف زندگى ما اين است كه از آنچه كه خوار و توهم‏آلود است و از هر آنچه كه مانع آزادى و خوشبختى ماست، اجتناب

كنيم. به پيش! ما، خواه و ناخواه به سوى آن ستاره‏ى روشن دور دست فراسو، پيش مى‏رويم! به پيش! عقب نمانيد، دوستان.
آنيا: )دستهاى او را در دست خود مى‏گيرد( چقدر قشنگ حرف مى‏زنى! )مكث(، آيا امروز، اينجا باشكوه نيست؟
تروفيموف: بله. هواى شگفت‏انگيزى‏ست.
آنيا: با من چه كرده‏اى، پتيا؟ چطور شده كه من ديگر باغ آلبالو را مثل سابق دوست ندارم؟ قبلاً خيلى دوستش داشتم. فكر مى‏كردم در تمام روى زمين، جايى مثل باغ

ما نيست.
تروفيموف: تمام روسيه باغ ماست. زمين، بزرگ و زيباست و جاهاى شگفت‏انگيز بسيارى روى آن است. )مكث( فقط فكر كن آنيا، پدربزرگ تو، پدر پدربزرگت و همه

‏ى اجداد تو سرف‏دار بودند، بر ارواح زنده، مالكيت داشتند. آيا از هر درختى كه در باغ است، از هر برگ و هر ساقه، يك چهره‏ى انسانى به تو نگاه نمى‏كند؟

صداهايشان را نمى‏شنوى؟ اوه! وحشتناك است باغ شما مرا مى‏ترساند. غروب‏ها و شب‏ها وقتى در آن قدم مى‏زنم، پوست كهنه‏ى درخت‏ها برق كمرنگى مى‏زنند و به

نظر مى‏آيد كه درختهاى آلبالو همه‏ى آنچه را كه صد يا دويست سال پيش در روياهاى دردناك و مظلومانه روى داده است، مى‏بينند. بله، ما دست‏كم دويست سال از زمانه

عقب هستيم. تابه‏حال به هيچ چيز دست پيدا نكرده‏ايم، هيچ طرز تلقى‏يى از گذشته نداريم، ما فقط فلسفه مى‏بافيم، از خستگى مى‏ناليم و ودكا مى‏نوشيم. پر واضح است كه

براى زندگى در زمان حال، بايد اول از گذشته رها بشويم و اين فقط با رنج و تلاش امكان‏پذير است و با كار زياد و مداوم، اين را بفهم، آنيا!
آنيا: خانه‏اى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم. مدتهاست كه ديگر مال ما نيست. و من مى‏گويم كه از اينجا مى‏روم.
تروفيموف: اگر كليدهاى خانه را دارى، آنها را توى چاه بينداز. مثل باد آزاد باش.
آنيا: )مشتاق( چقدر قشنگ حرف مى‏زنى!
تروفيموف: باور كن، آنيا، باور كن! من هنوز سى سالم نشده، هنوز جوانم، هنوز دانشجو هستم، اما چه عذابى كه نكشيدم! به محض اين كه زمستان مى‏آيد؛ من مثل

يك گدا، گرسنه، مريض، نگران، و درمانده مى‏شوم. سرنوشت مرا مثل سكه‏اى به هوا انداخته است. من همه جا بوده‏ام. همه جا. و با اين حال هر دقيقه، هر روز، هر

شب روح من پر از آرزوهاى اسرارآميزست. من نزديك شدن خوشبختى را حس مى‏كنم، آنيا. حتى مى‏بينمش كه دارد مى‏آيد.
آنيا: )متفكر( ماه دارد بالا مى‏آيد.
صداى نغمه‏ى غم‏انگيزى كه يپيخودوف با گيتار مى‏نوازد، هنوز به گوش مى‏رسد. ماه بالا مى‏آيد. از جايى پشت درخت‏هاى صنوبر، صداى واريا شنيده مى‏شود: »آنيا كجا

هستى؟«.
تروفيموف: بله. ماه دارد بالا مى‏آيد. )مكث( خوشبختى آنجاست. دارد مى‏آيد. نزديك و نزديك‏تر، مى‏توانم صداى پايش را بشنوم. و اگر ما آن‏قدر زنده نباشيم كه آنرا

ببينيم، اگر هرگز با آن آشنا نشويم، چه اهميتى دارد؟ ديگران مى‏بينندش.
واريا: )از بيرون صحنه( آنيا! كجا هستى؟
تروفيموف: باز اين واريا آمد! )خشمگين( چه سر خرى.
آنيا: عيبى ندارد. بيا به طرف رودخانه برويم. آنجا خيلى دوست داشتنى‏ست.
تروفيموف: برويم! )مى‏روند(
واريا: )از بيرون صحنه( آنيا! آنيا!
پرده




























پرده‏ى سوم




اتاق نشيمنى‏ست كه با يك درگاه از اتاق پذيرايى پشت سرش جدا شده است. چلچراغ‏ها فضا را روشن كرده‏اند. دسته اركستر يهودى مذكور در پرده دوم در سرسرا سرگرم

نواختن است. شب است. در اتاق پذيرايى مجلس رقص برقرار است. صداى سيمنوف-پيشيك شنيده مى‏شود كه فرياد مى‏زند: a un paire!" "Promenadeرقصندگان جفت

جفت به اتاق} . Pبه فرانسوى: گردش با زوج‏ها. {Pنشيمن وارد مى‏شوند. اول پيشيك و شارلوتا، بعد تروفيموف و رانوسكايا، زوج سوم آنيا و مقام اداره‏ى پست هستند،

جفت چهارم واريا و رييس ايستگاه راه‏آهن و الخ. واريا آرام مى‏گريد و به هنگام رقص اشكهايش را پاك مى‏كند. آخرين زوج، دونياشا و همراهش هستند. آنها از اتاق نشيمن

مى‏گذرند.
پيشيك: ,balances! Les cavaliers a genoux et Grandround
. P}به فرانوسى: دور بزرگ، مرتب شويد! آقايان، زانو زده از بانوانتان تشكر كنيد. remerciez vos dames! {P
فيرز در لباس شب، در يك سينى ليوانهاى آب معدنى را مى‏آورد. پيشيك و تروفيموف به اتاق نشيمن وارد مى‏شوند.
پيشيك: ديوانگى در خون من است، تابه‏حال دو بار حمله‏ى قلبى به من دست داده. رقصيدن كار سختى‏ست. اما به قول معروف: »خواهى نشوى رسوا، همرنگ جماعت

شو«. من مثل يك اسب قوى هستم. پدر پيرم كه خيلى اهل شوخى بود - خدا رحمتش كند - وقتى راجع به شجره‏نامه‏ى خانواده‏ى سيمنوف پيشيك حرف مى‏زد، مى‏گفت

نسب ما به همان اسبى مى‏رسد كه كاليگولا سناتورش كرد... )مى‏نشيند( اما از همه بدتر اين است كه من پولى ندارم. يك سگ گرسنه به هيچ چيز ايمان ندارد مگر به

گوشت. )خورخور مى‏كند اما ناگهان دوباره بيدار مى‏شود( درست مثل من. من به هيچ چيز، جز به پول نمى‏توانم فكر كنم.
تروفيموف: اتفاقاً در ظاهر شما، يك چيز اسب مانندى هم هست.
پيشيك: خوب، اسب حيوان خوبى‏ست. مى‏شود آنرا فروخت.
از اتاق مجاور صداى بازى بيليارد مى‏آيد. از زير درگاه، واريا در اتاق پذيرايى ديده مى‏شود.
تروفيموف: )واريا را مسخره مى‏كند( مادام لوپاخينا! مادام لوپاخينا!
واريا: )خشمگين( آقاى بيدزده!
تروفيموف: بله. من يك آقاى بيدزده‏ام و به اين افتخار مى‏كنم.
واريا: )به تلخى( ما دسته‏ى اركستر را آورده‏ايم، ولى كجاست آن پولى كه بايد به آنها بدهيم؟ )بيرون مى‏رود(
تروفيموف: )به پيشيك( اگر آن جنب‏وجوشى را كه در تمام عمرت صرف پيدا كردن پول و پرداخت بهره كرده‏اى، براى هدف ديگرى صرف مى‏كردى، مى‏توانستى دنيا

را زيرورو كنى.
پيشيك: نتيجه، اين فيلسوف و اين مرد بسيار برجسته و... بسيار باهوش ، در آثارش مى‏گويد كه جعل اسكناس كار كاملاً درستى است.
تروفيموف: تو آثار نيچه را خوانده‏اى؟
پيشيك: خوب، داشنكا برايم تعريف كرده. و من در چنان وضع بدى هستم كه حاضرم اسكناس جعل كنم. پس‏فردا بايد 310روبل بدهم... و فعلاً 130تايش را دارم.

)به جيبش دست مى‏زند، هراسان مى‏شود( پولم رفت! گمش كرده‏ام! )گريان( پولم كجاست؟ )شاد( اينجاست، توى آستر، تمام جانم داغ شد.
رانوسكايا و شارلوتا وارد مى‏شوند.
رانوسكايا: )آهنگ لزگى را زمزمه مى‏كند( چرا ليونيد اين‏قدر دير كرده؟ در شهر چه كارى مى‏تواند داشته باشد؟ )به دونياشا( دونياشا از موزيك‏چى‏ها بپرس چاى مى‏

خواهند؟
تروفيموف: به احتمال قوى فورش انجام نشده.
رانوسكايا: براى آمدن موزيسين‏ها وقت مناسبى نبود، ما نمى‏بايستى اين مجلس رقص را برپا مى‏كرديم. خب، كاريش نمى‏شود كرد. )مى‏نشيند و با خودش زمزمه مى‏

كند(
شارلوتا: )يك دسته ورق به پيشيك مى‏دهد( اين يك دسته ورق است، هر ورقى را كه مى‏خواهى در نظر بگير.
پيشيك: يكى را انتخاب كردم.
شارلوتا: حالا ورق‏ها را قاطى كن. خوب شد. حالا آنها را به من بده آقاى پيشيك بسيار عزيز , !zwei, drei Einsحالا نگاه كن، آن ورق توى جيب شماست.
} . Pبه آلمانى: يك، دو، سه. {Pپيشيك: )ورقى را از جيبش درمى‏آورد( هشت پيك! كاملاً درست است. )حيران( فكرش رإے؛..پ بكن!
شارلوتا: )دسته‏ى ورق‏ها را كف دستش نگاه مى‏دارد. به تروفيموف( زود بگو ببينم ورق اولى، چه ورقى است؟
تروفيموف: خب، بى‏بى پيك.
شارلوتا: درست است! )به پيشيك( حالا ورق رويى چه چيزى‏ست؟
پيشيك: آس دل.
شارلوتا: درست است! )دستهايش را به هم مى‏زند، دسته‏ى ورق‏ها ناپديد مى‏شود( آه، هواى امروز چقدر دوست داشتنى‏ست. )يك صداى اسرارآميز زنانه كه به نظر مى‏

رسد از زير كف خانه بيرون مى‏آيد به او جواب مى‏دهد: »اوه، بله، واقعاً هواى باشكوهى است، مادام«.( تو محبوب زيباى منى.
صدا: من فكر مى‏كنم شما هم بسيار زيبا هستيد، مادام.
رييس ايستگاه: )با تحسين( براوو، دوشيزه ونتريلوكيست!
} Ventriloquist . Pكسى كه از بطن خود صحبت مى‏كند. {Pپيشيك: )متحير( فكرش را بكن! شارلوتاى جادوگر، من يك دل نه صد دل عاشقت شدم.
شارلوتا: عاشق! )شانه بالا مى‏اندازد( تو مى‏توانى عاشق بشوى؟
!Guter Mensch, a ber schlechter Musikant
. P}به آلمانى: آدم خوبى است، اما نوازنده‏ى بدى است. {Pتروفيموف: )به شانه‏ى پيشيك مى‏زند( اى اسب پير!
شارلوتا: حالا خواهش مى‏كنم توجه كنيد، يك حقه‏ى ديگر. )شالى را از روى صندلى برمى‏دارد( حالا، اين يك شال است و شال خيلى قشنگى هم هست. من مى‏خواهم

اين شال خيلى قشنگ را بفروشم. )شال را تكان مى‏دهد( چه كسى آنرا مى‏خرد؟ كى مى‏خرد؟
پيشيك: )متحير( فكرش را بكن!
شارلوتا: ) Eins, zwei, dreiشال را به سرعت بالا مى‏آورد و آنيا را ظاهر مى‏كند كه پس از اداى تعظيمى دخترانه به طرف مادرش مى‏دود، او را بغل مى‏زند، بعد

در ميان حيرت همه به اتاق پذيرايى مى‏دود(.
رانوسكايا: )با تحسين( براوو! براوو!
شارلوتا: يك بار ديگر، ) !Eins, zwei, dreiشال را بالا مى‏كشد و واريا را كه در حال تعظيم كردن است ظاهر مى‏كند(.
پيشيك: )متحير( فكرش را بكن!
شارلوتا: تمام شد. )شال را روى پيشيك مى‏اندازد، تعظيمى دخترانه مى‏كند و به اتاق پذيرايى مى‏دود(.
پيشيك: )شتابان به دنبال او مى‏رود( اى حقه‏باز كوچولو... چه دخترى! چه دخترى! )بيرون مى‏رود(
رانوسكايا: هنوز هم از ليونيد خبرى نيست. تا اين وقت، در شهر چه كارى مى‏تواند داشته باشد؟ تا حالا بايد كار تمام شده باشد. يا بايد ملك فروخته شده باشد. يا اين كه

اصلاً حراج انجام نشده. چرا او مرا اين‏قدر در دلواپسى نگه مى‏دارد؟
واريا: )سعى مى‏كند او را تسلى بدهد( دايى ملك را خريده، من مطمئنم.
تروفيموف: )با مسخرگى( حتماً!
واريا: مادربزرگ برايش وكالتنامه فرستاده كه ملك را به نام او بخرد و بهره را به او منتقل كند. او اين كار را به خاطر آنيا كرده. من كاملاً مطمئنم كه خداوند كمك

مى‏كند و دايى آنرا مى‏خرد.
رانوسكايا: مادربزرگ ياروسلاولى تو هزاروپانصد روبل فرستاده كه ملك را به نام او بخرند - او به ما اعتماد ندارد - اما اين پول حتى براى پرداخت بهره هم كافى

نيست. )صورتش را با دست مى‏پوشاند( سرنوشت من امروز تعيين مى‏شود، بله، سرنوشت من.
تروفيموف: )واريا را مسخره مى‏كند( مادام لوپاخينا!
واريا: )خشمگين( دانشجوى ابدى! او تابه‏حال دوبار از دانشگاه اخراج شده.
رانوسكايا: چرا عصبانى مى‏شوى، واريا؟ حالا اگر به شوخى تو را مادام لوپاخينا صدا كند، چه مى‏شود؟ تو مى‏توانى، اگر بخواهى، با لوپاخين ازدواج كنى، او مرد

دوست داشتنى و خوبى‏ست. اما اگر مايل نباشى، مجبور نيستى با او عروسى كنى. هيچكس نمى‏خواهد تو را مجبور كند، كوچولوى من.
واريا: من قضيه را خيلى جدى مى‏گيرم، ماما. او مرد خوبى‏ست و من از او خوشم مى‏آيد.
رانوسكايا: پس با او ازدواج كن. نمى‏فهمم منتظر چى هستى؟
واريا: اما من كه نمى‏توانم از او خواستگارى كنم، مى‏توانم؟ دو سال است كه همه درباره‏ى ازدواج او با من صحبت مى‏كنند، همه. اما خودش يا هيچ چيز نمى‏گويد و

يا به شوخى برگزار مى‏كند. البته من مى‏فهمم. او دارد پولدار مى‏شود. هميشه گرفتار است و وقتى براى من ندارد. اگر من كمى پول داشتم، فقط كمى، حتى صد روبل،

همه چيز را ول مى‏كردم و مى‏گذاشتم مى‏رفتم، يك راهبه مى‏شدم.
تروفيموف: )با مسخرگى( چه لطفى!
واريا: )به تروفيموف( يك دانشجو بايد باهوش باشد. )با لحنى آرام، گريان( تو چقدر زشت شده‏اى پتيا. چقدر پير به نظر مى‏آيى! )به رانوسكايا، ديگر گريه نمى‏كند( اما

من نمى‏توانم بى‏خاصيت باشم. ماما. من هر دقيقه از روز، بايد به كارى مشغول باشم.
ياشا وارد مى‏شود.
ياشا: )به زور جلوى خنده‏اش را مى‏گيرد( يپيخودوف يك چوب بيليارد را شكسته. )بيرون مى‏رود(
واريا: يپيخودوف اينجا چه كار مى‏كند؟ كى به او اجازه داده كه بيليارد بازى كند؟ من اين آدم‏ها را درك نمى‏كنم )بيرون مى‏رود(.
رانوسكايا: مسخره‏اش نكن پتيا، نمى‏بينى كه همين طورى‏اش هم خيلى ناراحت است؟
تروفيموف: كاش اين‏قدر نخود هر آش نبود و در كار ديگران دخالت نمى‏كرد. تمام مدت تابستان، او براى من و آنيا آرامش باقى نگذاشت. مى‏ترسد ما عاشق همديگر

بشويم. اين به او چه مربوط است؟ علاوه بر اين، من هيچ وقت به او رو نداده‏ام، من از آن‏هاش نيستم. من و آنيا در مرحله‏اى فراتر از عشق هستيم.
رانوسكايا: تصور مى‏كنم من در مرحله‏اى پايين‏تر از عشق باشم. )عميقاً بى‏تاب( چرا ليونيد نمى‏آيد؟ اوه، كاش فقط مى‏دانستم كه ملك به فروش رفته يا نه؟ چنان

مصيبت بزرگى‏ست كه نمى‏دانم چه بكنم، سردرگم شده‏ام... بايد ناگهان جيغ بكشم، يك كار ابلهانه بكنم. مرا نجات بده پتيا. چيزى به من بگو. با من حرف بزن!
تروفيموف: چه اهميتى دارد كه ملك امروز فروخته شده باشد يا نه؟ اين كار ديگر تمام شده. راه برگشتى نيست. راه خيلى طولانى شده است. آرام باشيد مادام

رانوسكاياى عزيز. ديگر نبايد خودتان را فريب بدهيد. يك‏بار هم كه شده بايد با حقيقت مواجه شويد.
رانوسكايا: كدام حقيقت؟ تو مى‏توانى ببينى چه چيزى حقيقى‏ست و چه چيزى حقيقى نيست، اما من ظاهراً سوى چشمانم را از دست داده‏ام. هيچ چيز نمى‏بينم. پسر

عزيزم، تو هر مسأله‏ى بزرگى را اين‏قدر جسورانه حل مى‏كنى اما به من بگو پتيا، آيا اين به خاطر آن نيست كه تو هيچ وقت مجبور نبوده‏اى به خاطر حل مسايل

مربوط به خودت رنج بكشى؟ تو خيلى از ما جلوتر به نظر مى‏آيى. آيا اين به خاطر آن نيست كه تو چيز دردناكى را نمى‏بينى يا در انتظارش نيستى؟ يا به خاطر آن

نيست كه زندگى هنوز از چشمان جوان تو پنهان است؟ تو از همه‏ى ما جسورتر، صادق‏تر و متفكرترى، اما درباره‏اش حسابى فكر كن، سر سوزنى توجه به من نشان

بده. به من ترحم كن. نمى‏بينى؟ من اينجا به دنيا آمده‏ام، پدر و مادر و حتى پدربزرگم اينجا زندگى كرده‏اند، من اين خانه را دوست دارم. بدون باغ آلبالو زندگى برايم

معنى ندارد. و اگر باغ آلبالو حتماً بايد به فروش برسد، پس به خاطر خدا، مرا هم بفروشيد! )تروفيموف را بغل مى‏گيرد و پيشانى‏اش را مى‏بوسد( پسر كوچولوى من

اينجا غرق شد. )گريان( با من مهربان باش، عزيزم، پتياى خوب.
تروفيموف: مى‏دانيد كه احساسات من نسبت به شما بسيار صميمانه و از ته دل است.
رانوسكايا: بله. البته، فقط بايد آنرا طور ديگرى بيان مى‏كردى. )وقتى مى‏خواهد دستمالش را دربياورد، تلگرامى روى زمين مى‏افتد( امروز آن‏قدر درمانده‏ام كه نمى‏توانى

تصورش را بكنى. همه‏ى اين سروصداها توى سرم پيچيده است. با هر صدايى همين‏طور مى‏شوم. تمام جانم مى‏لرزد. اما نمى‏توانم تنها بمانم. سكوت مرا مى‏ترساند.

نسبت به من بيرحمانه قضاوت نكن، پتيا، من تو را مثل پسرم دوست دارم. با خوشحالى مى‏گذارم آنيا با تو عروسى كند - قسم مى‏خورم - فقط، پسر عزيزم، تو بايد كار

كنى پتيا. بايد دست كم مدركت را بگيرى. تو هيچ كارى نمى‏كنى. بى‏جهت از جايى به جايى ديگر مى‏افتى، خيلى عجيب است، نه؟ قبول دارى، مگر نه؟ و بايد با ريشت

هم كارى بكنى كه قشنگ‏تر بشود. )خندان( قيافه‏ات چقدر خنده‏دار است!
تروفيموف: )تلگرام را برمى‏دارد( دلم نمى‏خواهد يك آدونيس باشم.
} . Pآدونيس در افسانه‏هاى يونان جوان زيبايى بود، مورد علاقه‏ى آفروديت. {Pرانوسكايا: اين تلگرام از پاريس رسيده. هر روز يكى مى‏رسد. يكى ديروز آمد. يكى هم

امروز. آن وحشى دوباره مريض است. وضعش بد است... از من مى‏خواهد كه او را ببخشم و به آنجا بروم و من واقعاً مجبورم به پاريس بروم و با او باشم. نگاه

سختى به من مى‏كنى، اما من چه بايد بكنم پسر عزيزم؟ چه بايد بكنم؟ او مريض و تنها و غمگين است. كى بايد از او مراقبت كند؟ كى بايد او را از انجام كارهاى

احمقانه بازدارد؟ كى بايد دواش را به موقع بدهد؟ چرا من بايد از انجام اين كارها خجالت بكشم؟ من او را دوست دارم. اين واضح است. من دوستش دارم. مثل بختك

رويم افتاده است و مرا به پايين مى‏كشد. اما من اين وزنه را دوست دارم و نمى‏توانم بدون آن زندگى كنم. )دست‏هاى تروفيموف را مى‏فشارد( نسبت به من بد فكر نكن،

پتيا. هيچ چيز نگو. خواهش مى‏كنم نگو.
تروفيموف: )اشك‏ريزان( به خاطر خدا نادانى مرا ببخش، اما آن مرد هست و نيست شما را دزديده.
رانوسكايا: نه، نه، نه! )گوشهايش را مى‏گيرد( نبايد اين را بگويى!
تروفيموف: او يك لات است. همه اين را مى‏بينند، جز خودتان. او يك لات پست است. يك آدم بى‏شخصيت.
رانوسكايا: )خشمگين است اما سخنانش را كنترل مى‏كند( تو بيست‏وشش يا بيست‏وهفت ساله‏اى و هنوز يك شاگرد مدرسه هستى!
تروفيموف: كى به اين چيزها اهميت مى‏دهد؟
رانوسكايا: تو بايد مرد شده باشى! بايد با كسانى كه عاشق هستند، همدلى داشته باشى. بايد خودت هم كسى را دوست داشته باشى، بايد عاشق باشى! )خشمگين( بله،

بله! اشكال تو در اين نيست كه خلوص نيت ندارى، اشكالت فقط اين است كه پرمدعايى غيرعادى و متلون‏المزاج هستى.
تروفيموف: )هراسان( او چطور مى‏تواند اين‏طور حرف بزند؟
رانوسكايا: »من فراتر از عشقم«. تو بالاتر از عشق نيستى، فقط به قول فيرز، يك آدم به درد نخور هستى. در اين سن و سال، تو هنوز يك لله لازم دارى!
تروفيموف: )مبهوت( شرم‏آور است! چطور مى‏تواند اين‏جور حرف بزند! )به سرعت به اتاق پذيرايى مى‏رود و سرش را در دست مى‏گيرد( اين شرم آور است! تحملش

را ندارم! من مى‏روم. )مى‏رود ولى يك‏باره برمى‏گردد( ديگر با شما كارى ندارم. )از صحنه خارج مى‏شود و به سرسرا مى‏رود(
رانوسكايا: )صدايش مى‏زند( يك دقيقه صبر كن پتيا! احمق نباش. من فقط با تو شوخى كردم! پتيا!
صداى دويدن كسى به طبقه‏ى پايين شنيده مى‏شود و پس از آن صداى يك برخورد شديد ناگهانى مى‏آيد. آنيا و واريا از پشت صحنه جيغ مى‏كشند اما لحظه‏يى بعد، صداى

خنده به گوش مى‏رسد.
رانوسكايا: چه خبر شده؟
آنيا دوان دوان وارد مى‏شود.
آنيا: )خندان( پتيا، معلق‏زنان به طبقه پايين افتاد. )دوباره بيرون مى‏رود(
رانوسكايا: عجب بچه‏ى عجيبى‏ست!
رييس ايستگاه را مى‏بينيم، در وسط اتاق پذيرايى ايستاده شعر »گناهكار« اثر آلكسى تولستوى را دكلمه مى‏كند. همه مى‏ايستند تا گوش بدهند اما پس از چند خط اول شعر،

صداى يك والس از سرسرا شنيده مى‏شود و او شعر خواندن را قطع مى‏كند. همه مى‏رقصند. تروفيموف، آنيا، واريا، و رانوسكايا از سرسرا وارد صحنه مى‏شوند.
رانوسكايا: بيا، پتيا. بيا. اى ساده‏دل. من معذرت مى‏خواهم. بيا برقصيم. )با تروفيموف مى‏رقصد(
آنيا و واريا مى‏رقصند. فيرز وارد مى‏شود و عصايش را به در كنار اتاق تكيه مى‏دهد. ياشا از اتاق نشيمن مى‏آيد و به تماشاى رقصندگان مى‏ايستد.
ياشا: حالت خوب است، پدربزرگ؟
فيرز: حالم خوب نيست. در زمان قديم، ژنرال‏ها و بارون‏ها و درياسالارها به مجالس رقص ما مى‏آمدند و حالا ما دنبال كارمند اداره‏ى پست و رييس ايستگاه راه‏آهن

مى‏فرستيم و حتى آنها هم زياد راغب نيستند كه بيايند. حس مى‏كنم يك جاى كار خراب است. ارباب سابق، پدربزرگ همين‏ها، براى هر دردى كه داشتيم به ما لاك

مخصوص لاك و مهر مى‏داد. من بيش از بيست سال يا بيشتر هر روز لاك خورده‏ام. شايد همين مرا زنده نگه داشته.
ياشا: تو مايه‏ى دردسرى پدربزرگ. )خميازه مى‏كشد( وقتش شده كه شرت را كم كنى.
فيرز: اه! اى... به درد نخور. )زيرلب غرولند مى‏كند(
تروفيموف و رانوسكايا در اتاق پذيرايى مى‏رقصند و سپس در حال رقص به اتاق نشيمن وارد مى‏شوند.
رانوسكايا: مرسى، من مى‏نشينم )مى‏نشيند( خسته‏ام.
با تروفيموف مى‏رقصد و هر دو رقصان به اتاق پذيرايى مى‏روند.
آنيا: )هيجان‏زده( مردى در آشپزخانه بود كه مى‏گفت باغ آلبالو امروز فروخته شده.
رانوسكايا: فروخته شده؟ به كى؟
آنيا: نگفت. او رفته.
ياشا: پيرمرد وراجى بود. يك غريبه.
فيرز: ارباب هنوز برنگشته. كت نازكى هم پوشيده. حتماً سرما مى‏خورد. آه درختهاى جوان، درختهاى سبز!
رانوسكايا: اين دارد مرا مى‏كشد. برو ببين به كى فروخته شده.
ياشا: چطور؟ پيرمرد خيلى وقت است كه رفته. )مى‏خندد(
رانوسكايا: )كمى آزرده( به چه مى‏خندى؟ براى چه اين‏قدر خوشحالى؟
ياشا: يپيخودوف آدم مسخره‏اى است. يك آدم احمق، بيست‏ودو بدبختى!
رانوسكايا: فيرز، اگر ملك فروخته شده باشد، تو كجا مى‏روى؟
فيرز: هر جا كه شما بگوييد.
رانوسكايا: تو چه‏ات شده؟ به نظر مريض ميايى. بايد توى رختخواب باشى.
فيرز: )با طعنه( اوه، بله. مى‏روم مى‏خوابم ولى چه كسى كارها را مى‏كند و دستورها را مى‏دهد؟ در تمام اين خانه غير از من كسى نيست.
ياشا: مادام، ممكن است خواهش كنم لطفى به من بكنيد؟ اگر به پاريس مى‏رويد، لطفاً مرا هم با خودتان ببريد. براى من ماندن در اينجا مطلقاً غيرممكن است. )به

اطراف نگاه مى‏كند و آهسته مى‏گويد( فايده‏ى حرف زدن چيست؟ خودتان هم مى‏توانيد ببينيد كه اين مملكت، مملكت باسوادى نيست، مردم اخلاق سرشان نمى‏شود و آدم را

دچار ملال مى‏كنند! غذاى توى آشپزخانه رعشه‏آور است. و از همه بدتر اين كه فيرز هم مرتب به اين طرف و آن طرف مى‏رود و انواع حرف‏هاى نامربوط را به زبان

مى‏آورد. مرا با خودتان ببريد. خواهش مى‏كنم!
پيشيك وارد مى‏شود.
پيشيك: بانوى قشنگ... افتخار يك والس كوچك را به من مى‏دهيد؟ )رانوسكايا بازوى او را مى‏گيرد( بانوى شكوهمند، من واقعاً بايد آن 180روبل را از شما قرض

كنم. )در حال رقص( 180روبل. )رقصان به اتاق پذيرايى مى‏روند(
ياشا: )زمزمه مى‏كند(
»آه، خواهى فهميد
آشوب قلب مرا«؟...
در اتاق پذيرايى هيكل كسى را با كلاه خاكسترى و شلوار چهارخانه مى‏بينيم كه دست تكان مى‏دهد و به هوا مى‏پرد و فرياد مى‏زند »براوو، شارلوتا«.
دونياشا: )از پودر زدن به صورتش دست مى‏كشد( دوشيزه آنيا به من مى‏گويند كه بايد برقصم - تعداد آقايان زياد است و تعداد خانم‏ها، كم. اما رقصيدن مرا گيج مى‏كند

و قلبم را به تپش و لرزه مى‏اندازد. همين الآن آن آقايى كه در اداره‏ى پست كار مى‏كند، چنان حرف قشنگى به من زد كه نفسم بند آمد.
صداى موزيك خاموش مى‏شود.
فيرز: به تو چه گفت؟
دونياشا: گفت كه من مثل يك گل هستم.
ياشا: )خميازه مى‏كشد( چه ابلهى! )بيرون مى‏رود(
دونياشا: مثل يك گل! من حالتى خانم‏وار دارم و تربيت شده هستم. من از اين جور حرف‏ها خيلى خوشم مى‏آيد.
فيرز: تو عاقبت خوشى ندارى.
يپيخودوف وارد مى‏شود.
يپيخودوف: تو از ديدن من خوشحال نيستى دونياشا، مثل اين كه من حشره‏اى، چيزى باشم. )آه مى‏كشد( آه! زندگى!
دونياشا: مگر تو چه مى‏خواهى؟
يپيخودوف: بدون شك، شايد حق با تو باشد )آه مى‏كشد( اما، البته از يك نقطه نظر، اگر به خودم اجازه بدهم كه اين را بر زبان بياورم، و با پوزش از رك‏گويى‏ام، تو

بالاخره روحيه‏ى مرا خوار و خفيف كرده‏اى. من كاملاً سرنوشتم را مى‏پذيرم. هر روز يك بدبختى براى من پيش مى‏آيد و من مدتهاست كه به آن عادت كرده‏ام و با لبخند

با بخت خودم مواجه مى‏شوم. تو حرفت را به من زده‏اى، اگرچه من...
دونياشا: اگر برايت اشكالى ندارد بگذار يك وقت ديگر درباره‏ى اين موضوع حرف بزنيم. اما حالا مرا تنها بگذار. من دارم فكر مى‏كنم. )با بادبزن دستى‏اش بازى مى

‏كند(
يپيخودوف: هر روز يك بدبختى مرا از پا مى‏اندازد و با اين حال اگر جرأت گفتنش را داشته باشم. بايد بگويم كه با اين بدبختى‏ها با لبخند و حتى با خنده مواجه مى‏

شوم.
واريا از اتاق پذيرايى وارد صحنه مى‏شود.
واريا: )به يپيخودوف( هنوز اينجايى، سيمون؟ ظاهراً به آنچه به تو گفته‏اند توجهى ندارى. )به دونياشا( برو، دونياشا. )به يپيخودوف( اول بيليارد بازى مى‏كنى و يك

چوب را مى‏شكنى و بعد، طورى دور اتاق پذيرايى رژه مى‏روى كه انگار مهمان هستى!
يپيخودوف: تو واقعاً نمى‏توانى - اين‏طور بگويم كه - به من دستور بدهى.
واريا: من به تو دستور نمى‏دهم، فقط نظرم را به تو مى‏گويم. همه‏ى كارى كه تو مى‏كنى اين است كه بدون اين كه كارى بكنى به اطراف سر مى‏كشى و فقط خدا مى‏

داند كه چرا ما يك كارمند داريم.
يپيخودوف: )رنجيده( اين كه من كار مى‏كنم يا راه مى‏روم يا مى‏خورم يا بيليارد بازى مى‏كنم مسأله‏يى‏ست كه بايد بزرگترهاى من و آنها كه فهمش را دارند درباره‏اش

صحبت كنند.
واريا: جرأت مى‏كنى اين‏طور با من صحبت كنى! )برآشفته( تو جرأت مى‏كنى! پس من نمى‏فهمم، مگر نه؟ تو همين حالا از اينجا مى‏روى! مى‏شنوى؟ همين‏الساعه!
يپيخودوف: )از موضع ضعف( بايد از شما خواهش كنم كه حرف‏تان را با زبان ملايم‏ترى بزنيد.
واريا: )بسيار خشمگين( همين لحظه از اينجا مى‏روى. مى‏روى بيرون! )همان‏طور كه او به طرف در مى‏رود، واريا پشت سرش مى‏رود( بيست‏ودو بدبختى! برو بيرون

و بيرون بمان! نگذار دوباره چشمم به تو بيفتد!
يپيخودوف: )بيرون صحنه( عليه تو شكايت مى‏كنم.
واريا: چى؟ برمى‏گردى، نه؟ )عصايى را كه فيرز جا گذاشته برمى‏دارد( بيا! بيا! درسى به تو مى‏دهم! آه، پس دارى مى‏آيى؟ بگير. )در همان لحظه كه عصا را پرتاب

مى‏كند، لوپاخين وارد مى‏شود(
لوپاخين: خيلى از شما ممنونم.
واريا: )خشمگين و با كنايه( متأسفم!
لوپاخين: عيبى ندارد. از استقبال گرم شما متشكرم.
واريا: اين‏طور نيست. )از در دور مى‏شود، به اطراف نگاه مى‏كند و با صدايى ملايم مى‏پرسد( اميدوارم كه به شما صدمه نزده باشم.
لوپاخين: اوه، نه. چيز قابل بحثى نيست. فقط سرم به قدر يك تخم غاز ورم مى‏كند. همين.
از اتاق پذيرايى اين صداها شنيده مى‏شود: »لوپاخين آمده! يرمولاى اينجاست!«.
پيشيك: بگذار با چشم خودم ببينم. بگذاريد با گوشهاى خودم بشنوم! )با لوپاخين روبوسى مى‏كنند( كمى بوى كنياك مى‏دهى، پيرمرد، به ما هم اينجا خوش گذشته.
رانوسكايا وارد مى‏شود.
رانوسكايا: تو هستى يرمولاى؟ چرا اين‏قدر دير كردى؟ ليونيد كجاست؟
لوپاخين: آقاى گايف هم با من رسيد. تا يك دقيقه ديگر اينجا خواهد بود.
رانوسكايا: )بى‏تاب( خب؟ فروش انجام شد؟ بگو. حرف بزن!
لوپاخين: )ناراحت و نگران از اين كه شاديش را ابراز كند( كار فروش ساعت چهار تمام شد. ما به قطار نرسيديم و مجبور شديم تا ساعت نه‏ونيم صبر كنيم. )آه سنگينى

مى‏كشد( من كمى گيج هستم.
گايف وارد مى‏شود، در دست راستش چند پاكت دارد و با دست چپ، اشكهايش را پاك مى‏كند.
رانوسكايا: خب، ليونيد؟ بيا، بگو تا بشنويم؟ )بى‏قرار، گريان( زود باش. به خاطر خدا زود باش!
گايف: )فقط با حرت دستش به او جواب مى‏دهد، به فيرز، گريان( بيا، اين را بگير، كمى كولى ماهى و شاه ماهى است. تمام روز چيزى نخورده‏ام. خداى من، چه

عذابى كشيدم! )از در باز اتاق بيليارد صداى به هم خوردن توپ‏هاى بيليارد مى‏آيد و صداى ياشا: »هفت، هجده«. لحن گايف عوض مى‏شود، از گريه دست مى‏كشد( من

بدجورى خسته‏ام. فيرز، بيا كمك كن لباسم را عوض كنم. )از طريق اتاق پذيرايى به اتاق خودش مى‏رود، فيرز هم به دنبالش(.
پيشيك: فروش چى شد؟ بگو!
رانوسكايا: باغ هم فروخته شده؟
لوپاخين: بله.
رانوسكايا: كى آن را خريد؟
لوپاخين: من خريدم. )مكث( )رانوسكايا از شنيدن اين خبر از پا درآمده، اگر ميز و صندلى كنارش نبود، به زمين مى‏افتاد. واريا كليدها را از كمربندش باز مى‏كند و آنها

را به وسط اتاق مى‏اندازد و بيرون مى‏رود( من آن را خريدم. كمى صبر كنيد، به من هجوم نياوريد،... سرم منگ است. نمى‏توانم صحبت كنم. )خندان( وقتى به محل

فروش رسيديم. دريگانف هم آنجا بود. آقاى گايف فقط 15000روبل داشت و دريگانف سى هزار روبل به اضافه‏ى بهره را اعلام كرد. خوب من هم 40000روبل

پيشنهاد كردم. او 45000تا، من 55000تا و همين‏طور ادامه داديم، او پنج هزار، پنج هزار بالا مى‏رفت و من در هر مرتبه ده هزار. خب، و همين‏طور كار تمام شد.

من 90هزار روبل به اضافه‏ى بهره پيشنهاد كردم و ملك به من رسيد. حالا باغ آلبالو مال من است! مال من! )قهقهه مى‏زند( خداى بزرگ! باغ آلبالو مال من است! به

من بگوييد كه مست هستم، ديوانه هستم، همه‏ى اين چيزها خواب است. )پا به زمين مى‏زند( به من نخنديد! كاش پدر و پدربزرگم از قبر درمى‏آمدند و مى‏ديدند! كه چطور

يرمولاى آنها، يرمولاى كتك‏خورده و خوار و خفيف آنها كه زمستانها پا برهنه مى‏دويد، همان يرمولاى، بهترين ملك دنيا را خريده است! من همان ملكى را خريدم كه

پدر و پدربزرگم در آن برده بودند و در آن حتى آنها را به آشپزخانه راه نمى‏دادند. من خواب هستم. اين فقط يك خواب است. اين در عالم واقع نيست... اين تخيل من

است كه با نادانى‏ام تركيب شده. )كليدها رإے؛::پ‏پ برمى‏دارد و با احساس لبخند مى‏زند( او كليدها را به زمين ريخته كه نشان بدهد ديگر در اينجا كاره‏اى نيست. )مى

‏شنويم كه موزيسين‏ها نواختن را شروع كرده‏اند( هى، مطرب‏ها، بنوازيد! مى‏خواهم بشنوم. همه بياييد و يرمولاى لوپاخين را تماشا كنيد كه تبرش را به باغ آلبالو مى‏برد،

بياييد و افتادن درختان را ببينيد! ما اينجا كلبه‏هايى مى‏سازيم و نوه‏ها و نتيجه‏هاى ما زندگى نوينى را خواهند ديد. بنوازيد، موزيك! )دسته‏ى اركستر مى‏نوازد. رانوسكايا در

يك صندلى فرو مى‏رود و به تلخى گريه مى‏كند(.
لوپاخين: )ملامت‏آميز( اوه، تو چرا به من گوش نكردى؟ حالا نمى‏توانى آنرا پس بگيرى، عزيز بيچاره‏ى من. )با اشك( اوه، كه همه‏ى اين چيزها گذشته و تمام شده!

كه زندگى نكبت‏بار و آشفته‏ى ما تغيير كرده است!
پيشيك: )بازوى او را مى‏گيرد. با صدايى آرام( آن زن دارد گريه مى‏كند. بيا به اتاق پذيرايى برويم و او را تنها بگذاريم. بيا )بازوى او را مى‏گيرد و باهم به طرف اتاق

پذيرايى مى‏روند(.
لوپاخين: جريان چيست؟ بهترين آهنگ‏هايتان را بزنيد. مطرب‏ها! بگذاريد همه چيز به دلخواه من باشد. )با طعنه( مالك جديد وارد مى‏شود، مالك باغ آلبالو! )تصادفاً به

يك ميز برخورد مى‏كند و چيزى نمانده كه شمعدانها را واژگون كند( اهميتى ندارد. مى‏توانم پول همه‏اش را بپردازم!
با پيشيك بيرون مى‏رود. به جز رانوسكايا كه زانوى غم در بغل گرفته و به تلخى مى‏گريد، هيچكس روى صحنه يا در اتاق پذيرايى باقى نمى‏ماند. اركستر آهنگ ملايمى

مى‏نوازد. آنيا و تروفيموف به سرعت وارد مى‏شوند. آنيا به طرف مادرش مى‏رود و در برابر او زانو مى‏زند. تروفيموف در درگاه اتاق پذيرايى مى‏ايستد.
آنيا: ماما! دراى گريه مى‏كنى، ماما؟ ماماى خوب و عزيز و شيرينم! عزيزم، دوستت دارم! تحسينت مى‏كنم! باغ آلبالو فروخته شد، رفت. اين كاملاً حقيقت دارد، كاملاً

حقيقت دارد. اما گريه نكن. ماما! هنوز زندگى پيش روى توست، تو هنوز روح خوب و پاكت را دارى. با من بيا عزيزم. بيا از اينجا برويم. باغ ديگرى درست مى‏كنيم،

دوست داشتنى‏تر از اين. خواهى ديد، درك خواهى كرد و خوشبختى عميق و كامل، همچون آفتاب در تاريك و روشن شفق بر روح تو مستولى خواهد شد. بيا عزيزم. با

من بيا!
پرده


























پرده‏ى چهارم



همان صحنه‏ى پرده‏ى اول. پرده و تابلويى در كار نيست. كمى از اثاثه طورى در گوشه‏يى انباشته شده كه گويى قرار است به فروش برسد. حال و هوايى حاكى از

دلتنگى و ويرانى. در كنار در بيرونى و در پس‏زمينه‏ى صحنه چمدانها، كيف‏هاى سفرى و غيره ديده مى‏شوند. در سمت چپ درى باز است و صداى آنيا و واريا از آن شنيده

مى‏شود. لوپاخين منتظر ايستاده است. ياشا يك سينى با چند گيلاس پر از شامپاين در دست دارد. يپيخودوف در سرسرا، در جعبه‏اى را مى‏بندد. از پشت صحنه صداى زمزمه

مى‏آيد. روستاييان كشاورز براى خداحافظى آمده‏اند.
گايف: )بيرون از صحنه( متشكرم دوستان من، متشكرم.
ياشا: آدم‏هاى عادى آمده‏اند خداحافظى كنند. من بر اين عقيده‏ام، آقاى لوپاخين كه اينها آدم‏هاى خوبى هستند ولى نادانند.
صداى درهم، خاموش مى‏شود. رانوسكايا و گايف از سرسرا وارد صحنه مى‏شوند. رانوسكايا گريه نمى‏كند، اما رنگ پريده است و گونه‏هايش مى‏لرزد، نمى‏تواند صحبت

كند.
گايف: تو كيف دستى‏ات را به آنها دادى، ليوبا. واقعاً مجبور نبودى اين كار را بكنى.
رانوسكايا: نتوانستم جلوى خودم را بگيرم. نتوانستم. )هر دو بيرون مى‏روند(
لوپاخين: )در آستانه‏ى در پشت سرشان صدا مى‏زند( موقع خداحافظى با من يك گيلاس مى‏زنيد؟ خواهش مى‏كنم! فقط يك گيلاس. يادم رفت از شهر بياورم، فقط توانستم

يك بطرى از ايستگاه راه‏آهن بخرم. بياييد. )مكث( چى؟ نمى‏خوريد؟ )برمى‏گردد( اگر مى‏دانستم، نمى‏خريدم. پس خودم هم نمى‏خورم. )ياشا با دقت سينى را روى يك

صندلى مى‏گذارد( ياشا، خودت بنوش.
ياشا: به سلامتى رفتن ما! خوش به حال آنها كه مى‏مانند. )مى‏نوشد( اين شامپاين واقعى نيست. حرف مرا قبول كن.
لوپاخين: بطرى هشت روبل. )مكث( اينجا خيلى سرد است.
ياشا: امروز بخارى را گرم نكرديم، چون همه‏مان داريم مى‏رويم. )مى‏خندد(
لوپاخين: چرا مى‏خندى؟
ياشا: از خوشى.
لوپاخين: ما حالا در ماه اكتبر هستيم. اما اينجا هنوز مثل تابستان، آرام و آفتابى‏ست. براى بنايى هواى خوبى است. )به ساعتش نگاه مى‏كند و با صداى بلند مى‏گويد(

يادتان باشد كه فقط چهل‏وهفت دقيقه به حركت قطار مانده است. تا بيست دقيقه‏ى ديگر بايد به طرف ايستگاه حركت كنيد. عجله كنيد.
تروفيموف كه يك بالاپوش به تن دارد وارد مى‏شود، از بيرون در:
تروفيموف: فكر مى‏كنم وقت حركت است. كالسكه‏ها آماده‏اند. چه بلايى سر گالش‏هاى من آمده؟ گم‏شان كرده‏ام. )بلند صدا مى‏زند( آنيا، گالش‏هاى من اينجا نيستند. نمى

‏توانم پيدايشان كنم!
لوپاخين: من بايد به خاركف بروم. با همان قطار شما مى‏روم. زمستان را در خاركف مى‏گذرانم. تمام اين مدت وقتم را با شما تلف كرده‏ام و دلم براى كارهايم شور

مى‏زند. من نمى‏توانم بدون كار زندگى كنم، نمى‏دانم با دست‏هايم چه كار كنم، طورى آويزان مى‏شوند كه انگار مال من نيستند.
تروفيموف: خب، حالا ما داريم مى‏رويم و تو مى‏توانى به كارهاى مفيدت برسى.
لوپاخين: يك گيلاس بزن.
تروفيموف: نه، متشكرم.
لوپاخين: خب، پس تو به مسكو مى‏روى؟
تروفيموف: بله. تا شهر با آنها هستم، و فردا به مسكو مى‏روم.
لوپاخين: خب، خب، گمان مى‏كنم پروفسورها هنوز درس‏هايشان را شروع نكرده‏اند. منتظرند كه تو برسى.
تروفيموف: اين ربطى به تو ندارد.
لوپاخين: چند سال توى دانشگاه بوده‏اى؟
تروفيموف: فكر يك شوخى تازه باش، اين يكى ديگر كهنه و بى‏مزه است. )دنبال گالش‏هايش مى‏گردد( نگاه كن، فكر مى‏كنم ما ديگر همديگر را نمى‏بينيم، پس بگذار

توصيه‏اى به عنوان يادگارى به تو بكنم: دستهايت را از دو طرف، شل و آويزان نكن. اين عادت را ترك كن. ساختن كلبه، با اين خيال كه ساكنان تابستانى آنها خرده

مالك خواهند شد، هم يك نوع شل و آويزان كردن دست است، خب، حالا كه همه چيزها تمام شده، بايد بگويم كه دوستت دارم. تو انگشتان باريك و حساسى دارى، مثل

انگشتان يك هنرمند. تو روح ظريف و حساسى هم دارى.
لوپاخين: )او را در بغل مى‏گيرد( خداحافظ پسر عزيزم. به خاطر همه چيز متشكرم. بگذار براى سفر كمى پول به تو بدهم.
تروفيموف: براى چى؟ من نمى‏خواهم.
لوپاخين: اما تو پولى ندارى.
تروفيموف: چرا دارم. خيلى متشكرم. به خاطر ترجمه‏اى كه كرده‏ام، كمى پول گرفته‏ام. )عصبى( هيچ جا نمى‏توانم گاليش‏هايم را پيدا كنم!
واريا: )از اتاق پهلويى( اينجاست. بيا آشغالهايت را ببر. )يك جفت گالش را روى صحنه مى‏اندازد(
تروفيموف: از چى اين‏قدر عصبانى هستى، واريا؟ هوم!... اما اينها گالش‏هاى من نيستند!
لوپاخين: بهار گذشته سه هزار هكتار خشخاش كاشتم و چهل هزار روبل استفاده بردم. چه عكسى! آن گلهاى خشخاش! همان‏طور كه گفتم من چهل هزار روبل

درآورده‏ام و دارم به تو كمى پول تعارف مى‏كنم. چون كه استطاعتش را دارم. فايده‏ى غرور چيست؟ من يك دهقانم... ما دو تا انسانيم...
تروفيموف: پدر تو يك دهقان بود و پدر من يك داروساز، اما اين چيزى را ثابت نمى‏كند. )لوپاخين كيف پولش را درمى‏آورد( بگذارش كنار. اگر دويست هزار روبل

هم پيشنهاد مى‏كردى، نمى‏گرفتم. من يك انسان آزاده‏ام و همه‏ى آن چيزهايى كه شماها - اعم از فقير و غنى - اين‏قدر زياد به آن اهميت مى‏دهيد، بر من كوچكترين تأثيرى

ندارد. براى من اين چيزها مثل خاشاكى‏ست كه باد آنرا مى‏برد. من بدون تو هم كارم را از پيش مى‏برم. از تو هم جلو مى‏زنم. من قوى و مغرورم. من در صف اول

انسانهايى هستم كه به دنبال حقيقت‏اند. بزرگترين خوشبختى ممكن روى زمين.
لوپاخين: آيا به آنجا مى‏رسى؟
تروفيموف: بله. )مكث( با خودم مى‏رسم. يا راه را به ديگران نشان مى‏دهم.
صداى ضربه‏هاى تبر از دور به گوش مى‏رسد.
لوپاخين: خب، خداحافظ دوست قديمى. وقت شروع كار است. ما اينجا با همديگر جروبحث مى‏كنيم و در همين حال، عمر مى‏گذرد. وقتى من ساعتها بدون خستگى

كار مى‏كنم، فكرم آزاد مى‏شود و مى‏فهمم چرا زنده‏ام. اما فقط خدا مى‏داند بيشتر آدمهايى كه در روسيه‏اند، براى چه به دنيا آمده‏اند، خب، چه عيبى دارد؟ اين امر روى -

به قول معروف - جريان كار تأثيرى ندارد. شنيده‏ام آقاى گايف شغلى را در بانك قبول كرده - سالى شش هزار روبل. اگرچه او خيلى تنبل است. اما دست رد به سينه‏ى

اين مبلغ نمى‏زند.
آنيا: )در آستانه‏ى در( ماما مى‏گويد ممكن است شما قطع درختان را تا موقعى كه او هنوز نرفته متوقف كنيد؟
تروفيموف: واقعاً تو مى‏بايست اين‏قدر ملاحظه داشته مى‏داشتى. )خارج شده، به سرسرا مى‏رود(
لوپاخين: البته. الآن جلويشان را مى‏گيرم. عجب احمقهايى هستند! )بيرون مى‏رود(
آنيا: فيرز را به بيمارستان فرستاده‏اند؟
ياشا: امروز صبح به آنها گفتم اين كار را بكنند. بايد او را فرستاده باشند.
آنيا: )به يپيخودوف كه از اتاق پذيرايى مى‏گذرد( خواهش مى‏كنم ببين آيا فيرز را به بيمارستان فرستاده‏اند يا نه؟
ياشا: )آزرده( امروز صبح به يگور گفتم، چه فايده‏اى دارد كه آدم دوازده بار خواهش كند؟
يپيخودوف: به عقيده‏ى من فيرز پير ديگر ارزش وصله پينه را ندارد. وقتش رسيده كه به اجدادش ملحق بشود. فقط مى‏توانم بگويم كه به او شك مى‏برم. )چمدانى را

روى يك صندوق مى‏گذارد و چمدان زهوارش در مى‏رود و درش باز مى‏شود( بفرما! مى‏دانستم كه اين‏طور مى‏شود! )بيرون مى‏رود(
ياشا: )با مسخرگى( بيست‏ودو بدبختى!
واريا: )از بيرون صحنه( فيرز را به بيمارستان فرستاده‏اند؟
آنيا: بله.
واريا: چرا يادداشت را براى دكتر نبردند؟
آنيا: پس بايد يادداشت را حالا بفرستيم. )بيرون مى‏رود(
واريا: )از اتاق مجاور( ياشا كجاست؟ به او بگوييد مادرش آمده با او خداحافظى كند.
ياشا: )با قيافه‏ى بى‏حوصله( تحمل آدم هم حدى دارد.
دونياشا خود را با اثاثه مشغول داشته است. حالا ياشا را تنها ديده، به او نزديك مى‏شود.
دونياشا: يك نگاه به من بكن. ياشا. تو دارى مرا مى‏گذارى و مى‏روى. )گريه مى‏كند و دستهايش را به گردن او مى‏آويزد(
ياشا: گريه چه فايده‏اى دارد؟ )شامپاين را مى‏نوشد( تا شش روز ديگر به پاريس برمى‏گردم. فردا با قطار سريع‏السير مى‏رويم. به سختى مى‏توانم باور كنم. زنده باد

فرانسه! اينجا به درد نمى‏خورد. نمى‏توانم هضمش كنم... كاريش نمى‏شود كرد. اينجا به اندازه‏ى كافى نادانى ديده‏ام. ديگر حوصله‏ام سر رفته. )شامپاين مى‏نوشد( فايده‏ى

گريه چيست؟ مراقبت رفتارت باش و ديگر گريه نكن.
دونياشا: )در آئينه‏ى جيبى نگاه مى‏كند و صورتش را پودر مى‏زند( برايم از پاريس نامه‏اى بفرست. من خيلى به تو علاقمند بوده‏ام، ياشا. خيلى علاقمند! من آدم حساسى

هستم ياشا!
ياشا: كسى دارد مى‏آيد. )خودش را با اثاثه مشغول نشان مى‏دهد و زيرلب آواز مى‏خواند(
رانوسكايا، گايف، آنيا و شارلوتا وارد مى‏شوند.
گايف: مى‏توانيم راه بيفتيم؟ تقريباً وقتش شده )به ياشا نگاه مى‏كند( اين كيست كه بوى شاه ماهى مى‏دهد؟
رانوسكايا: تا ده دقيقه ديگر بايد جا بگيريم. )به اطراف اتاق نگاه مى‏كند( خداحافظ خانه‏ى عزيز قديمى. خداحافظ پدربزرگ! وقتى زمستان تمام شود و دوباره بهار

بيايد، تو ديگر اينجا نخواهى بود، خرابت مى‏كنند. فكرش را بكن كه اين ديوارها چه ها كه ديده‏اند! )آنيا را به گرمى مى‏بوسد( گنج من، تو درخشانى. چشمهايت مثل دو

الماس برق مى‏زنند. آيا خوشحال هستى؟ خيلى خوشحالى؟
آنيا: بله. ما زندگى نوينى را آغاز مى‏كنيم، ماما.
گايف: )با خوشحالى( كاملاً حق با اوست. حالا همه چيز مرتب است. پيش از اين كه باغ آلبالو فروخته شود، همه‏ى ما نگران و بدبخت بوديم. اما وقتى كارها انجام

شد و به آخر رسيد، همه‏ى ما آرام شديم و حتى خود را خوشحال حس كرديم. من حالا يك كارمند بانكم، يك ماليه‏چى... شارام قرمز! و تو ليوبا، هرچه مى‏خواهى بگو،

ولى تو بدون شك، حالا سرحال‏تر به نظر ميايى.
رانوسكايا: بله، اعصابم بهتر است. درست است. )كمكش مى‏كنند تا كلاه و كتش را بپوشد( حالا بهتر مى‏خوابم. وسايلم را بيرون ببر. ياشا. بايد برويم. )به آنيا( ما دوباره

همديگر را مى‏بينيم عزيزم... من به پاريس مى‏روم. مى‏توانم با پولى كه مادربزرگت از ياروسلاو براى خريد ملك فرستاده زندگى كنم. خدا مادربزرگت را حفظ كند!

فقط نگرانم مبادا اين پول زياد دوام نياورد.
آنيا: تو خيلى خيلى زود برمى‏گردى ماما، مگر نه؟ من امتحانات دبيرستان را مى‏دهم و بعد براى كمك به شما كار مى‏كنم. ما باهم همه جور كتابى خواهيم خواند، مگر

نه، ماما؟ )دستهاى مادرش را مى‏بوسد( در شبهاى دراز پائيز باهم كتاب‏هاى بسيارى مى‏خوانيم و دنياى نوين و شگفت‏انگيزى به روى ما گشوده خواهد شد. )متفكرانه(

زود بيا. ماما!
رانوسكايا: حتما. فرشته‏ى من . )او را بغل مى‏زند(
لوپاخين وارد مى‏شود، شارلوتا آوازى را زمزمه مى‏كند.
گايف: شارلوتاى خوشحال، دارد مى‏خواند.
شارلوتا: )بسته‏يى را كه به يك بچه‏ى قنداق شده شباهت دارد، برمى‏دارد( هيش، كوچولوى من... )بچه پاسخ مى‏دهد: »اوواه، اوواه«( هيش كوچولوى من، هيش، هيش

خوشگل من. )»اوواه، اوواه«( قلب مادرت را مى‏شكنى. )دوباره بسته را روى كف اتاق مى‏اندازد( لطفاً فراموش نكنيد كه براى من جاى تازه‏يى پيدا كنيد. من نمى‏

توانم همين‏طورى به زندگيم ادامه بدهم.
لوپاخين: غصه نخور شارلوتا. برايت جايى پيدا مى‏كنيم.
گايف: همه دارند ما را تنها مى‏گذارند. واريا هم مى‏رود. ما ناگهان بى‏خاصيت شده‏ايم.
شارلوتا: در شهر جايى نيست كه من بتوانم در آن زندگى كنم. من بايد بروم. )زمزمه مى‏كند( براى من چه اهميتى دارد؟
پيشيك وارد مى‏شود.
لوپاخين: شاهكار طبيعت!
پيشيك: )نفس‏نفس زنان( اوه... بگذاريد نفسم را تازه كنم! پدرم درآمده!... دوستان برجسته‏ى من! كمى آب به من بدهيد.
گايف: تصور مى‏كنم، كمى پول مى‏خواهى؟ نه متشكرم، من خودم را از جلوى ضرر كنار مى‏كشم. )بيرون مى‏رود(
پيشيك: زيباترين بانوان! روزگارها از آخرين بارى كه من اينجا بوده‏ام گذشته است. )به لوپاخين( شما اينجاييد. از ديدنت خوشحالم اى مرد هوشمند. بيا... بگير. )به

لوپاخين پول مى‏دهد( چهارصد روبل. با اين حساب بدهى من به شما مى‏شود هشتصدوچهل روبل.
لوپاخين: )متحير، شانه تكان مى‏دهد( مثل اين كه آدم خواب مى‏بيند! اين پول را از كجا گير آورده‏اى؟
پيشيك: يك كمى صبر كنيد... من گرمم است... غيرعادى‏ترين اتفاق ممكن روى داده است. چند تا انگليسى آمدند و يك نوع خاك سفيد توى زمين من پيدا كردند. )به

رانوسكايا( و اين چهارصد روبل مال شماست عزيزم. بانوى شگفت‏انگيز. )پول را به او مى‏دهد( بقيه‏اش باشد براى يك وقت ديگر. )آب مى‏نوشد( همين الآن يك مرد

جوان داشت توى قطار مى‏گفت كه... يك فيلسوف بزرگ به ما توصيه مى‏كند كه همگى از پشت‏بام بپريم. بپريم. او مى‏گويد كه اين سررشته‏ى حيات است. )با حالتى

متحير( فكرش را بكن! بازهم آب!
لوپاخين: انگليسى‏ها كى بودند؟
پيشيك: من محوطه‏يى را كه آن نوع خاك را داشت براى مدت بيست‏وچهار سال به آنها اجاره دادم. و حالا، بايد ببخشيد... به گمانم من دارم يورتمه مى‏روم. من دارم

به خانه‏هاى زنويكوف و كاردامونوف مى‏روم... من به همه پول بدهكارم. )مى‏نوشد( خداحافظ همگى، پنجشنبه خدمت مى‏رسم.
رانوسكايا: ما داريم به شهر مى‏رويم و من فردا عازم خارجه هستم.
پيشيك: چى! )مشوش( داريد به شهر مى‏رويد؟ اوه، مى‏بينم. اثاثه، بسته‏بندى‏ها... كاريش نمى‏شود كرد. )اشك‏ريزان( كاريش نمى‏شود كرد. آن انگليسى‏ها خيلى باهوش

هستند. عيبى ندارد. خوشحال باشيد. خدا كمكتان كند... عيبى ندارد. همه چيز اين دنيا بايد يك روزى تمام بشود. )دستهاى رانوسكايا را مى‏بوسد( اگر يك روز خبر مرگ

من به شما برسد، درباره‏ى اين... اسب پير فكر كنيد و بگوييد: »زمانى يك سيمنوف-پيشيك آدمى اينجا زندگى مى‏كرد. خدا بيامرزدش«. چه هواى خوبى داريم... بله )

عميقاً متأثر، بيرون مى‏رود. اما يك‏باره برمى‏گردد و در آستانه‏ى در مى‏گويد( داشنكا سلام فرستاد. )بيرون مى‏رود(
رانوسكايا: حالا مى‏توانيم برويم. من فقط دو فكر دارم. يكى‏اش فيرز پير بدبخت است )به ساعتش نگاه مى‏كند( هنوز مى‏توانيم پنج دقيقه‏ى ديگر بمانيم.
آنيا: فيرز را به بيمارستان فرستاده‏اند. ماما. ياشا امروز صبح فرستادش.
رانوسكايا: نگرانى ديگر من درباره‏ى وارياست. او عادت دارد زود بيدار شود و كار كند و حالا كه كارى ندارد، مثل ماهى‏يى است كه بيرون از آب باشد. او لاغر و

رنگ‏پريده شده و مرتب گريه مى‏كند، اوه، بيچاره‏ى عزيز. )مكث( خب مى‏دانى يرمولاى كه من هميشه اميدوار بودم تا با او عروسى كنى و همه‏ى شواهد هم نشان مى‏

داد كه شما با هم ازدواج خواهيد كرد )در گوش آنيا حرف مى‏زند كه او هم براى شارلوتا سرى تكان مى‏دهد و هر دو بيرون مى‏روند( او عاشق توست. تو او را دوست

دارى. و من نمى‏فهمم شما چرا اين‏قدر باهم رودربايستى داريد. من نمى‏توانم بفهمم!
لوپاخين: راستش را بگويم، من هم نمى‏فهمم. خيلى عجيب است... من حاضرم... اگر هنوز وقت باشد، بگذاريد ترتيبش را بدهم و همين حالا كار را تمام كنيم. اگر

شما اينجا نباشيد، گمان كنم من هيچ وقت از او خواستگارى نكنم.
رانوسكايا: عالى‏ست! بالاخره نبايد بيشتر از يك دقيقه وقت بگيرد. الآن او را صدا مى‏زنم.
لوپاخين: شامپاين هم حاضر است. )لوپاخين، بالاى سر گيلاس‏ها( خالى هستند! يك نفر آنها را نوشيده. )ياشا سرفه مى‏كند( اين همان چيزى‏ست كه به آن مى‏گويند

لاجرعه بالا كشيدن!
رانوسكايا: )سرزنده( پايتخت! همه‏مان مى‏رويم... بيا، ياشا. من او را صدا مى‏زنم. )در آستانه‏ى در( واريا. كارت را ول كن و بيا اينجا. بيا! )با ياشا بيرون مى‏رود(
لوپاخين: )به ساعتش نگاه مى‏كند( آهم. )مكث(
از پشت در صداى خنده‏اى خفه و صداى زمزمه مى‏آيد.
بالاخره، واريا وارد مى‏شود.
واريا: )بسته‏ها را به دقت بررسى مى‏كند( عجيب است. هيچ‏جا نمى‏توانم پيدايش كنم.
لوپاخين: دنبال چى مى‏گرديد؟
واريا: خودم آنرا بستم و حالا يادم نمى‏آيد. )مكث(
لوپاخين: حالا كجا مى‏رويد، دوشيزه واريا؟
واريا: من؟ به خانه راگولين‏ها مى‏روم. آنها از من خواسته‏اند برايشان خانه‏دارى كنم. خانه‏دار باشم. يا يك همچو چيزى.
لوپاخين: اوه، در »ياشنوو«؟ اين كه پنجاه مايل از اينجا فاصله دارد. )مكث( خب، پس ديگر زندگى در اين خانه تمام شده.
واريا: )بسته‏ها را وارسى مى‏كند( كجا مى‏تواند باشد؟ شايد آنرا توى چمدان گذاشتم. بله. زندگى در اينجا تمام شده. ديگر اثرى از زندگى در اينجا نخواهد بود.
لوپاخين: و من هم با همان قطار به خاركف مى‏روم. خيلى كار دارم. يپيخودوف را مى‏گذارم كه مراقب اينجا باشد. او را سر كار گذاشته‏ام.
واريا: جداً؟
لوپاخين: اگر يادتان باشد، پارسال اين موقع اينجا برف بود. اما حالا هوا خوب و آفتابى‏ست. گرچه هنوز سرد است. سه درجه زير صفر است.
واريا: واقعاً؟ من نگاه نكردم. )مكث( تازه درجه‏ى حرارت‏سنج شكسته است. )مكث(
يك صدا: )از حياط، در آستانه‏ى در( آقاى لوپاخين!
لوپاخين: )طورى كه انگار انتظار اين صدا كردن را داشته( آمدم! )به سرعت بيرون مى‏رود(
واريا كف اتاق مى‏نشيند، سرش را روى سينه‏اش مى‏گذارد و به آرامى گريه مى‏كند. در باز مى‏شود و رانوسكايا با احتياط وارد مى‏شود.
رانوسكايا: خب؟ )مكث( ما بايد برويم.
واريا: )چشمانش را پاك مى‏كند و ديگر گريه نمى‏كند( بله، وقتش شده، مادر. اگر به قطار برسم، امروز به خانه‏ى راگولين‏ها مى‏روم.
رانوسكايا: )بلند صدا مى‏زند( چيزهايت را بپوش، آنيا.
آنيا، سپس گايف و شارلوتا وارد مى‏شوند. گايف بالاپوش گرم كلاهدارى به تن دارد.
پيشخدمت‏ها و راننده‏ها وارد مى‏شوند، يپيخودوف در اطراف بسته‏هاى اثاثه تقلا مى‏كند.
رانوسكايا: حالا مى‏توانيم برويم.
آنيا: )خوشحال( مى‏توانيم برويم.
گايف: دوستان من، دوستان عزيز و گرانبهايم! حالا كه اين خانه را براى هميشه ترك مى‏كنم، مى‏توانم ساكت باشم؟ آيا مى‏توانم از بيان احساساتى كه وجودم رإے؛أأپ‏پ

پر كرده است، خوددارى كنم؟
آنيا: دايى!
واريا: دايى، خواهش مى‏كنم!
گايف: )غمگينانه( شارام قرمز. جلوى زبانم را مى‏گيرم.
تروفيموف و لوپاخين وارد مى‏شوند.
تروفيموف:بياييد، وقت رفتن است.
لوپاخين: يپيخودوف، كتم.
رانوسكايا: بايد يك دقيقه‏ى ديگر هم اينجا بمانم. انگار تابه‏حال هيچ وقت متوجه نشده‏ام كه ديوارها و سقف اين خانه چه شكلى‏اند؟ و حالا حريصانه، با عشقى سركش

به آنها نگاه مى‏كنم.
گايف: يادم مى‏آيد وقتى شش ساله بودم، روزهاى يكشنبه‏ى تثليث، روى اين طاقچه مى‏نشستم و پدر را مى‏ديدم كه به كليسا مى‏رفت.
رانوسكايا: همه چيز را برداشته‏ايم؟
لوپاخين: فكر كنم )در حالى كه كتش را مى‏پوشد، به يپيخودوف( مراقبت كن كه همه چيز مرتب باشد، يپيخودوف.
يپيخودوف: )با صدايى گرفته( مى‏توانيد به من اعتماد كنيد آقاى لوپاخين.
لوپاخين: صدايت چرا اين‏طور شده؟
يپيخودوف: داشتم آب مى‏خوردم كه يك چيزى را قورت دادم.
ياشا: )با لحنى تحقيرآميز( چه جهلى!
رانوسكايا: ما داريم مى‏رويم - و هيچ كس اينجا باقى نمى‏ماند.
لوپاخين: البته تا بهار.
واريا از لابلاى اثاثه يك چتر را چنان با خشونت بيرون مى‏آورد كه گويى قصد ضربه زدن به كسى را داشته. لوپاخين تظاهر مى‏كند كه ترسيده است.
واريا: چه فكرى. من هرگز درباره‏ى چنين چيزى فكر نكرده بودم.
تروفيموف: بيا، بهتر است برويم جا بگيريم. وقتش شده. قطار الآن مى‏رسد.
واريا: گالش‏هايت آنجا هستند، پتيا. كنار آن جعبه. )اشك ريزان( چه چيزهاى كثيف كهنه‏اى هستند!
تروفيموف: )گالش‏هايش را پا مى‏كند( بياييد، دوستان.
گايف: )بسيار متأثر، مى‏ترسد گريه‏اش بگيرد( قطار - ايستگاه شارام قرمز، ووگل سفيد.
رانوسكايا: برويم!
لوپاخين: همه اينجا هستند؟ كسى جا نمانده؟ )درى را مى‏بندد( اينجا خيلى چيزها انبار شده، بايد قفلش كنم. بياييد!
آنيا: خداحافظ خانه! خداحافظ زندگى قديم!
تروفيموف: خوش‏آمدى، زندگى نوين! )با آنيا بيرون مى‏رود(
واريا به اطراف اتاق نگاه مى‏كند و آرام بيرون مى‏رود.
ياشا به همراه شارلوتا و سگش بيرون مى‏روند.
لوپاخين: پس تا بهار، خداحافظ همگى. به اميد ديدار! )بيرون مى‏رود(
رانوسكايا و گايف تنها مى‏مانند. گويى منتظر اين لحظه بوده‏اند. دستهايشان را به گردن يكديگر حلقه مى‏كنند و به آرامى و خويشتن‏دارانه مى‏گريند، نگرانند كه مبادا

صدايشان شنيده شود.
گايف: )نااميد( خواهرم! خواهرم!
رانوسكايا: اوه، باغ عزيز من! باغ عزيز و دوست داشتنى من! زندگى من، جوانى من، خوشبختى من، خداحافظ! خداحافظ!
آنيا: )از بيرون صحنه با خوشحالى صدا مى‏زند( مادر!
تروفيموف: )خوشحال و هيجان‏زده( اوهوى!
رانوسكايا: يك نگاه آخر به ديوارها و پنجره‏ها. مادر عزيزمان در اين اتاق راه مى‏رفت.
گايف: خواهرم! خواهرم!
آنيا: )از بيرون صحنه( اوهوى!
رانوسكايا: آمدم! )بيرون مى‏رود(
صحنه خالى‏ست. صداى بستن درها و حركت كالسكه‏ها مى‏آيد. آرام مى‏شود. در ميان سكوت صداى تك ضربه‏هاى غم‏انگيز تبر بر يك درخت شنيده مى‏شود. صداى پا مى‏

آيد. فيرز در آستانه‏ى در ظاهر مى‏شود. مثل هميشه لباس پوشيده، همان كت بلند، جليقه‏ى سفيد، دمپايى. او مريض است.
فيرز: )به طرف در مى‏رود و دستگيره را مى‏كشد( بسته است. آنها رفته‏اند. )روى نيمكتى مى‏نشيند( مرا فراموش كرده‏اند. عيبى ندارد! كمى اينجا مى‏نشينم. ارباب حتماً

به جاى كت پوستى، كت پارچه‏اى‏اش را پوشيده. )با حسرت آه مى‏كشد( صبر نكرد تا من ببينمش. درخت جوان، جنگل سبز! )زمزمه‏هاى درهم و برهمى مى‏كند( عمر

طورى گذشته كه انگار من اصلاً زندگى نكرده‏ام. )دراز مى‏كشد( كمى دراز مى‏كشم. ديگر حال ندارى، يك ذره هم حال ندارى، آه، اى... به درد نخور! )بى‏حركت دراز

مى‏كشد(
صدايى، گويى از دوردست آسمان به گوش مى‏رسد. صدايى همچون آواى تارى از يك ساز زهى كه كشيده و رها مى‏شود، صدايى كه در مرگ و جنون خاموش مى‏شود.

صداى ضربه‏هاى تبر، همچنان از دوردست باغ به گوش مى‏رسد.
پرده

آنتون پاولوويچ چخوف ) (1861-1904فرزند پيشه‏ورى خرده‏پا بود. پدرش اغلب با مشكلات مالى دست به گريبان بود و از اين رو آنتون پاولوويچ كودكى سختى را

گذراند.
در بيست سالگى براى تحقيق در رشته‏ى پزشكى به مسكو رفت و از همان زمان انتشار داستانها و طرح‏هاى طنزآميزش را با امضاهاى مستعارى نظير »برادر برادرم« يا

»طبيب بى‏بيمار« در نشريات آغاز كرد.
مجموعه داستانى كه در سال 1884به چاپ رسيد آنچنان موفقيت‏آميز از آب درآمد كه او توانست حرفه‏ى پزشكى را رها كند و اوقاتش را به تمامى به كار نوشتن

اختصاص دهد. سه سال بعد مجموعه‏يى از داستانهايش كه با نام »در هواى گرگ و ميش« منتشر شد جايزه‏ى پوشكين را برد. با اين همه موفقيت ادبى چخوف در سال

1888و با انتشار داستان بلند »استپ‏ها« كه تصويرى نمادين از زندگانى روسى بود، آغاز شد. در همين حال، چخوف نوشتن در قالب نمايشنامه را نيز آغاز كرد.
در پايان سده‏ى نوزدهم ميلادى، به دنبال ديدارى از اردوگاه محرومان در جزيره‏ى ساخالين شرحى از اين سفر را منتشر كرد و همين ديدار بود كه علاقمندى او را به

مسايل اجتماعى افزايش داد، تا جايى كه رفته رفته از انديشه‏هاى ضد روشنفكرى و طرز تفكر انفعالى ملهم از تولستوى دست كشيد و بالاخره در آغاز سده‏ى بيستم، هنگامى كه

به عضويت فرهنگستان علوم روسيه برگزيده شد، با تسليم استعفاى خود، اعتراضش را آشكارتر بيان كرد.
چه در داستان‏هاى كوتاه - كه چخوف بيشتر شهرت خود را مديون نوشتن آنهاست، - چه در نمايشنامه‏هاى كوتاه و چه در چهار نمايشنامه‏ى بلندش: مرغ دريايى ) (

1896سه خواهر )× 1899دايى وانيا ) (1902و باغ آلبالو ) (1904آنتون پاولوويچ چخوف استادى خود را در ترسيم سيماى پرملال و محنت‏بار زندگانى وابستگان به

طبقه‏ى فرودست روسيه نشان داده است. در هريك از داستانها و نمايشنامه‏هاى او همدردى عميقش با اين قشرها و اميدش براى بهبود روزگار آنان به چشم مى‏خورد.
متن حاضر باغ آلبالو برمبناى ترجمه‏يى كه خانم كاتلين كوك در سال 1973از اين اثر و چهار نمايشنامه‏ى ديگر چخوف به انجام رسانده فراهم آمده است. اما تندباد ايام از

سال 1904تا سال 1984لاجرم نوشته‏هاى چخوف را نيز بى‏نصيب نگذاشته است. از اينرو در دو مورد كه تركتازى اين توفان، از باغ آلبالو جز شاخه‏هايى موريانه خورده

چيزى بجا نگذاشته بد به متن ديگرى مراجعه شد. در دو مورد فوق از كتاب:
,The Works of Anton Chekov, One Volume Edition, Black's ReadersService Company
New York, N.Y. Copyright 1929, By Walter J. Black,INC.
استفاده شده است.
بسيارى از منتقدين در طى هشتاد سال گذشته به شكل‏هاى گوناگون درصدد مقايسه ميان سرنوشت باغ آلبالو و سرنوشت روسيه برآمده‏اند و از اين طريق چخوف را داراى

ديدى پيشگويانه توصيف كرده‏اند. امروز اين نظريه طرفداران بيشمارى دارد. نگاهى به متن اثر روشن مى‏كند كه باغ آلبالو، ميراث فئودال ورشكسته »رانوسكايا«، سرانجام

به »لوپاخين« بورژوا مى‏رسد... و اميد چخوف براى بهبودى به سرانجامى اين چنين انجاميد.
آنتون چخوف، اندكى پس از نخستين نمايش اين اثر درگذشت.