داستانهای ايتالو کالوينو
ترجمه ی بهروز تورانی
از پدر به پسر
طرفهاى ما گاو نر كم پيدا مىشود. اينجا نه مرتعى براى چريدن دارد، نه مزرعه بزرگى براى شخم زدن. سرتاسرش درخت ميوه است و باريكههاى زمينى كه آنقدر سخت
است كه بايد با كجبيل شيارش زد. و در هر حال گاوهاى نر و ماده اينجا جايى ندارند. براى درههاى باريك و ناهموار ما زيادى بزرگند. براى چهاردست و پا بالا رفتن از اين
صخرهها حيوان بايد لاغر و قلمى باشد. مثلاً قاطر و بز.
گاو خانواده ساراسا تنها گاو نر اين دره بود. ظاهرش هم با اين محيط جور درمىآمد، چون چارپاى باركش كوچك قوى بنيهاى بود و با اين حال از هر قاطرى هم قوىتر
و هم سربراهتر بود. اسمش مورتوبلو بود. زندگى دو عضو خانواده ساراسا، پدر و پسر، را با باربردن براى زمينداران مختلف دره، حمل كيسههاى ذرت به آسياب و حمل
برگ نخل براى صادركنندهها و يا بردن كود حيوانى براى اتحاديه تأمين مىكرد.
آن روز مورتوبلو زير بارى كه دو كفه خورجينش را پر كرده بود - كندههاى درخت زيتون كه بايد به يك مشترى در شهر فروخته مىشد - به يك سو تكان مىخورد و پيش
مىرفت. طنابى كه از حلقهاى كه از منخزين نرم و سياهش مىگذشت؛ آويزان شده بود پيش از آنكه به دستهاى آويخته نانين، پسر باتيستين ساراسا كه به اندازه پدرش دراز و
لاغر بود، برسد، به زمين مىساييد. ساراسا در واقع يك لقب بود به معناى برج شراب زوج ناجورى بودند: گاو كه با پاهاى كوتاه و شكم پهن و قورباغه مانندش زير بارى كه
رويش گذاشته بودند با احتياط گام برمىداشت، و ساراسا با آن صورت دراز و تهريش زبر قرمز و مچهايش كه از زير آستينهاى كوتاه بيرون زده بودند، با هر قدم بعلت اينكه
ظاهراً هر زانويش در مفصل داشت لنگر برمىداشت و در همان حال پاچههاى شلوارش با هر وزش باد طورى تكان مىخوردند كه گويى چيزى در آنها نبود.
آن روز صبح، حال بهار در هوا بود، همان حس كشف مجدد كه هر سال ناگهان يك روز صبح پديدار مىشود و چيزى را به خاطر مىآورد كه ماهها فراموش شده بنظر
مىرسيد. مورتوبلو كه معمولاً خيلى آرام بود؛ امروز بيقرارى مىكرد. آن روز صبح، وقتى نانين به طويله رفته بود تا گاو را با خود بياورد آن را نيافته بود. گاو از طويله
درآمده بود و به مزرعه رفته بود. چشمهايش دو دو مىزد و حالت گيج و گمى داشت. حالا مورتوبلو همانطور كه پيش مىرفت گهگاه مىايستاد، منخزينش را كه حلقه سوراخ
كرده بود رو به هوا مىگرفت و هوا را با دمهاى كوتاه فرو مىداد. بعد، نانين تكانى به طناب مىداد و به زبانى كه انسانها با گاوها سخن مىگويند به گاو نهيت مىزد.
گهگاه اينطور بنظر مىآمد كه فكرى به سر مورتوبلو زده است، يا شب پيش خوابى ديده و صبح با اين احساس كه چيزى را به دنيا باخته از طويله بيرون زده است. رد
پاى چيزهايى فراموش شده از زندگانىئى ديگر؛ رد پاى دشتهاى پهناور و پرعلف پر از ماده گاو كه در آن، ماده گاوهاى بىشمار با گردنهاى خم به سوى او پيش مىآمدند. و
خود را در ميان آنها ديده بود كه در ميان گله ماده گاوها به اين سو و آن سو مىدود و گويى دنبال چيزى مىگردد. اما قلاّب سرخى كه در گوشتش فرومىرفت او را از
حركت و تماس با گله باز مىداشت. و آن روز صبح، مورتوبلو همانطور كه يله پيش مىرفت هنوز مىتوانست زخم آن قلاب قرمز را احساس كند.
سر راهشان مرتب پسر بچههايى را مىديدند كه لباس سفيد به تن داشتند و باز و بندهاى طلايى رشته رشته بسته بودند؛ و دختر بچههايى كه لباس عروس به تن داشتند؛
روز مراسم نخستين عشاء ربانى بود. هربار كه نانين آنها را مىديد، چيزى در ته ذهنش به تيرگى مىگرائيد، نوعى ناراحتى كهنه سرزنشآميز. شايد آن ناراحتى بخاطر اطلاع
از اين واقعيت بود كه بچههاى خود او هرگز نمىتوانستند آن لباسهاى سفيد را براى مراسم نخستين عشاء ربانى داشته باشند. حتماً خيلى گران بودند! بعد حس كرد كه علاقه
خشمآلودى براى تثبيت قيمومت برفرزندانش از مراسم عشاء ربانى به سرش زده است. از مين حالا مىتوانست پسر كوچكش را در لباس سفيد ملوانى با بازوبند طلايى رشته
رشته ببيند و دختر كوچولويش را با تور روبنده و پيراهن دنبالهدار در ميان سايه روشنهاى نور كمرنگ كليسا مجسم كند.
گاو، خرّهاى كشيد؛ داشت رويايش را بخاطر مىآورد، ديدن گله ماده گاوهاى دوان در جايى كه گويى خارج از حافظهاش بود، و خودش كه در ميان آنها بود و تلاش مى
كرد بتواند پابهپاى آنها بدود. ناگهان گاوميش عظيمى در ميان گله روى خاكريزى پديدار شد. رنگش مثل دردِ آن زخم، قرمز بود، شاخهاى داس مانندش به آسمان مىسائيد
گاوميش با غرّشى به مورتوبلو حملهور شد.
در ميدان كوچك روبروى كليسا بچههايى كه داشتند براى شركت در مراسم مىرفتند در حاليكه فرياد مىزدند «يك گاو! يك گاو!» شروع به دويدن به دور گاو كردند.
حضور گاو در آن حوالى منظره عجيبى بود. شجاعترين بچهها حتى جرأت كرد به شكم گاو دست بزند و واردترينشان فرياد زد «نر است! نگاه كنيد، نر است!» نانين با فرياد
و تكان دادن مشتهايش سعى كرد آنها را پراكنده كند. بعد بچهها شروع كردند بخاطر لاغرى و درازى و پارهپوش بودنش سربهسر خود او بگذارند. فرياد مىزدند: «ساراسا!
ساراسا!»
نانين احساس كرد كه آن ناراحتى سرزنشآميزش دارد قويتر و ناراحتكنندهتر مىشود. يادش آمد كه بچههاى ديگرى كه بخاطر مراسم عشاء ربانى لباس مرتب پوشيده
بودند، روزى كه خود او براى شركت در نخستين مراسم عازم كليسا بود، نه او بلكه پدرش را كه به اندازه حالاى خودش لاغر و دراز و پارهپوش بود دست انداخته بودند. و
همينجا بود كه خجالتى كه بهنگام جستوخيز بچهها به دور پدرش و پرتاب گلبرگهاى گلهاى سرخى كه در دسته راهپيمايان پرپر شده بود و آن دم گرفتن «ساراسا!» حس كرده
بود، دوباره به سراغش آمد. آن احساس خجالت تمام عمر همراهش بود و باعث شده بود تا از هر نگاه و هر خندهاى ناراحت شود. و همهاش هم تقصير پدرش بود. او بجز
اندراس، حماقت و حركات نامربوط بدن تكيدهاى چه چيزى از پدر به ارث برده بود؟ از پدرش بدش مىآمد و حالا متوجه شده بود علتش همان خجالتى بود كه در بچگى كشيده
بود، همان بىچيزى كه همه عمر با او بود. و حالا ترس برش داشته بود كه مبادا همانقدر كه پدرش باعث خجالت او شده بود، بچههايش هم بخاطر او احساس شرم كنند و به
او با همان احساس تنفرى نگاه كنند كه حالا در چشمهاى خودش بود. و تصميم گرفت: «وقتى مىخواهم آنها را به اولين مراسم عشاء ربانى ببرم؛ براى خودم يك دست لباس
نو از پارچه فلانل چهارخانه مىخرم و يك كلاه با آستر سفيد، و يك كراوات رنگى. و زنم هم بايد براى خودش يك لباس نوى پشمى بخرد. لباسى كه آنقدر گشاد باشد كه در
مواقعى هم كه حامله است به دردش بخورد. و ما باهم با لباسهاى مرتب قدمزنان به ميدان كليسا مىرويم. و از گارى بستىفروشى بستنى مىخريم.» اما حتى بعد از آنكه بستى
خريدند و با بهترين لباسهاىشان اينطرف و آنطرف گشتند هنوز آرزويى در وجودش بود كه نمىدانست چطور بايد برآوردهاش كند، آرزويى براى انجام كارى يا خرج كردن
پولى براى خودنمايى و جبران آنچه كه در تمام عمرش از زمان كودكى تابهحال همراهش بوده است.
وقتى به خانه رسيد، گاو را تا طويله همراهى كرد و پالانش را برداشت. بعد رفت كه غذا بخورد؛ زنش، بچهها و باتيستين پير از پيش پشت ميز نشسته بودند و سوپ لوبيا
مىلمباندند. ساراساى پير، باتيستين و لوبياها را با انگشت از سوپ درمىآورد، مىمكيد و پوستشان را دور مىانداخت. نانين به حرفهاى آنها توجهى نكرد.
گفت «بچهها بايد در مراسم عشاء ربانى شركت كنند.» زنش صورت خسته و موهاى شانه نشدهاش را بطرف او برگرداند.
«و پول لباسشان از كجا مىآيد؟»
نانين بدون نگاه كردن به او ادامه داد «بايد لباس مرتبى داشته باشند. پسره كه لباس سفيد ملوانى با بازوبند طلايى ريشه ريشه، و دختره يك لباس عروسى با دنباله و
روبنده.»
زن و پيرمرد با دهان باز به او نگاه مىكردند.
دوباره گفتند «پولش؟»
نانين ادامه داد «و من هم براى خود يك يك دست كت و شلوار فلانل چهارخانه مىخرم. تو هم يك لباس پشمى كه بقدر كافى گشاد باشد تا مواقع آبستنى هم به دردت
بخورد.»
فكرى به سر زنش زد. «آه! كسى را پيدا كردهاى كه زمين گازو را بخرد.»
اين يك قطعه زمين موروثى بود، پر از سنگ و بوته كه جز آنكه كه بايد مالياتش را مىدادند حاصلى براىشان نداشت. نانين بدش آمد كه آنها به اين موضوع فكر كردهاند؛
حرف او پوچ بود اما با اين حال مصرانه و خشمگينانه ادامهاش داد.
بدون آنكه نگاهش را از بشقابش بردارد. با سرسختى ادامه داد «نه، كسى را پيدا نكردهام. اما بايد همه آن چيزها را داشته باشيم.» حالا بقيه اميدوار شده بودند، هرچند كه
اگر او خريدارى براى زمين گازو پيدا كرده بود همه آن كارها امكانپذير مىشد.
باتيستين پير گفت «با پول آن زمين مىشود باد فتق مرا عمل كرد!»
بقيه حالا داشتند نگاه مىكردند تا ببينند او از خشم ديوانه مىشود يا نه.
در همين حال، در طويله، مورتوبلو خود را از طناب رها كرد، در طويله را چهارطاق بازكرد و بيرون آمد و به مزرعه رفت. ناگهان گاو در اتاق ظاهر شد، ايستاد، و
ماق بلند و غمگنانه و نوميدانهاى كشيد. نانين دشنامى داد، بلند شد و گاو را كتكزنان به طويلهاش برد.
وقتى دوباره وارد اتاق شد؛ همه حتى بچهها، ساكت بودند. بعد پسرك پرسيد: «بابا، كى آن لباس ملوانى را برايم مىخرى؟»
نانين چشمهايش را كه عيناً شبيه چشمان پدرش باتيستين بود؛ به سوى او گرداند.
فرياد زد «هيچوقت!»
بعد، در را محكم بههم زد و رفت كه بخوابد.
بُز چرانى سر ميز ناهار
طبق معمول اشتباه پدرم بود. پسرى را از دهكدهاى كوهستانى آورده بود تا از بزهاى ما مراقبت كند. و روزى كه پسر رسيد؛ پدرم با اصرار از او دعوت كرد تا با ما غذا
بخورد.
پدرم تفاوتهايى را كه آدمها را از هم متمايز مىكند، درك نمىكند و فرق بين اتاق ناهارخورى ما - با مبلمان و اسباب سفره زراندود و فرشهاى تيرهرنگ و بشقابهاى سبك
رنسانسش - را با خانههاى روستايى و آن ديوارهاى سنگى دود گرفته و كف خاكى و روزنامههاى سياه شده از مگسى كه روى قطعات دودكش آنها را پوشانده؛ نمىداند. پدرم
هميشه با همان حال و هواى سرخوشانه و تشريفاتى به ميان آنها مىرود و وقتى براى شكار بيرون مىرود و آنها بنا به عادت او را به صرف شام دعوت مىكنند، اصرار
دارد كه در همان ظرفهاى كثيف آنها غذا بخورد و بعد همه دهاتيها به سراغش مىروند تا او اختلافاتشان را حلوفصل كند. هرچند كه ما - كه پسران او باشيم - چندان
مشاركتى در اين بساط نمىكنيم. شايد برادرم كه اين روحيه را دارد كه با همه در سكوت همراهى كند، گهگاه قانع شود كه با آنها همراه شود، اما من از مشكلات موجود بر
سر راه ارتباط ميان آدمها بخوبى آگاهم و هر لحظه شكافى را كه طبقات مختلف را از هم جدا مىكند و ورطههايى را كه ادب زير پايم مىگستراند حس مىكنم.
وقتى پسرك وارد شد، من داشتم روزنامه مىخواندم. پدرم شروع كرد با صداى بلند راجع به او نق بزند - فايدهاش چى بود؟ اين كار فقط ممكن بود او را بيش از پيش گيج
كند. اما او گيج نشد. نگاهم را از روزنامه بلند كردم. او با آن دستهاى سنگين و چانهاى كه به سينهاش چسبيده بود در وسط اتاق بود و داشت سرسختانه جلويش را نگاه مى
كرد. پسر بز چرانى بود تقريباً به سن و سال خود من با موهاى خشك خوابيده و پيشانى و دماغ و گونههاى برجسته. پيراهن نظامى تيرهاى به تن داشت كه دكمه بالائيش را
محكم روى سيب آدمش بسته بود. با يكدست كت و شلوار كهنه پرچين و چروك كه دستهاى گنده و پوتينهاى بزرگش - كه آنها را آهسته روى كف براق اتاق ناهارخورى پيش
مىبرد - همچون زائدهاى بيرون زده بودند.
پدرم گفت «اين پسر من كوئينتوست، به دبيرستان مىرود».
از جا بلند شدم و به زور لبخندى زدم، دستم را كه دراز كرده بودم با دست او آشنا شد اما بلافاصله بىآنكه به صورت يكديگر نگاه كنيم دستهاىمان را پس كشيديم. پدرم
شروع به گفتن چيزهايى درباره من كرده بود كه كسى تمايلى به شنيدنش نداشت: اينكه چه مدت ديگر بايد به مدرسه مىرفتم، اينكه چطور يكبار در ولايت پسر بز چران يك
سنجاب را با تير زده بودم، و من طورى شانههايم را بالا مىانداختم كه گويى مىگويم «من؟ نه واقعاً!» پسر بز چران ساكت و بيحركت آنجا ايستاده بود و هيچ نشانهاى از
اينكه آيا آن حرفها را دنبال مىكرد يا نه بروز نمىداد؛ گهگاه نگاه تندى به يكى از ديوارها يا پردهها مىانداخت؛ درست مثل جانورى كه دنبال روزنامهاى در قفس مىگردد.
بعد، پدرم موضوع صحبت را عوض كرد و در حاليكه دور اتاق قدم مىزد شروع به صحبت درباره انواع سبزيهايى كه در آن درهها به عمل مىآمد، كرد. مرتب از پسر
چيزهايى مىپرسيد و بز چران هم در حاليكه چانهاش به سينهاش چسبيده بود و دهانش نيمهباز بود، مرتب مىگفت كه جواب آن سؤالها را نمىداد. من كه پشت روزنامهام
پنهان شده بودم؛ منتظر بودم تا غذا را بشكند. اما پدرم تازه مهمانش را نشانده بود، برايش از آشپزخانه خيارى آورده بود و داشت آن را توى بشقاب سوپخورىاش ريز ريز مى
كرد و به او مىگفت كه خيار را بعنوان پيشغذا بخورد.
حالا، مادرم با آن قد بلند و پيراهن سياهى كه حاشيههاى چرمى داشت از در درآمد. موهاى صاف سفيدش را با فرقى كه باز كرده بود به دو طرف سرش ريخته بود. گفت
«آه، پسرك بز چران كوچولوى ما اينجاست. سفر خوبى داشتى؟» پسر نه از جا بلند شد و نه جوابى داد، فقط نگاهش را كه پر از بىاعتمادى ناشى از عدم درك بود به سمت
بالا برد. حس كردم كه از صميم قلب طرف پسرك هستم، با لحن برترىجويى مهربانانه مادرم موافق نبودم. حتى متوجه شدم كه رفتار پدرم و آن مهربانى نوكر مآبانهاش را به
اظهار تفقّد اشراف متشابه مادرم ترجيح مىدهم. در ضمن از حالت مالكانه ضمير «تو» كه مادرم پسرك را با آن مورد خطاب قرارداده بود؛ بدم مىآمد. اگر مثل پدرم با لهجه
صحبت كرده بود، به كار بردن آن ضمير ايرادى نداشت، اما او داشت با بز چران بيچاره به زبان ايتاليايى حرف مىزد. يك زبان ايتاليايى به سردى يك ديوار مرمرين.
براى اينكه هوايش را داشته باشم، سعى كردم موضوع صحبت را از او برگردانم. بنابراين خبرى را از روزنامه با صداى بلند خواندم، چيزى كه فقط مىتوانست مورد
توجه پدر و مادرم واقع شود. چيزى درباره كشف رگهاى از سنگهاى معدنى در جايى از آفريقا كه بعضى از دوستانمان در آن زندگى مىكردند. عمداً خبرى را انتخاب كرده
بودم كه به هيچ وجه ارتباطى با مهمانمان نداشته باشد و پر از اسامىيى باشد كه براى او ناآشناست. اين كار را براى آن نكردم تا بار تنهائيش بيش از پيش سنگين شود، بلكه
سعى كردم خندقى دور او بكشم تا به او يك فضاى تنفس بدهم و او را براى لحظهاى از محاصره توجه پدر و مادرم خارج كنم. اما شايد او هم حركت مرا غلط تعبير كرد. در
هر حال تأثير معكوس به جا گذاشت. پدرم شروع به صحبت بىهدفى درباره آفريقا كه پسرك را در تله نامهاى عجيب اماكن، آدمها و حيوانات گيجتر كرد.
تازه داشتند سوپ را مىكشيدند كه مادر بزرگم در صندلى چرخدارى كه خواهر بينوايم كريستينا آن را هل مىداد از در وارد شد. بايد زير گوش پيرزن داد مىزدند تا
حاليش مىكردند كه جريان چيست. مادرم در واقع يك مراسم معارفه رسمى به عمل آورد: «اين جيووانينوست كه قرار است مراقب بزهاىمان باشد. مادرم. دخترم كريستينا».
وقتى شنيدم كه از او بعنوان جيووانينو - جيووانى كوچولو - نام برد؛ از خجالت سرخ شدم. مىبايستى در لهجه بسته و خشن اهالى كوهستان معنى كاملاً متفاوتى داشته
باشد، قطعاً بار اولى بود كه پسر مىشنيد از او با اين اسم ياد مىكنند.
مادر بزرگم با آرامشى قدرتمندانه سرى تكان داد و گفت «خوب است جيووانينو، اميدوار باشيم كه نمىگذارى هيچ بزى فرار كند، اه!» خواهرم كريستينا كه با همه مهمانان
نادرمان بصورت اشخاصى بسيار برجسته برخورد مىكند، حالا در حالتى متوحش در حاليكه نيمى از بدنش پشت صندلى چرخدار پنهان شده بود؛ زمزمه كرد كه «خوشوقتم»
و دستش را بطرف جوانك جلو برد و او هم آن را به شدت تكان داد.
بز چران روى لبه صندليش نشسته بود، اما در حاليكه شانههايش را عقب داده بود و دستهايش را روى روميزى به دو طرف پهن كرده بود، داشت مادر بزرگم را
مسحوروار نگاه مىكرد. پيرزن در صندلى چرخدارش فرورفته بود و با دستكشى كه شصتش را جداگانه و چهار انگشت ديگرش را يكجا مىپوشاند حركات مبهمى در هوا
انجام مىداد. صورت كوچكش زير شبكهاى از چين و چروك پنهان بود و در حاليكه عينكش را بطرف پسرك گردانده بود، داشت سعى مىكرد در ميان انبوه سايهها و
رنگهايى كه از شيشههاى عينكش ساطع مىشد شكلى را در هوا ترسيم كند. زيان ايتاليايى را طورى حرف مىزد كه گويى داشت متنى را از روى كتاب مىخواند. حتماً اين
پيرزن با پيرزنهاى ديگرى كه پسرك تابحال ديده بود خيلى فرق داشت. شايد فكر مىكرد كه با نوع ديگرى از بشر روبرو شده است.
خواهر بيچارهام كريستينا اين بار هم مثل مواقعى كه با چهره تازهاى روبرو مىشد؛ از گوشهاى كه در آن پنهان شده بود تكان نخورده بود. حالا به وسط اتاق آمده بود،
دستهايش را زير شال كوچكى كه از شانههاى تغيير شكل يافتهاش آويزان بود به هم قفل كرده بود. رشتههايى از موهاى سفيد زودهنگام روى سرش شيار انداخته بودند و بار
زندگى در تنهايى جاى خود را بر چهرهاش گذاشته بود. چشمهاى روشنش را بطرف پنجره بالا برد و گفت «قايق كوچكى روى درياست، من آن را ديدهام. دو ملاح داشتند
مرتب پارو مىزدند. بعد قايق پشت سقف يك خانه رفت و پنهان شد و ديگر هيچكس آن را نديد».
دلم مىخواست مهمانمان زود وضع بيچارگى خواهرم را دريابد و ديگر به او توجهى نكند. از جا پريدم و با تحركى زوركى و آشكارا نابجا با تعجب گفتم «اما تو چطور
توانستى آن دو مرد را از اين پنجره ببينى؟ ما خيلى از دريا دوريم».
خواهرم به نگاه كردن از پنجره ادامه داد، هرچند كه ديگر نه دريا بلكه آسمان را مىنگريست». دو مرد توى قايق پارو مىزدند و پارو مىزدند، يك پرچم هم بود، يك پرچم
سه رنگ؟
بعد، متوجه شدم كه وقتى بز چران به حرفهاى خواهرم گوش مىداد، ديگر مثل موقعى كه در حضور بقيه بود ناراحت و غريبه به نظر نمىرسيد. شايد بالاخره چيزى پيدا
كرده بود كه با تجربياتش جور درمىآمد، يك نقطه تماس ميان دنياى ما و دنياى خودش. بعد من به ياد ابلههايى افتادم كه معمولاً آدم در روستاهاى كوهستانى با آنها مواجه مى
شود. همانهايى كه ساعتها در ميان ابرى از مگس در آستانه در مىنشينند و شبهاى روستا را با زوزههاىشان غمانگيز مىكنند. شايد اين بدبختى خانوادگى ما كه او دركش مى
كرد - چون براى خانواده خودش بخوبى آشنا بود - بيش از مهربانى نابجاى پدرم، حال و هواى مادرانه و مراقبتكننده زنها و اظهارات نادرست خود من او را به ما نزديكتر
مىكرد.
برادرم طبق معمول، دير رسيد؛ يعنى موقعى كه ما ديگر قاشقهاىمان را در دست گرفته بوديم. او آمد و همه چيز را در يك نگاه دريافت. پيش از آنكه پدرم راجعه به او
توضيحى بدهد و او را بعنوان «پسر من ماركو كه دارد درس محضردارى مىخواند» معرفى كند؛ او نشست و بدون آنكه پلك برهم بزند يا به كسى نگاه كند شروع به خوردن
كرد. عينك بيروحش آنقدر نفوذناپذير بود كه اصلاً سياه بنظر مىرسيد. ريش بُزيش مرتب اما زبر و سيخ بود. وانمود كرد كه با همه سلام و عليك كرده و از همه بخاطر
تأخيرش عذرخواهى كرد. حتى وانمود كرد كه شايد لبخندى هم به مهمانمان زده است در حاليكه حتى دهانش را هم باز نكرده بود و حتى يكى از چينهاى پيشانيش را هم
صاف نكرده بود. حالا من مىدانستم كه بز چران صاحب يك متحد قدرتمند شده است، متحدى كه از او حفاظت مىكرد و با جو نامربوط و مشكلى كه فقط خودش مىدانست
چطور ايجاد مىكند امكان هرگونه عقبنشينى را در اختيارش مىگذاشت.
بز چران در حاليكه روى بشقاب سوپش خم شده بود و لقمه را با سروصدا دور دهانش مىگرداند، داشت غذا مىخورد. حالا ما سه مرد ديگر هم همراه او آداب سفره را
براى زنها گذاشته بوديم: پدرم به علت سروصداهاى بسيار و زياد طبيعىاش، برادرم بخاطر حالت مصمم آمرانهاش و من بخاطر ضعف در شكوهمند بنظر رسيدن. من از اين
اتحاد، و اين شورش مردانه برعليه زنها راضى بودم. مطمئناً در آن لحظه زنها رفتار هيچكداممان را قبول نداشتند و تنها به اين علت مخالفتشان را بروز نمىدادند كه ما
اعضاى خانواده را در برابر مهمان و همينطور او را در برابر ما تحقير كنند. اما آيا آن چوپان اين چيزها را درك مىكرد؟ قطعاً نه.
مادرم حالا با يك سؤال مهربانه دست به حمله زد: «راستى تو چند سالهاى جيووانينو»
پسر عددى را گفت كه صدايش مثل شليك تيرى در گوشم صدا كرد. دوباره آرام آن عدد را تكرار كرد. مادر بزرگمان گفت «چند؟» و عدد را به اشتباه تكرار كرد. «نه،
اين،» همه شروع به فرياد زدن در گوش او كردند. تنها برادرم ساكت بود. مادرم حالا كشف كرده بود كه «يك سال بزرگتر از كوئينتو»، و تازه اين را هم بايد از نو براى
مادر بزرگم تكرار مىكردند. اين از آن چيزهايى بود كه تحملش را نداشتم. مقايسه او با من مرا از ته دل هم بخاطر او هم بخاطر خودم شرمسار مىكرد. اويى كه مىبايست
بخاطر گذران زندگى بز بچراند و بوى پشكل بدهد و آنقدر قوى بود كه مىتوانست درخت بلوطى را بخواباند، و منى كه زندگيم را روى كاناپه كنار راديو با خواندن اوپرا
ليبرتو مىگذراندم، قرار بود بزودى وارد دانشگاه بشوم و از مالش پارچه فلانل روى پوستم خوشم نمىآمد چون پشتم را سيخ مىزد. اين بيعدالتى، چيزهايى كه من نسبت به او
كم داشتم و آنچه او نسبت به من كه داشت، احساس گزندهاى را نسبت به وجود ما، من و او پيش مىآورد: دو موجود ناقص كه بىاعتماد و شرمسار پشت آن كاسه سوپ
پنهان شده بودند.
تازه حالا مادر بزرگمان پرسيد «راستى، خدمت سربازيت را كردهاى؟» پرسش مسخرهاى بود. همسالان او را هنوز به خدمت احضار نكرده بودند. او هنوز اولين معاينه
جسمانى را هم از سر نگذرانده بود. پدرم گفت «سرباز پاپ است»، يكى از آن شوخيهايى كه غير از خودش هيچكس معنايش را نمىفهميد و او مجبور مىشد دوبار ديگر
تكرارش كند. پسر چوپان گفت «آنها مرا مرجوع كردند». مادر بزرگمان گفت «اوه، ردت كردند»، و صدايش لحن مخالفت و اظهار تأسف داشت. «نه، مرجوعم كردند».
«حالا اين مرجوع يعنى چه؟» بايد اين را برايش توضيح مىدادند. پدرم خنديد و گفت «سرباز پاپ، هاها، سرباز پاش». مادرم گفت (اوه، اميدوارم مريض نباشى». پسر
چوپان گفت «روز معاينه پزشكى مريض بودم»، و خوشبختانه مادر بزرگم حرف او را نشنيد.
برادرم سرش را از روى بشقابش بلند كرد و از پشت عينك تقريباً مستقيماً به مهمانمان نگاه كرد، نگاهى حاكى از همراهى، و در همين حال ريش بُزيش روى دو طرف
لبهايش به نشانه لبخند تكان خورد. گويى مىخواست بگويد «اينها را به حال خودشان رها كن، من وضع تو را درك مىكنم و همه اين چيزها را هم مىدانم». با همين اشاره
هاى غيرمنتظره همراهى بود كه ماركو جلب صحبت مىكرد؛ مىدانستم كه از حالا به بعد مىدانستم كه چون هربار كه از او سؤالى شود بطرف او سر برخواهد گرداند و به
او نگاه خواهد كرد و جواب خواهد داد. با اين حال حدس مىزدم كه اين انسانيت شرمسارانه ظاهرى برادرم ماركو هم در اربابمنشى پدرم و هم در برترىجويى اشراف
منشانه مادرم ريشه دارد. و فكر كردم كه برادرم با اظهار اتحاد به چوپان كمتر از حالا تنها نخواهد ماند.
در اين هنگام فكر كردم چيزى بگويم كه شايد براى او جالب باشد؛ و توضيح دادم كه من خدمت سربازيم را تا پايان تحصيلاتم عقب انداختهام. اما با اين حرف موضوع
تفاوت عظيمى را كه ميان ما بود به ميان كشيده بودم: عدم امكان برقرارى يك رشته مشترك حتى درباره امورى كه مثل خدمت سربازى بنظر مىرسيد كه بخشى از سرنوشت
همه مردم باشد.
خواهرم حالا يكى از آن اظهار لحيههاى خاص خودش را كرد: «ببخشيد، آقا، حضرتعالى به سواره نظام خواهيد پيوست؟» شايد اگر مادر بزرگم دنبال موضوع را نگرفته
بود، كسى به اين حرف محل نمىگذاشت «آه، سواره نظام امروزه....» چوپان هم زيرلب چيزى درباره «آلپينى...» زمزمه كرد، ما، من و برادرم، متوجه شديم كه در آن
لحظه مادرمان هم با ما موافق است كه اين موضوع، موضوعِ احمقانهاى است. اما پس چرا دخالت نمىكرد تا موضوع صحبت را عوض كند؟ خوشبختانه پدرم شروع كرد به
تكرار جمله «آه، سرباز پاپ...» و بالاخره پرسيد كه آيا در جنگل قارچ درمىآمد يا نه؟
به اين ترتيب بود كه تا آخر غذا، ما سه نفر بىآنكه بتوانيم تشخيص بدهيم كه متحد يكديگر هستيم در حاليكه پر از احساس ترسى مشترك بوديم به جنگى برعليه دنياى بيرحم
و شكنجهگر ادامه بدهيم. بعد از صرف ميوه، برادرم يك ژست درست و حسابى گرفت: بسته سيگارى بيرون آورد و يكى هم به مهمانمان تعارف كرد. آنها بدون اينكه از كسى
بپرسند كه آيا دود ناراحتشان مىكند، سيگارشان را روشن كردند و اين غنىترين لحظه همبستگى طى مدت صرف غذا بود. مرا معاف كرده بودند چون پدر و مادرم اجازه
نمىدادند پيش از فارغالتحصيل شدن سيگار بكشم. برادرم حالا راضى شده بود، از جا بلند شد، دو سه پك به سيگار زد، از بالا به ما نگاه كرد و بعد چرخى زد و به همان
آرامى كه آمده بود، از اتاق بيرون رفت.
پدرم پيپش را روش كرد و راديو را روشن كرد تا به اخبار گوش بدهد. بز چران در حاليكه كف دستهاى بازش را روى زانوهايش گذاشته بود و چشمهايش از اشك سرخ
شده بود؛ راديو را نگاه مىكرد. مطمئناً آن چشمها هنوز داشتند آن روستاى بالاى مزرعهها، خط كوهها و جنگل انبوه درختان شاه بلوط را نگاه مىكردند. پدرم نمىگذاشت ما
به راديو گوش بدهيم چون خودش داشت از سازمان ملل انتقاد مىكرد و من از اين قضيه استفاده كردم و از اتاق خارج شدم.
تمام بعدازظهر و آن شب خاطره بز چران دست از سر ما برنمىداشت. شام را زير نور كمرنگ چلچراغ در سكوت خورديم و نتوانستيم خودمان را از فكر او كه حالا
تنها، در كلبهاى كه در زمين ما بود، رها كنيم. حالا بايد سوپى را كه در قوطى حلبى گرم كرده بود؛ خورده باشد و تقريباً در تاريكى روى كاه دراز كشيده باشد در حاليكه زير
پايش صداى بزها را مىشنيد كه به اين طرف و آن طرف مىرفتند و به هم تنه مىزدند و علف نشخوار مىكردند. بعد، لابد بز چران از كلبه بيرون مىآمد، هواى طرف دريا
كمى نم داشت و صداى جوشش چشمه كوچكى در سكوت به گوش مىرسيد. بز چران از باريكه راهى پوشيده از پاپتيالهاى وحشتى به سوى چشمه مىرفت و با آنكه تشنه
نبود؛ آب مىنوشيد. گله متراكمى از پردانهها را مىشد در هوا ديد كه پديدار و محو مىشدند. اما او بىآنكه به آنها دست بزند، دستش را در هوا تكان مىداد.
چه كسى مين را در دريا گذاشت؟
در ويلاى پومپونيو، كه در كارهاى بزرگ مالى دست داشت، مهمانان داشتند در ايوان قهوه مىنوشيدند. ژنرال آمالا سونتا آنجا بود كه داشت به كمك فنجانها و قاشقها
صحنه جنگ جهانى سوم را تشريح مىكرد، در حاليكه خانم پومپونيو، همانطور كه از زن خونسردى مثل او برمىآمد لبخندزنان مىگفت «چه وحشتناك!»
تنها خانم آمالا سونتا بود كه مىتوانست خود را هيجانزده نشان دهد، و البته اين براى او طبيعى بود چون شوهرش شجاعانه در هر چهار جبهه اعلان جنگ داده بود.
خانم آمالا سونتا مىگفت «بيائيد اميدوار باشيم كه اين جنگ خيلى طول نكشد».
استرا بونيوى روزنامهنويس، شكاك بود. گفت »خب، همهاش پيشبينى شده بود، يادتان مىآيد قربان كه حتى يك سال پيش من در مقالهام...»
پومپونيو، كه آن مقاله را خوب بخاطر داشت چون استرا بونيو آن را پس از مصاحبهاى با خود او نوشته بود، با بىحوصلگى گفت «بله، بله».
سناتور اوچلينى كه نتوانسته بود تصوير خيلى دقيقى از مأموريت هيئت نمايندگى واتيكان در حوزه اقيانوس آرام، پيش، در خلال و پس از اين درگيرى اجتنابناپذير ارائه
كند، گفت «در هر حال نبايد اين را از نظر دور داشت كه...»
بقيه با لحن سازشكارانهاى مداخله كردند كه «البته، بله البته...» همسر سناتور با پومپونيو سروسرى داشت و بقيه حس مىكردند كه بايد سربهسر او بگذارند.
از شكافهاى لابلاى سايبانهاى راهراه مىشد دريا را ديد كه مثل يك گربه آرام و بىخيال پشتش را در برابر نسيم گذران خم كرده بود و خود را به ساحل مىماليد.
پيشخدمتى وارد شد و پرسيد كه آيا كسى خارپشت دريايى يا صدف مىخواهد يا نه؟ پيرمردى آمده بود كه دو سبد پر از اين جور چيزها داشت. بحث درباره خطرات جنگ
به سرعت به بحث در مورد خطرهاى تيفوس كشيد. ژنرال ماجراهايى را كه در آفريقا روى داده بود نقل كرد، استرا بونيو شواهد مثالى از ادبيات ارائه كرد و سناتور با همه
موافق بود. پومپونيو كه يك پا متخصص خوراكهاى دريايى بود گفت كه خودش چيزهايى را كه مىخواهند بخرد انتخاب مىكند و دستور داد تا پيرمرد را با سبدش به ايوان
بياورند.
پيرمرد اسمش باچى صخرهها بود. اول كلى با پيشخدمت جروبحث كرد چون نمىخواست كسى به سبدش دست بزند. دو تا سبد داشت كه هر دو كهنه و نيمه پاره بودند.
يكى از آنها را كه روى كولش گذاشته بود به محض ورود به زمين انداخت. آن ديگرى را كه روى شانهاش حمل مىكرد مىبايستى خيلى سنگين باشد چون كمرش زير وزن
آن خم شده بود و خيلى هم آرام آن را روى زمين گذاشت. دور قسمت بالاى سبد يك تكه گونى كهنه بسته بود.
تمام سروكله باچى پوشيده از كرك سفيد بود. موى سروريشش به هم چسبيده بود. تكههاى كوچكى از پوستش كه ديده مىشد، به رنگ قرمز روشن بود، گويى كه طى
سالها آفتاب بجاى برنزه كردن او تنها توانسته بود برشتهاش كند و چشمهايش طورى قرمز و متّورم بودند كه گويى حتى رطوبت درون آن هم به نمك تبديل شده بود. قامت
كوتاه پسرانهاى داشت كه اندامهاى گرد و قلمبهاش در سوراخهاى كت و شلوار باستانيش به چابكى مىجنبيدند، كت و شلوارى كه آنقدر نخنما شده بود كه ديگر داشت به پوست
مىرسيد چون پيرمرد زير آن حتّى پيراهنى هم نپوشيده بود. كفشهايش را هم لابد از دريا گرفته بود، از شكل افتاده و مچاله بودند و حتى دو لنگهاش باهم جور نبود. از تمام
بدنش بوى تند خزه دريايى در حال پوسيدن بلند مىشد. خانمهاى حاضر در مجلس اظهار نظر كردند كه «چه خوش چهره!»
باچى صخرهها سبد سبكتر را باز كرد و در مجلس دوران زد و كپهاى از خارپشتهاى دريايى سياه را كه تيغهاىشان هنوز عكسالعمل نشان مىدادند؛ در معرض تماشا
گذاشت. با دستهاى چروكيدهاش آنها را طورى گرفته بود كه گويى گوشتهاى خرگوشهايى را به دست گرفته است، و مىچرخاندشان تا گوشت نرم و قرمزشان را نشان بدهد.
زير خارپشتهاى دريايى يك لايه گونى گذاشته بود و صدفها را هم زير گونى. قسمت سخت صدفها كه خزه بسته بود و رشتههاى علف از آن آويزان بود گوشت آن را كه پهن
و صاف بود و شيارهاى زرد و قهوهاى داشت، مىپوشاند.
پومپونيو همه آنها را به دقت وارسى كرد و بو كشيد. پرسيد «اينها كه در آب درروهاى طرفهاى شما عمل نمىآيند، مىآيند؟»
باچى از لاى موهاى ريشش خنديد «اوه، نه، من اهل طرفهاى دماغه هستم، آب درروها اينجا هستند، جايى كه شماها آبتنى مىكنيد...»
مهمانها زود موضوع را عوض كردند. مقدارى خارپشت دريايى و صدف خريدند و به باچى گفتند كه چند روز بعد باز هم براىشان بياورد. حتى كارت ويزيتشان را هم به
او دادند تا به ويلاى خودشان سر بزند.
پرسيدند «توى آن يكى سبد چى دارى؟»
پيرمرد چشمكى زد و گفت «آه، يك ماهى خيلى بزرگ كه نمىفروشمش».
«پس مىخواهى با آن چه كار كنى؟ مىخواهى خودت بخوريش؟»
«بخورمش؟ اين ماهى از آهن ساخته شده... بايد صاحبش را پيدا كنم و آن را به او پس بدهم. بعد، او خودش مىداند و ماهيش، مگر نه؟»
مهمانها چيزى نفهميدند.
پيرمرد توضيح داد كه «مىدانيد، من هميشه چيزهايى را كه آب دريا به ساحل مىآورد مرتب مىكنم، حلبىها يك طرف، كفشها يك طرف و استخوانها هم يك طرف ديگر.
و حالا اين چيز نصيبم شده. بايد با آن چه كار كنم؟ روى دريا ديدمش، نصفش روى آب بود و نصف ديگرى زير آب. زنگزده بود و خزههاى سبز رويش را پوشانده بودند.
چرا اين چيزها را توى دريا مىگذارند؛ من كه سر درنمىآورم. دلتان مىخواهد يك همچو چيزى را زير تختخواب شما بگذارند؟ يا توش كشوىتان؟ من از آب گرفتمش و
حالا دارم سعى مىكنم بفهمم كى آن را توى آب گذاشته تا به او بگويم: حالا خودت مىتوانى يك خرده نگهش دارى!»
همانطور كه حرف مىزد، به طرف سبد رفت، گونى را از رويش باز كرد و يك شيئى آهنى بزرگ و هيولاوار را نشان داد. خانمها اول نفهميدند آن چيز چه بود، اما
وقتى ژنرال آمالا سونتا با فرياد گفت كه «يك مين است!» همهشان جيغ كشيدند و خانم پومپونيو از حال رفت.
همه گيج شده بودند، يكى سعى مىكرد خانم را باد بزند، ديگرى به بقيه اطمينان خاطر مىداد كه «البته بعد از اين همه سال كه در دريا بوده ديگر كاملاً بىخطر است»؛ و
ديگرى مىگفت «بايد فوراً بردش بيرون و آن پيرمرد را هم دستگير كرد». اما پيرمرد ناپديد شده بود، هم خودش و هم آن سبد وحشتناكش.
صاحبخانه پيشخدمتها را صدا زد. «شماها ديديدش؟ كجا رفت؟» هيچكس نمىتوانست با خاطر جمعى بگويد كه او از اين خانه رفته است يا نه. «تمام خانه را بگرديد، تمام
گنجهها را باز كنيد، تمام كشوها، زيرزمين را خالى كنيد!»
ناگهان آمالا سونتا كه رنگش پريده بود؛ فرياد زد «همه بگوش باشيد، اين خانه در خطر است، همه از آن خارج شوند!»
پومپونيو اعتراض كرد «ولى چرا فقط خانه من؟ خانه شما چطور، ژنرال؟»
استرا بونيو كه چند شيئى باارزش را بخاطر آورده بود گفت «بايد بروم و از خانهام مراقبت كنم».
خانم پومپونيو بطرف شوهرش رفت، دست در گردنش انداخت و فرياد كشيد «پيترو!»
خان اوچلينى هم دست در گردن پومپونيو انداخت و توى روى شوهر قانونيش گفت «پيرنيو!»
سناتور اوچلينى گفت «لوئيزا!، برويم منزل!»
به او گفتند «فكر نكن كه خانه تو امنتر است. با سياستى كه حزب تو دنبال مىكند خانه تو از خانه همه ما ناامنتر است!»
بعد، فكر نبوغآميزى در سر اوچلينى جرقه زد. «بياييد پليس را خبر كنيم».
پليسها در سرتاسر آن شهر بندرى ولو شدند تا دنبال پيرمرد و مينش بگردند. براى ويلاهاى پومپونيو، ژنرال آمالا سونتا، استرا بونيو، سناتور اوچلينى و ديگران نگهبانان
مسلح گماشتند و واحدهاى مهندسى و مينياب ارتش از زيرزمين تا سقف اين خانهها را بازرسى كردند.
آن شب همه كسانى كه در ويلاى پومپونيو مهمان بودند، بيرون از خانههاىشان چادر زدند.
در همين حال، يك قاچاقچى بنام گريمپانته كه هميشه از طريق رابطهايش از همه چيز باخبر مىشد، سرخود مصمم شد تا باچى پير را پيدا كند. گريمپانته يك آدم عظيمالجثه
بود كه كلاه مشقى ملوانى به سر مىگذاشت و همه معاملات زير جلكى روى دريا و ساحل به طريقى به او مربوط مىشد. مدتى بعد، گريمپانته كه داشت ميخانههاى محله
قديمى را يكىيكى مىگشت، طولى نكشيد كه به باچى برخورد كه مست از يكى از آنها بيرون مىآمد و سبد اسرارآميز هم روى شانهاش بود.
دعوتش كرد تا در ميخانه «مرد بىگوش» زهرمارى كوفت كنند و همانطور كه نوشابه را برايش از شيشه توى ليوان مىريخت؛ شروع به تشريح نقشهاش كرد.
گفت «بىفايده است كه سعى كنى مين را به صاحبش برگردانى. به محض اينكه دستش برسد، دوباره آن را مىگذارد همانجايى كه تو پيدايش كردى. اما اگر عوض اين كار
حرف مرا گوش كنى، ما مىتوانيم آنقدر ماهى بگيريم كه تمام بازارهاى سرتاسر اين ساحل را پر كنيم و چند روزه ميليونر شويم».
آدم آسمان جلى به نام زفرينو كه هميشه خودش را نخود هر آشى مىكرد آن دوتا را تا ميخانه مرد بىگوش تعقيب كرده بود و حالا زير ميز پنهان شده بود. او منظور
گريمپانته را زود فهميد و رفت تا خبرش را ميان همه فقراى محله قديمى پخش كند.
«هى، چند تا ماهى ميخواى كه امروز سرخشون كنى؟»
زنان لاغر ژوليده بچه به بغل، پيرمردان و پيرزنانى كه گوششان سنگين بود، زنهاى خانهدار سرگرم پاك كردن سبزى و جوانان بيكارى كه وسط كار تراشيدن ريششان
بودند؛ از پنجرههاى باريك و بد شكل به بيرون خم مىشدند. و مىپرسيدند:
«چه خبر است؟ چه خبر شده؟»
زفرينو مىگفت «هيس س، دنبال من بيائيد».
گريمپانته سرى به خانهاش زد، يك جعبه ويلون كهنه را برداشت و همراه باچى رفت. انداختند توى جاده كنار دريا. پشت سرشان تمام فقراى محله قديمى داشتند نوك پا نوك
پا مىآمدند؛ زنهايى كه پيشبند بسته بودند و ماهيتابههاشان را روى شانه انداخته بودند، پيرمردهاى از كار افتاده در حاليكه روى صندلى توالت نشسته بودند، افليجهايى كه با
چوب زير بغل راه مىرفتند و گلهاى از پسر بچههايى كه دور همه اينها را گرفته بودند.
وقتى به صخرههاى دماغه رسيدند، مين در نقطهاى به آب انداخته شد كه آب دريا آن را زود بطرف ساحل برگرداند. گريمپانته از جعبه ويلون يكى از تفنگهايى را كه آتش
از دهانه لولهشان زبانه مىكشد بيرون آورد و آن را پشت صخرهها آماده كرد. وقتى مين در تيررس آمد، او هم آتش كرد. گلولهها فوارههاى كوچكى روى آب ايجاد مىكردند.
فقرا كه در امتداد جاده ساحلى به خاك افتاده بودند گوشهاىشان را تيز كرده بودند.
ناگهان از نقطهاى كه مين آخرين بار در آن ديده شده بود، ستون عظيمى از آب به هوا رفت. انفجار عظيم بود. صدايش شيشه پنجرههاى همه ويلاهاى آن اطراف را
شكست. موج آبى كه ايجاد شد تا جاده هم پيش آمد. هنوز آب كاملاً فروكش نكرده بود كه سطح آب پوشيده از معدههاى سفيد ماهيها شد. باچى پير و گريمپانته تازه داشتند سعى
مىكردند تور بزرگى را به دريا بيندازند كه از ديدن جمعيتى كه بطرف دريا هجوم برده بود يكه خوردند.
فقرا با لباس به داخل آب دويدند، بعضىها كفشهاىشان را در دست گرفته بودند و پاچههاى شلوارشان را بالا زده بودند، بعضىهاى ديگر با كفش وارد آب شده بودند و
زنها در حاليكه دامنهاىشان دايرهوار دورشان روى آب شناور بود ماهيهاى مرده را مىگرفتند.
ماهيها را با دست، كلاه يا كفششان مىگرفتند و توى جيبها و كيفهاى دستىشان مىچپاندند. پسرها از همه سريعتر بودند. اما هيچكس ديگرى را هل نمىداد چون همه
توافق كرده بودند كه ماهيها را به نسبت مساوى ميان همه تقسيم كنند. حتى به پيرها كه گهگاه كه در آب فرومىافتادند و با ريشهايى كه خزه و ميگو از آن آويزان بود بلند مى
شدند؛ كمك مىكردند. راهبهها كه دوتا دوتا باهم فعاليت مىكردند و با رداهاىشان كه روى سطح آب پهن مىشد آبهاى دوروبرشان را از ماهى پاك مىكردند؛ از همه خوش
اقبالتر بودند. گهگاه يك دختر خوشگل وقتى ماهى مردهاى زير دامنش مىخزيد فرياد مىزد «هاى! هاى!» و مرد جوانى شيرجه مىرفت تا ماهى را بگيرد.
حالا روى ساحل با خزههاى خشك آتش افروخته بودند ماهيتابهها را درآورده بودند. بطريهاى كوچك روغن از جيبها درآمد و خيلى زود هوا پر از بوى ماهى سرخ كرده
شد. گريمپانته آرام از معركه فرار كرده بود تا مبادا پليس او را با سلاح گرمى كه در اختيار داشت پيدا كند. اما باچى پير در حاليكه ماهى و خرچنگ و ميگو از همه پارگيهاى
لباسش بيرون زده بود آنجا در ميان جمعيت حاضر بود و داشت شاهماهى خامى را به نيش مىكشيد.
آدم، يك بعدازظهر
پسر باغبان جديد موهاى بلندى داشت كه آنها را با يك تكه پارچه كه با تل كوچكى دور سرش گره زده بود مرتب نگاه مىداشت. داشت با آبپاشى لبالب از آب در باريكه
راهى راه مىرفت و دست ديگرش را دراز كرده بود تا تعادلش حفظ شود. آرام و با احتياط، طورى كه گويى دارد قهوه و شير مىريزد آنقدر به گلهاى لادن آب مىداد كه
خاك پاى هر گياه بصورت تكه گل نرم و سياهى درمىآمد. وقتى اين تكه گل به قدر كافى نرم و مرطوب مىشد؛ سر آبپاش را بلند مىكرد و به طرف گياه بعدى مىرفت.
ماريا نانزياتا داشت از پنجره آشپزخانه او را نگاه مىكرد و در اين فكر بود كه باغبانى مىبايستى كار قشنگ و آرامى باشد. او دريافت كه پسرك براى خودش يك جوان
درست و حسابى بود، هر چند كه هنوز شلوار كوتاه مىپوشيد و موهاى بلندش او را مثل دخترها نشان مىداد. از شستن ظرفها دست كشيد و به شيشه پنجره ضربه زد.
صدايش كرد «هى، پسر».
پسر باغبان سرش را بلند كرد، ماريا نانزياتا را ديد و لبخند زد. دخترك هم به او خنديد، تاحدى بخاطر اينكه تابهحال پسرى را با چنان موهاى بلندى نديده بود كه به سرش
تل هم بزند. پسر باغبان با يك دست به او اشاره كرد و ماريا نانزياتا به حالت مسخره او خنديد و با حركات دست و صورت به او توضيح داد كه بايد ظرفها را بشويد. اما پسر
باز هم اشاره كرد و با دست ديگرش گلدانهاى كوكب را نشان داد. چرا گلهاى كوكب را نشان مىداد؟ ماريا نانزياتا پنجره را باز كرد و سرش را بيرون آورد.
پرسيد «چه خبر شده؟» و دوباره شروع به خنديدن كرد.
«مىخواهى يك چيز قشنگ ببينى؟»
«چى هست؟»
«يك چيز قشنگ، بيا و تماشا كن. زود».
«بگو چيه».
«مىدهمش به تو. يك چيز خيلى خوشگلى بهت مىدهم».
«اما من بايد ظرفها را بشويم، خانم دنبالم مىآيد و پيدايم نمىكند».
«مىخواهيش يا نه؟ حالا بيا».
ماريا نانزياتا گفت «يك ثانيه صبر كن». و پنجره را بست.
وقتى از در آشپزخانه بيرون آمد، پسر باغبان هنوز آنجا بود و داشت لادنها را آب مىداد. ماريا نانزياتا گفت «سلام».
ماريا نانزياتا بخاطر كفشهاى پاشنه بلندى كه پوشيده بود، بلندتر از آنچه بود بنظر مىآمد. كار كردن با آن كفشها حيف بود اما او دوست داشت آنها را پا كند. صورتش در
ميان آن توده موهاى سياه فرفرى مثل صورت يك بچه بود. پاهايش هم لاغر و بچگانه بودند هر چند كه بدنش زير چينهاى پيشبندش مدور و رسيده بنظر مىرسيد. هميشه مى
خنديد. يا به حرفهاى خودش و يا به چيزهايى كه ديگران مىگفتند.
پسر باغبان گفت «سلام». پوست صورت، گردن و سينهاش به رنگ قهوهاى تيره بود، شايد بخاطر آنكه هميشه، مثل حالا، نيمهلخت بود.
ماريا نانزياتا پرسيد «اسمت چيه؟»
پسر باغبان گفت «ليبرسو».
ماريا نانزياتا خنديد و تكرار كرد «ليبرسو... ليبرسو.. چه اسم خندهدارى، ليبرسو».
پسر گفت «به زبان اسپرانتو است. ليبرسو به اسپرانتو يعنى آزادى».
ماريا نانزياتا گفت «اسپرانتو، تو اسپرانتويى هستى؟»
ليبرسو توضيح داد «اسپرانتو يك زبان است. پدرم اسپرانتو حرف مىزند».
ماريا نانزياتا با صداى بلند گفت «من كالابريايى هستم».
«اسمت چيه؟»
دختر گفت «ماريا نانزياتا». و خنديد.
«چرا تو هميشه مىخندى؟»
«چرا اسم تو اسپرانتو است؟»
«اسپرانتو نه، ليبرسو».
«چرا؟»
«چرا اسم تو ماريا نانزياتا است؟»
«اين اسم مريم مقدس است. اسم او را روى من گذاشتهاند و اسم سنت جوزف را روى برادرم».
«سن يوزف؟»
ماريا نانزياتا زد زير خنده، «سن يوزف! سنت جوزف، نه سن يوزف، ليبرسو!»
ليبرسو گفت «برادر من اسمش ژينيال است، اسم خواهرم هم اومنيا است».
ماريا نانزياتا گفت «آن چيز خوشگلى كه گفتى، نشانم بده».
ليبرسو گفت «پس بيا»، آبپاش را زمين گذاشت و دست او را گرفت.
ماريا نانزياتا تأمل كرد «اول بگو چى هست».
پسر گفت «مىبينى، اما بايد قول بدهى كه از آن مراقبت مىكنى».
«آن را به من مىدهى؟»
«بله، مىدهمش به تو» دختر را به طرف گوشهاى از ديوار باغ برد. آنجا كوكبهاى توى گلدانها به بلندى قد آنها بودند.
«اينجاست».
«چى هست؟»
«صبر كن».
ماريا نانزياتا دزدانه از روى شانه پسرك نگاه كرد. ليبرسو خم شد تا گلدانى را جابجا كند، گلدان ديگرى را از كنار ديوار برداشت و به زمين اشاره كرد.
گفت «آنجا».
ماريا نانزياتا پرسيد «چيه؟»، نمىتوانست چيزى ببيند، آن گوشه سايه برد و پر از برگهاى خيس و گِلِ باغچه.
پسر گفت «ببين، دارد تكان مىخورد». بعد دختر چيزى را ديد كه مثل يك سنگ يا برگ متحرك بود، يك چيز خيس كه چشم و پا داشت. يك وزغ.
«مامان جونم!»
ماريا نانزياتا با كفشهاى پاشنه بلندش جستوخيزكنان به ميان كوكبها رفت. ليبرسو كنار وزغ چمباتمه زد و خنديد و دندانهاى سفيدش را در ميان صورت قهوهاىاش به
نمايش گذاشت.
«ترسيدى؟ اين فقط يك وزغ است! چرا ترسيدى؟»
ماريا نانزياتا نفسزنان گفت «يك وزغ!»
ليبرسو گفت «البته كه يك وزغ است، بيا اينجا.»
دختر با انگشت لرزانش به وزغ اشاره كرد و گفت «بكشش».
پسر دستهايش را طورى گرفت كه گويى مىخواهد از وزغ محافظت كند «نمىخواهم، خيلى قشنگ است».
«يك وزغ قشنگ؟»
«همه وزغها قشنگند. آنها كرمها را مىخورند».
ماريا نانزياتا گفت «اوه!» اما نزديكتر نيامد. داشت گوشه پيشبندش را مىجويد و سعى مىكرد از گوشه چشم نگاه كند.
ليبرسو گفت «ببين چقدر قشنگ است»، و دستش را روى وزغ گذاشت.
ماريا نانزياتا كه ديگر نمىخنديد؛ نزديك شده و با دهان باز نگاه كرد «نه! نه! بهش دست نزن!»
ليبرسو داشت با انگشت پشت سبز و خاكسترى وزغ را كه پوشيده از زگيلهاى لزج بود نوازش مىكرد.
«تو ديوانهاى؟ نمىدانى كه اگر به وزغ دست بزنى دستت جوش مىزند و ورم مىكند؟»
پسر دستهاى بزرگ و قهوهاىاش را به او نشان داد، كف دستهايش با لايهاى از پينههاى زرد پوشيده شده بود.
گفت «اوه، صدمهاى به من نمىزند. خيلى هم قشنگ است».
حالا پشت گردن وزغ را مثل گربه گرفته بود و آن را كف دستش گذاشته بود. ماريا نانزياتا كه هنوز داشت گوشه پيشبندش را مىجويد؛ نزديكتر آمد و كنار او دولا شد.
با صداى بلند گفت «مامان جونم!»
هر دو پشت كوكبها دولا شده بودند و زانوهاى قرمز ماريا نانزياتا آهسته به زانوهاى قهوهاى و خراشيده ليبرسو مىخوردند. ليبرسو دست ديگرش را روى وزغ حايل كرد
و گهگاه كه وزغ سعى مىكرد از دستش بيرون بپرد آن را مىگرفت.
گفت «ماريا نانزياتا، نوازشش كن».
دختر دستهايش را زير پيشبندش پنهان كرد.
قاطعانه گفت «نه».
پسر گفت «چى؟ نمىخواهيش؟»
ماريا نانزياتا چشمهايش را پايين آورد، نگاهى به وزغ انداخت و دوباره زود نگاهش را پايين انداخت.
گفت «نه».
ليبرسو گفت «اما اين مال توست، مىخواهم بدهمش به تو».
نگاه ماريا نانزياتا غمزده شد. نپذيرفتن يك هديه كار غمانگيزى بود. تابهحال هيچكس هديهاى به او نداده بود اما وزغ واقعاً حالش را به هم مىزد.
«اگر بخواهى مىتوانى آن را به خانه ببرى. از تنهايى درت مىآورد».
دختر گفت «نه».
ليبرسو وزغ را روى زمين گذاشت و وزغ زود جستى زد و زير برگها چمباتمه زد.
«خداحافظ ليبرسو».
«يك دقيقه صبر كن».
«اما من بايد بروم و شستن ظرفها را تمام كنم. خانم خوشش نمىآيد كه من توى باغ بيايم».
«صبر كن. مىخواهم چيزى به تو بدهم. يك چيز واقعاً قشنگ. با من بيا».
دختر روى باريكه راه شنريزى شده همراه او راه افتاد. اين ليبرسو با آن موهاى بلند و آن قورباغه به دست گرفتنش چه پسر عجيبى بود.
«چند سالت است، ليبرسو؟»
«پانزده سال، تو چند سالهاى؟»
«پانزده».
«حالا پانزده ساله هستى يا روز تولدت پانزده ساله مىشوى؟»
«روز تولدم پانزده ساله مىشوم. روز جشن صعود حضرت مريم».
«روز جشن صعود هنوز نگذشته؟»
دختر زد زير خنده، «چى؟ نمىدانى جشن صعود چه روزى است؟»
«نه».
«روز جشن صعود، روزى است كه دسته راه مىافتد. تو همراه دسته نمىروى؟»
«من؟ نه».
«توى ولايت ما دستههاى قشنگى راه مىافتد. ولايت ما مثل اينجا نيست. مزرعههاى بزرگى دارد پر از گلابى اترج، فقط اترج دارد و همه از صبح تا شب اترج مىچينند.
من چهارده تا برادر و خواهر دارم كه همهشان اترج مىچينند. پنج تاىشان در بچگى مردند، بعد مادرم كزاز گرفت، ما يك هفته توى قطار بوديم و داشتيم مىرفتيم منزل عمو
كارملو، آنجا هشت نفرى توى يك گاراژ مىخوابيديم. بگو ببينم، چرا موهايت اين قدر بلند است؟»
ايستاده بودند.
«براى اينكه خوب رشد مىكند. تو هم موهاى بلندى دارى».
«من دخترم. تو اگر موهايت بلند باشد مثل دخترها مىشوى».
«من مثل دخترها نيستم. دختر و پسر بودن به مو نيست؟»
«به مو نيست؟»
«نه، به مو نيست؟»
«چرا به مو نيست؟»
«مىخواهى يك چيز قشنگ بهت بدهم؟»
«اوه. بله».
ليبرسو در ميان گلهاى سوسن شيپورى كه شيپورهاى سفيد جوانهدارشان را علم كرده بودند به حركت درآمد. ليبرسو داخل تكتك شيپورها را نگاه مىكرد با دو انگشت
درونشان را وارسى مىكرد و آنوقت چيزى را توى مشتش پنهان مىكرد. ماريا نانزياتا كه وارد محوطه گلكارى نشد داشت با خندهاى فروخورده پسر را نگاه مىكرد. حالا
چه كارى مىخواست بكند؟ ليبرسو حالا تمام شيپوريها را وارسى كرده بود. در حاليكه يك دستش را روى دست ديگر گرفته بود به طرف دختر آمد.
گفت «دستت را باز كن»، ماريا نانزياتا كف دستش را مثل يك فنجان باز كرد اما مىترسيد آن را زير دست پسرك بگيرد.
«توى دستت چى دارى»
«يك چيز خيلى قشنگ. مىبينى؟»
«اول نشانم بده».
ليبرسو مشتش را باز كرد و گذاشت دخترك توى آن را ببيند. كف دستش پر از سوسكهاى رنگارنگ بود، سرخ و سياه و حتى ارغوانى اما سبزهايشان از همه قشنگتر
بودند. وز وز مىكردند و روى يكديگر سُر مىخوردند و پاهاى كوچك سياهشان را در هوا تكان مىدادند. ماريا نانزياتا دستهايش را زير پيشبندش پنهان كرد.
ليبرسو گفت «نگاه كن ببين خوشت نمىآيد؟»
ماريا نانزياتا كه همچنان دستهايش را زير پيشبندش نگاه داشته بود با ترديد گفت «چرا».
«وقتى آنها را محكم بگيرى قلقلكت مىدهند، دلت مىخواهد امتحان كنى؟»
ماريا نانزياتا دستهايش را با حالتى تسليمآميز جلو آورد و ليبرسو يك مشت سوسك گل سرخ رنگارنگ را توى آنها خالى كرد.
«نترس، گازت نمىگيرند».
«مامان جونم!» دخترك اصلاً فكرش را هم نكرده بود كه آنها ممكن بود گازش بگيرند. مشتهايش را باز كرد و سوسكها بالهايشان را گشودند. رنگهاى زيبا محو شده بود و
چيزى بجز يك دسته حشره سياه كه مىپريدند و مىنشستند باقى نماند.
«چه حيف! من دارم به تو هديهاى مىدهم و تو آن را نمىخواهى».
«من بايد بروم ظرفها را بشويم. خانم اگر نتواند مرا پيدا كند عصبانى مىشود».
«هديه نمىخواهى؟»
«حالا چه چيزى مىخواهى به من بدهى؟»
«بيا و ببين».
دوباره دست دختر را گرفت و به ميان گلكارىها برد.
«ليبرسو، من بايد زود به آشپزخانه برگردم. يك مرغ هم هست كه بايد پِر بِكَنم».
«پوف!»
«چرا پوف؟»
«ما گوشت حيوانات يا پرندگان مرده را نمىخوريم».
«چرا، شما هميشه روزه پرهيز از گوشت داريد؟»
«منظورت چيه؟»
«خب، پس شما چى مىخوريد؟»
«اوه، همه جور چيزى، كنگر، كاهوى پيچ، گوجهفرنگى، پدرم خوشش نمىآيد كه ما گوشت حيوانات مرده را بخوريم. قهوه و شكر هم همينطور».
«پس با سهميه شكرتان چه كار مىكنيد؟»
«توى بازار سياه مىفروشيمش».
به يك گياه رونده رسيده بودند كه پر از گلهاى قرمز بود.
ماريا نانزياتا گفت «چه گلهاى قشنگى، هيچوقت از اين گلها مىچينى؟»
«براى چى؟»
«براى هديه دادن به مادر مقدس. گل را براى او مىچينند».
«مزمبر يانتموم».
{P yanthemun . Mesembr P} «اين ديگر چيست؟»
«اسم اين گياه به زبان لاتين مزمبر يانتموم است. همه گلها يك اسم لاتين دارند».
«موعظه كليسا هم به زبان لاتين است».
«چيزى راجع به آن نمىدانم».
ليبرسو حالا داشت به دقت به ميان شاخههاى روى ديوار كه در باد تكان مىخوردند نگاه مىكرد. گفت «اينجاست».
مارمولك سبزى بود با خط و خال سياه كه در آفتاب لم داده بود.
«مىگيريش».
«نه».
اما پسر به مارمولك نزديكتر شد، خيلى آرام هر دو دستش را باز كرد، جستى زد و آن را گرفت. با خوشحالى خنديد و دندانهاى سفيدش را نشان داد. «مواظب باش، دارد
فرار مىكند». اول يك سر بظاهر حيرتزده و بعد يك دُم از لاى انگشتهاى بسته پسر به بيرون خزيدند. ماريا نانزياتا هم داشت مىخنديد، اما هربار كه مارمولك را مىديد خود
را عقب مىكشيد و دامنش را محكم تا زانويش بالا مىآورد.
ليبرسو با لحنى نسبتاً غصهدار گفت «پس تو واقعاً نمىخواهى كه من چيزى به تو بدهم؟» و مارمولك را خيلى با احتياط دوباره روى ديوار گذاشت و مارمولك زود فرار
كرد و رفت. ماريا نانزياتا نگاهش را پايين نگهداشت.
ليبرسو گفت «بيا جلو». و دوباره دست او را گرفت.
«من دلم مىخواهد يك ماتيك داشته باشم تا روزهاى يكشنبه كه به رقص مىروم لبهايم را قرمز كنم. و يك تور سياه كه بعد از آن براى رفتن به جلسه دعا روى سرم
بيندازم».
ليبرسو گفت «يكشنبهها من و برادرم به جنگل مىرويم و دوتا كيسه را از ميوه كاج پر مىكنيم. بعد، شب پدرم با صداى بلند آثار كروپوتكين را براىمان{. P جغرافىدان
روس P .Kropotkin} مىخواند. پدرم موهايى دارد تا سرشانه و ريشش به سينهاش مىرسد. تابستان و زمستان شلوار كوتاه مىپوشد. من براى پنجرههاى فدراسيون
آنارشيستها نقاشى مىكنم. آنها كه كلاه بلند دارند كاسبند، كلاه كپىها ژنرالند و آنها كه كلاهشان گرد است كشيشند. من عكس آنها را با آبرنگ مىكشم».
به آبگيرى رسيدند كه برگهاى گرد نيلوفر آبى روى آبهاى آن شناور بود. ليبرسو آمرانه گفت. «حالا ساكت».
زير آب قورباغهاى ديده مىشد كه با ضربههاى تند و كوچك دست و پايش شنا مىكرد و بالا مىآمد. ناگهان به سطح آب آمد روى يك برگ نيلوفر آبى پريد و در وسط آن
نشست.
ليبرسو گفت «آنجا» و دست دراز كرد تا قورباغه را بگيرد «اوه!» و قورباغه به درون آب پريد. ليبرسو در حاليكه دماغش تقريباً سطح آب را لمس مىكرد، شروع كرد
به دنبال قورباغه گشتن.
«آنجاست».
دستش را توى آب فرو برد و قورباغه را در مشت فروبستهاش بيرون كشيد.
فرياد زد «دوتا باهم، نگاه كن، دوتا قورباغه روى همديگر».
ماريا نانزياتا پرسيد «چطور؟»
ليبرسو گفت «نر و ماده به هم گير كردهاند. نگاه كن ببين چه مىكنند». و سعى كرد قورباغهها را كف دست ماريا نانزياتا بگذارد. ماريا نانزياتا نمىدانست از اينكه آنها
قورباغه بودند ترسيده است يا از اينكه نر و مادهاى بودند كه به هم گير كرده بودند.
گفت «ولشان كن، نبايد بهشان دست بزنى».
ليبرسو تكرار كرد «نر و مادهاند، دارند بچه قورباغه درست مىكنند». ابرى از برابر آفتاب گذشت. ماريا نانزياتا عصبى شد.
«دير وقت است، خانم حتماً دارد دنبال من مىگردد».
اما نرفت. در عوض، با اينكه آفتاب دوباره درنيامد؛ آنها به قدم زدن در آن اطراف پرداختند. بعد، پسر يك مار پيدا كرد: مار كوچك باريكى پشت يك پرچين. ليبرسو مار را
دور بازويش پيچيد و سرش را نوازش كرد.
«يك موقعى من مار تربيت مىكردم. ده دوازدهتايى مار داشتم. يكىشان دراز و زرد بود. يك مار آبى. اما پوست انداخت و فرار كرد. نگاه كن چطور دهانش را باز مى
كند. ببين، زبانش دو شاخه است. نازش كن، نيشت نمىزند».
اما ماريا نانزياتا از مار هم ترسيده بود. بعد آنها به چشمه سنگى رفتند. پسر اول چشمه را به او نشان داد و بعد همه فوارهها را باز كرد كه دختر خيلى خوشش آمد. بعد
ماهى قرمز را به دختر نشان داد. ماهى قرمز تنهاى پيرى بود و فلسهايش ديگر داشتند سفيد مىشدند. دختر بالاخره از ماهى قرمز خوشش آمده بود. ليبرسو دستهايش را در آب
دور ماهى حلقه كرد تا آن را بگيرد. كار خيلى سختى بود؛ اما اگر آن را مىگرفت ماريا نانزياتا مىتوانست آن را توى يك كاسه آب بيندازد و در آشپزخانه نگهش دارد. پسر
موفق شد ماهى را بگيرد اما آن را از آب بيرون نياورد تا مبادا خفه شود.
ليبرسو گفت «دستهايت را بياور اين پايين، نازش كن. مىتوانى نفس كشيدنش را حس كنى. بالههايش مثل كاغذ است و پولكهايش به دست آدم سوزن مىزند، هر چند خيلى
محكم نمىزند».
اما ماريا نانزياتا ماهى را هم نمىخواست ناز كند.
در بستر گلهاى اطلسى خاك خيلى نرم بود، ليبرسو با انگشتهايش خاك را كند و چند كرم نرم و بلند را بيرون آورد.
اما ماريا نانزياتا چند جيغ كوتاه كشيد و دوان دوان دور شد.
ليبرسو به تنه يك درخت هلوى قديمى اشاره كرد و گفت «دستت را بگذار اينجا». ماريا نانزياتا نفهميد چرا، اما دستش را آنجا گذاشت، بعد جيغى كشيد و دويد تا دستش را
در آب چشمه فروكند، چون وقتى دستش را از تنه درخت برداشته بود، دستش از مورچه پوشيده شده بود. درخت هلو پر از مورچههاى كوچك سياه معروف به «مورچه نقره
اى» بود.
ليبرسو گفت «ببين». و يك دستش را روى تنه درخت گذاشت. مورچهها را مىشد ديد كه از دستش بالا مىرفتند اما او آنها را كنار نمىزد.
ماريا نانزياتا پرسيد «چرا؟ چرا مىگذارى مورچهها تنت را بپوشانند؟»
حالا دست پسرك كاملاً سياه شده بود و مورچهها داشتند از مچش بالا مىرفتند.
ماريا نانزياتا غريد «دستش را بردار، مورچهها تمام جانت را پر مىكنند».
مورچهها داشتند از بازوى برهنه پسر بالا مىرفتند و ديگر به آرنجش رسيده بودند. حالا تمام بازويش را پردهاى از نقطههاى سياه متحرك پوشانده بود. مورچهها به زير
بغلش رسيده بودند اما او آنها را كنار نمىزد.
«خودت را از شرشان خلاص كن ليبرسو، دستت را بگذار توى آب!»
ليبرسو خنديد، حالا حتى چند تا مورچه داشتند از گردنش بالا مىرفتند و به صورتش مىرسيدند.
«ليبرسو! هر كارى تو بخواهى مىكنم! همه هديههايى را كه به من دادى قبول مىكنم».
دستش را دور گردن او انداخت و سعى كرد مورچهها را كنار بزند.
ليبرسو لبخند سفيد و قهوهاىاش را تحويل داد، دستش را از درخت برداشت و با بيقيدى شروع به تكاندن مورچهها از بازويش كرد. اما احساساتش آشكارا جريحهدار شده
بود.
«بسيار خوب، پس يك هديه واقعاً بزرگ بهت مىدهم، تصميمم را گرفتهام. بزرگترين هديهاى كه مىتوانم بدهم».
«چى هست؟»
«يك جوجه تيغى».
«مامان جونم! خانم! خانم دارد صدايم مىزند!»
ماريا نانزياتا تازه شستن ظرفها را تمام كرده بود كه صداى برخورد ريگى را به شيشه پنجره شنيد. ليبرسو با يك سبد بزرگ زير پنجره ايستاده بود.
«ماريا نانزياتا، بگذار بيايم تو، مىخواهم شگفتزدهات كنم».
«نه نمىتوانى بيايى بالا. آنجا چى دارى؟»
اما در همان لحظه خانم زنگ زد و ماريا نانزياتا از نظر ناپديد شد.
وقتى به آشپزخانه برگشت، ليبرسو ديگر آن طرفها ديده نمىشد. نه در آشپزخانه و نه پاى پنجره. ماريا نانزياتا بطرف لگن ظرفشويى رفت، بعد، شگفتى را ديد.
روى هر بشقابى كه آنجا گذاشته بود تا خشك شود قورباغهاى چمباتمه زده بود، مارى در يك كماجدان چنبره زده بود، يك كاسه سوپ پر از مارمولك شده بود و حلزونهاى
باريك روى تمام ليوانها خطهاى رنگينى كشيده بودند و ماهى قرمز تنهاى پير در لگن ظرفشويى كه پر از آب شده بود؛ شنا مىكرد.
ماريا نانزياتا قدمى به عقب برداشت اما بين پاهايش وزغ بزرگى را ديد كه پشت سرش پنج وزغ كوچك صف كشيده بودند و روى موزائيكهاى سياه و سفيد كف آشپزخانه
با جهشهاى كوتاه به سوى او پيش مىآمدند.
باغ افسون شده
جيووانينو و سرنلا داشتند در امتداد خط آهن پرسه مىزدند. پايين درياى پر موج و ملالانگيز با آبهاى زلال و آبى؛ بالا، آسمانى كه ابر بر آن خطوطى كمرنگ كشيده
بود. خط آهن داغ و سوزنده بود و هرم گرما را پس مىداد. دنبال كردن خط آهن كيف داشت، بازيهاى زيادى مىشد كرد، - او تعادلش را روى يكى از ريلها حفظ مىكرد و
در همان حال دست دختر را كه روى ريل ديگر راه مىرفت مىگرفت، و يا هر دو از روى يك تراورس به روى تراورس ديگر مىپريدند و نمىگذاشتند پاهاىشان با شنهاى
بين تراورسها تماس پيدا كند. جيووانينو و سرنلا آمده بودند سيب صحرايى بچينند و حالا تصميم گرفته بودند كه خط آهن را تا تونل بردند و ناديدههايش را كشف كنند. پسر از
بازى كردن با سرنلا خوشش مىآمد چون رفتار او مثل ديگر دختر كوچولوها نبود كه از هر چيزى مىترسيدند و با هر شوخى اشكشان سرازير مىشد. هر وقت جيووانينو
مىگفت «بيا برويم آنجا». يا «بيا اين كار را بكنيم». سرنلا هميشه بدون يك كلمه حرف دنبالش راه مىافتاد.
پينگ! هر دو گوش به زنگ شدند و به بالا نگاه كردند. سيم تلفن از بالاى تير پاره شده بود و مثل صداى بسته شدن ناگهانى منقار يك لكلك آهنى صدا كرده بود. ايستادند و
بينىشان را بالا گرفتند و نگاه كردند. حيف شد كه پاره شدن سيم را نديدند! حالا ديگر همچو چيزى اتفاق نمىافتاد.
جيووانينو گفت «يك قطار دارد مىآيد».
سرنلا از روى ريل تكان نخورد. پرسيد «از كدام طرف؟»
جيووانينو طورى به اطراف نگاه كرد كه گويى همه چيز را مىداند. به سوراخ سياه تونل كه براى يك لحظه از وراى بخار نامرئى شرجى كه از بستر سنگى ريلها بلند
مىشد، واضح ديده شد و دوباره در مه فرورفت اشاره كرد.
گفت «از آنجا». بنظر مىرسيد چند لحظهاى بود كه صداى خرناسى را از تاريكى تونل مىشنيدند. ديدند كه قطار به ناگهان ظاهر شد و همانطور كه به طرف آنها پيش
مىآمد، آتش و دود بيرون مىداد و چرخهايش بيرحمانه ريلها را مىخوردند. «كجا بايد برويم، جيووانينو»
آن پايين به طرف دريا درختان صبر خاكسترى رنگى قد برافراشته بودند كه بوتههاى انبوه و نفوذناپذير گزنه احاطهشان كرده بودند، اما آن بالا، سمت تپه، پرچينهايى
بدون مسير معين به اطراف گسترده شده بودند كه برگهاى انبوهى داشتند اما گلى از آنها بيرون نيامده بود. هنوز اثرى از قطار نبود، شايد داشت با موتور خاموش حركت مى
كرد و ممكن بود ناگهانى روى آن بپرد. اما حالا جيووانينو شكافى در پرچين پيدا كرده بود. صدا زد «از اين طرف».
نرده زير پرچينها يك ريل كهنه خميده بود كه در يك نقطه روى زمين مثل گوشه يك برگ كاغذ تاب برداشته بود. جيووانينو به آن سوراخ خزيده بود و تاحدى ناپديد شده
بود.
«كمكم كن، جيووانينو».
خود را چهار دستوپا در گوشهاى از يك باغ در محوطهاى گلكارى شده يافتند. موهاىشان پر از برگهاى خشك و خزه شده بود. همه چيز آرام بود. حتى برگى نمىجنبيد.
جيووانينو گفت «بيا». و سرنلا در جواب سر تكان داد.
درختان عظيم و كهنه اوكاليپتوس به رنگ گوشت و باريكه راههاى پيچان شنريزى شده در آنجا ديده مىشد. جيووانينو و سرنلا با نوك پنجه در طول باريكه راهى پيش
رفتند و دقت كردند تا صدايى از شنها بلند نشود. اگر صاحبان باغ سرمىرسيدند چه مىشد؟
همه چيز بسيار زيبا بود: برگهاى باريك و بلند و لب برگشته اوكاليپتوس و باريكههاى آسمان؛ اما هميشه اين نگرانى هم بود كه آن باغ مال آنها نبود و هر لحظه ممكن بود
آنها را بيرون برانند. اما صدايى به گوشش نمىرسيد. از يكى از پيچهاى باريكه راه دستهاى گنجشك جيك جيككنان از ميان گياهان بج انبوه به پرواز درآمدند. بعد دوباره همه
چيز ساكت شد. شايد اين يك باغ متروك بود؟
اما سايه سار درختان تنومند به پايان رسيد و آنها خود را زير آسمان باز رو در روى باغچههايى با رديفهاى مرتب اطلسى و نيلوفر پيچ، باريكه راهها و طارميها و
رديفهاى شمشاد يافتند. و آن بالا در انتهاى باغ ويلاى بزرگى بود كه شيشههاى پنجرههايش برق مىزد و پردههاى زرد و نارنجى داشت.
همه چيز كاملاً متروك بنظر مىرسيد. دو بچه آرام روى شنها پا مىگذاشتند و به پيش مىخزيدند: شايد پنجرهها ناگهان باز مىشد و آقايان و خانمهاى خشمگين در ايوانها
ظاهر مىشدند و سگهاى عظيمالجثه را باز مىكردند و بطرف باريكه راهها مىفرستادند. حالا آنها فرغونى را نزديك گودالى ديدند. جيووانينو دستههاى آن را گرفت و شروع
به هل دادن و پيش راندنش كرد. چرخ فرغون با هر بار چرخش صداى سوت مانندى مىداد. سرنلا توى فرغون نشست و آنها آرام پيش راندند، جيووانينو فرغون را هل مى
داد و بهمراه دختر كه سوار آن بود در امتداد گلكاريها و چشمهها پيش مىرفتند.
گهگاه سرنلا به گلى اشاره مىكرد و آهسته مىگفت «آن يكى»، و جيووانينو فرغون را روى زمين مىگذاشت، گل را مىچيد و به او مىداد. بزودى دخترك صاحب يك
دسته گل دوستداشتنى شد.
سرانجام راه شنريزى شده به انتها رسيد و آنها به محوطه بازى كه با آجر و ملاط سيمان مفروش شده بود؛ رسيدند. در ميان اين فضاى باز يك مستطيل بزرگ خالى بود:
يك استخر شنا. آنها به لبه استخر خزيدند، استخر با كاشى آبى فرش شده بود و لبالب از آب زلال بود. چقدر خوب مىشد كه در اين استخر آبتنى مىكردند!
جيووانينو از سرنلا پرسيد «بپريم توى آب؟» همينكه به جاى آنكه بگويد «مىپريم!» از دختر پرسيده بود؛ معلوم مىكرد كه فكر، فكر خطرناكى است. اما آب خيلى زلال و
آبى بود و سرنلا هم كه هيچوقت نمىترسيد. دختر دسته گلش را توى فرغون گذاشت و از همانجا به داخل آب پريد. از اول لباس شنا به تن داشتند، چون مىخواستند بعد از
چيدن سيب صحرايى آبتنى كنند. جيووانينو هم خودش را به آب زد. البته نه از روى تخته شيرجه كه باعث مىشد صداى برخوردش با آب شنيده شود، بلكه از لبه استخر. با
چشمهاى كاملاً باز پايين و پايينتر رفت. تنها رنگ آبى كاشيها را مىديد و دستهاى صورتى خودش را كه مثل ماهى قرمز بود. مثل زير دريا نبود كه پر از سايههاى بىشكل
سبز و سياه باشد. يك شكل صورتى بالاى سرش ظاهر شد: سرنلا بود! دستش را گرفت و باهم شناكنان و تاحدى مضطرب به سطح آب آمدند. نه، اصلاً هيچكس تماشاىشان
نمىكرد. اما آنقدرها هم كه فكر مىكردند، خوب نبود؛ تمام مدت اين احساس ناراحتكننده را داشتند كه هيچكدام از اين چيزها مال آنها نبود و هر لحظه ممكن بود سر به دنبال
شان بگذارند و بيرونشان كنند.
از آب بيرون خزيدند، و كنار استخر يك ميز پينگپنگ پيدا كردند. جيووانينو ناگهان راكت را برداشت و به توپ زد و سرنلا، در طرف ديگر، به سرعت ضربهاش را
برگرداند. و به اين ترتيب به بازى ادامه دادند، هر چند كه ضربههاى سبكى به توپ مىزدند مبادا كسى در ويلا صداىشان را بشنود. اما بعد، جيووانينو از تلاشى براى دفع يك
توپ بلند، توپ را به هوا فرستاد و توپ به زنگى كه در يك آلاچيق آويزان بود برخورد كرد. صداى طولانى پرطنينى بلند شد. دو بچه پشت انبوه آلالهها چمباتمه زدند. ناگهان
دو پيشخدمت كه كت سفيد به تن داشتند با سينىهايى بزرگ از راه رسيدند، سينىها را روى ميز گردى زير چترى از پارچه راهراه زرد و نارنجى گذاشتند و دور شدند.
جيووانينو و سرنلا بطرف ميز خزيدند. در سينىها چاى، شير و كيك اسفنجى بود. فقط بايد مىنشستند و به خودشان مىرسيدند. دو فنجان چاى ريختند و دو برش از كيك
بريدند. اما اصلاً احساس راحتى نمىكردند، روى لبه صندليها نشستند و زانوهاىشان را تكان دادند. نمىتوانستند واقعاً از چاى و كيك لذت ببرند چون ظاهراً هيچ چيز مزهاى
نداشت. همه چيزهاى توى باغ همينطور بود، همه چيز دوستداشتنى بود اما اين احساس مضطربكننده درونى كه همه چيز بخاطر يك شانس عجيب در آنجا حاضر شده بود
و اين ترس كه بزودى ممكن بود مجبور شوند حساب پس بدهند باعث مىشد كه خوب لذت بردن از آنها غيرممكن شود.
خيلى بىسروصدا با نوك پنجه بطرف ويلا رفتند. از شكاف پنجره كركرهاى اطاق سايهساز زيبايى را ديدند كه كلكسيونى از پروانهها به ديوارهايش آويزان بود. در اطاق
پسر بچه رنگ پريدهاى بود. اين پسر خوش اقبال مىبايستى صاحب اين ويلا و باغ باشد. روى يك صندلى بلند دراز كشيده بود و كتاب مصورى را ورق مىزد. دستهايش
بزرگ و سفيد بودند و با اينكه تابستان بود، پيژامايى به تن داشت كه دكمههايش تا گردن بسته بودند.
حالا، همانطور كه دو كودك به تماشاى خود از شكاف كركره ادامه مىدادند ضربان قلبشان رفته رفته كاهش مىيافت. اما به نظر مىآمد پسر بچه ثروتمندى كه آنجا
نشسته بود و كتاب ورق مىزد با اضطرابى بيش از نگرانى آنها به دور و برش مىنگريست. بعد، پسرك بلند شد و نوك پا به اطراف سر كشيد، گويى كه هر لحظه ممكن بود
كسى سر برسد و او را لو بدهد، گويى احساس مىكرد آن كتاب، آن صندلى دراز، آن پروانههاى تاب شده روى ديوار، باغ، پينگپنگ، سينى چاى، استخر و باريكه راههاى
ميان باغچهها را تنها به علت يك اشتباه بزرگ به او بخشيده بودند، گويى كه از لذت بردن از آنها ناتوان بود و تلخى آن اشتباه را تقصير خودش مىدانست.
پسرك رنگ پريده با گامهاى دزدانه در اطاق نيمه تاريكش سرگردان بود، با انگشتان سفيدش لبههاى قفسههاى پر از پروانه را لمس مىكرد؛ بعد، ايستاد تا گوش بدهد.
ضربان قبل جيووانينو و سرنلا كه فروكش كرده بود حالا محكمتر از هميشه از سر گرفته شده بود. شايد ترس از طلسمى بود كه بر فراز اين ويلا و باغ و همه چيزهاى
دوستداشتنى و راحتى كه در آن بود همچون يك بيعدالتى باستانى كه مدتها پيش انجام شده بود، سايه گسترانده بود.
ابرها آفتاب را تيره كردند. جيووانى و سرنلا خيلى بىسروصدا به بيرون خزيدند. از همان راهى كه آمده بودند برگشتند و بىآنكه بدوند، تند گام برمىداشتند. دوباره چهار
دستوپا از لاى پرچين رد شدند. لابلاى درختان صبر راهى را پيدا كردند كه به ساحلى كوچك و سنگى كه حاشيهاش پر از علفهاى جلبكهاى دريابى بود؛ منتهى مىشد. بعد،
آنها يك بازى شگفتانگيز جديد از خودشان درآوردند؛ يك جنگ با علفهاى جلبكهاى دريايى. تا اواخر بعدازظهر مشت مشت جلبكها را به صورت يكديگر پرتاب كردند. و
سرنلا هرگز حتى يكبار هم گريه نكرد.
در سالن غذاخورى ديده شد
از همان اول مىدانستم كه اتفاقى مىافتد. آن دو نفر از دو طرف ميز با چشمهاى بىحالت مثل دو ماهى در آكواريوم به هم نگاه مىكردند. اما مىشد فهميد كه باهم غريبه
بودند و يكديگر را درك نمىكردند. دو جانور ناآشنا كه به هم نگاه مىكردند دو باعث اضطراب يكديگر مىشدند.
زن اول رسيده بود، زنى عظيمالجثه در لباس سياه، معلوم بود كه بيوهزنى است. از همان اولين نگاه فهميدم كه بيوهاى روستايى است كه براى انجام كارى به شهر آمده
است. آدمهايى مثل او به اين غذاخورى شصت ليرى سطح پايين كه من هم در آن غذا مىخوردم مىآمدند، بازار سياهيهاى كوچك و بزرگى كه علاقه به صرفهجويى از
روزگار فقر در آنها باقى مانده بود، هر چند كه گهگاه وقتى يادشان مىآمد كه حالا جيبهاىشان پر از اسكناسهاى هزار ليرى است هوس ولخرجى به سرشان مىزد، هوسى كه
وادارشان مىكرد اسپاگتى و بيفاستيك سفارش بدهند، آنهم در شرايطى كه بقيه ما كه عزبهاى تكيدهاى بوديم در حاليكه قاشق قاشق سوپ سبزيجات كوپنى را فرومىداديم با
حسرت نگاهشان مىكرديم. زنك حتماً بازار سياهى پولدارى بود. وقتى نشست يك طرف ميز را كاملاً اشغال كرد. از كيف دستيش تكههاى نان سفيد، ميوه و پنيرهايى را كه بى
سليقه لاى كاغذ چپيده بود بيرون مىآورد و روى روميزى پراكنده مىكرد. بعد با انگشتهايى كه حاشيهشان به سياهى مىزد انگور و تكههاى نان را برمىداشت و توى دهانش
سرازير مىكرد و لقمهها در حاليكه او به آهستگى آنها را مىجويد در دهانش ناپديد مىشدند.
در همين لحظه بود كه مرد سر رسيد و صندلى خالى را در گوشهاى از ميز كه هنوز درهم ريخته نشده بود، ديد. تعظيمى كرد و گفت «اجازه هست؟» زن سرى بالا كرد
و نگاهى به او انداخت و دوباره مشغول جويدن شد. مرد يك بار ديگر امتحان كرد «ببخشيد، اجازه هست؟» زن شانه بالا انداخت و با دهانى پر از نان جويده شده زيرلب چيز
نامفهومى گفت. مرد بفهمى نفهمى كلاهش را به نشانه احترام از سر برداشت و جابهجا كرد و نشست. مرد پيرى بود، تميز اما آشفته، يقهاش آهار داشت و با آنكه زمستان نبود
پالتويى هم به تن كرده بود. سيم سمعك از كنار گوشش آويزان بود. يكباره دلم به حالش سوخت و براى حالت اصالتى كه از همه حركاتش هويدا بود متأسف شدم. اصيلزاده
اى بود كه به اين عالم وارد شده بود و ناگهان از دنياى تعارفها و تعظيمها به عالم هل دادنها و سقلمه زدنها فروافتاده بود، و بىآنكه بفهمد چه اتفاقى افتاده همچنان به تعظيم
كردن در اين غذاخورى محقر ادامه مىداد، گويى كه در بار عام دربار شركت كرده بود.
حالا زنى كه به تازگى پولدار شده بود با مردى كه تازه فقير شده بود همچون دو جانور ناآشنا باهم رو در روى هم قرار گرفته بودند. زن پهن و كوتاه بود و دستهاى
بزرگش را همچون خرچنگى روى ميز گذاشته بود و طورى نفس مىكشيد كه گويى خرچنگى هم در گلو دارد. مرد بر لبه صندلى نشسته بود و دستهايش را به دو طرف
بدنش چسبانده بود. دستهايش كه از آرتروز فلج شده بود در دستكش بودند. رگهاى كوچك آبىرنگ و برآمده روى صورتش مثل رگههايى روى يك سنگ سرخ به نظر مى
آمدند.
مرد گفت: «به خاطر كلاهم پوزش مىخواهم». زن با زردى چشمهايش به او نگاه كرد. اصلاً از كار او سر درنمىآورد. مرد تكرار كرد «به خاطر اينكه كلاهم را
برنداشتهام پوزش مىخواهم. هوا واقعاً سوز دارد».
آنوقت بيوهزن عظيمالجثه با كنار لبهايش كه مثل گوشه دهان حشرات كرك داشت لبخند بيصدايى زد و مثل كسانى كه با دهان بسته حرف مىزنند بىآنكه عضلات صورتش
را تكان بدهد به زن پيشخدمتى كه از كنارش مىگذشت گفت: «شراب».
با شنيدن اين كلمه چشمان پيرمرد دستكش به دست برقى زد، معلوم بود كه شراب دوست دارد. رگهاى نوك بينىاش شهادت مىدادند كه روزگارى همچون يك شرابشناس
خبره محتاطانه ميگسارى مىكرده است. اما ظاهراً مدتى از ترك عادتش مىگذشت. حالا بيوهزن در حاليكه همچنان به آرامى مشغول جويدن بود، تكههاى نان سفيد را توى
ليوان شرابش مىانداخت.
شايد پيرمرد دستكش به دست ناگهان احساس خجالت كرد، گويى كه هنگام همنشينى با يك خانم خوار و خفيف شده باشد. پيشخدمت را صدا كرد: «براى من هم شراب
بياوريد!»
بعد، مثل اينكه ناگهان از گفتن اين حرف پشيمان شد، شايد فكر كرد كه اگر حقوق تقاعدش را پيش از آخر ماه تمام كند بايد در اتاق سرد زير شيروانىاش توى پالتويش
خفقان بگيرد و چند روزى گرسنگى بكشد. شرابش را توى ليوان نريخت. فكر كرد «شايد اگر به آن دست نزنم مىتوانم آن را پس بدهم و بگويم كه ديگر نمىخواهمش، آنوقت
مجبور نيستم پولش را بدهم».
در واقع هم ميل به شراب درست مثل ميل به غذا ديگر از سرش پريده بود. قاشقش را در سوپ بيمزه تكان داد و با چند دندانى كه برايش باقى مانده بود شروع به جويدن
غذا كرد. در همان حال بيوه عظيمالجثه داشت قاشق قاشق ماكارونى پر از كره را مىبلعيد.
فكر كردم «بايد اميدوار باشيم كه حالا آرام شوند، بالاخره يكى از آنها غذايش را زودتر تمام مىكند و مىرود». نمىدانم از چه چيزى هراس داشتم. هريك از آنها براى
خودش هيولايى بود و زير ظاهر خرچنگ مانندش نسبت به ديگرى تنفرى هراسانگيز داشت. نبردى را ميان آن دو مجسم مىكردم كه در آن آنها همديگر را مثل هيولاهاى ته
دريا تكهتكه مىكردند.
پيرمرد در احاطه و تقريباً در محاصره كاغذهايى كه پيرزن به دور غذايش پيچيده بود و حالا روى ميز پراكنده كرده بود قرارداشت. با سوپ بيمزه و دو قطعه كوپن لوله
كردهاش به گوشهاى از ميز رانده شده بود و گويى كه از گم شدن آنها در اردوى حريف بيمناك بود سعى مىكرد آنها را هرچه نزديكتر به خودش نگاهدارد. اما با يك حركت
غيرارادى دستهاى افليج در دستكش پوشيدهاى يك تكه از پنيرهاى پيرزن را از روى ميز به زمين انداخت.
پيرزن كه در برابر او عظيمالجثهتر از هميشه به نظر مىآمد، حالا داشت پوزخند مىزد. پيرمرد دستكش به دست گفت: «ببخشيد... معذرت مىخواهم». زن طورى او را
نگاه كرد كه گويى داشت به جانور جديدى نگاه مىكرد، اما جوابى نداد.
فكر كردم «پيرمرد حالا فرياد مىزند: كافى است، و بعد روميزى را پاره مىكند!»
اما پيرمرد در عوض خم شد و با حركات گيج و گنگ زير ميز به جستجوى پنير پرداخت. زن عظيمالجثه از خوردن دست كشيد، لحظهاى مرد را نگاه كرد و بعد تقريباً بى
آنكه حركت آشكارى بكند يكى از آن دستهاى بزرگش را به زمين نزديك كرد، تكه پنير را برداشت، پاك كرد و در دهان حشرهاىاش انداخت و پيش از آنكه مرد دستكش به
دست دوباره از زير ميز ظاهر شود آن را فرو داد.
بالاخره پيرمرد خسته از تقلا و سرخ از گيجى قد راست كرد. كلاهش مچاله و سيم سمعكش ولو شده بود. فكر كردم «حالا چاقو را برمىدارد و زنك را مىكشد».
اما پيرمرد به نظر مىرسيد كه نمىتواند خودش را به خاطر كار ناپسندى كه فكر مىكرد از او سر زده تسلى بدهد. معلوم بود كه مىخواهد حرف بزند، هر حرفى براى
اينكه آن شرايط ناراحتكننده را از ميان بردارد. اما هيچ جملهاى به عقلش نمىرسيد كه اشارهاى به موضوع نداشته باشد و مثل يك بهانه به نظر نيايد.
گفت: «آن پنير، واقعاً چه بد شد... خيلى متأسفم» بيوهزن عظيمالجثه نمىخواست او را دست بيندازد، بلكه مىخواست او را يكسره از ميان بردارد.
گفت: «اوه، اصلاً اهميتى ندارد. من در كسل براندون پنيرهايى به اين گندگى دارم» و دستهايش را از هم باز كرد. اما اين فاصله ميان دستهاى او نبود كه پيرمرد را تحت
تأثير قرارداد.
پيرمرد گفت: «كسل براندون؟» و چشمهايش برق زد. «من در كسل براندون ستوان دوم بودم. سال 1895، براى تيراندازى آنجا بودم. اگر اهل آنجا هستيد بايد كنتهاى
براندون داسپرز را بشناسيد!»
پيرزن حالا فقط پوزخند نمىزد بلكه داشت حسابى مىخنديد. مىخنديد و به اطراف نگاه مىكرد تا ببيند آيا كس ديگرى هم متوجه اين پيرمرد مسخره شدهاست يا نه.
پيرمرد ادامه داد: «شما يادتان نمىآيد، مطمئناً يادتان نمىآيد، اما آن سال شاه براى مراسم تيراندازى به كسل براندون آمد! در قصر داسپرز بار عام داد. و همانجا بود كه
آنچه مىخواهم براى شما بگويم اتفاق افتاد».
پيرزن عظيمالجثه به ساعتش نگاه كرد؛ يك ظرف جگر سفارش داد و بىآنكه به حرفهاى او گوش كند با عجله شروع به خوردن كرد. پيرمرد دستكش به دست مىدانست
كه دارد با خودش حرف مىزند اما دنباله صحبت را رها نكرد چون بد مىشد، بايد داستانى را كه شروع كرده بود به آخر مىرساند.
در حاليكه اشك چشمانش را پر كرده بود ادامه داد: «اعليحضرت وارد اتاقنشيمن پر نور شد، يك طرف خانمها در لباس شب مراسم احترام بهجا مىآوردند و در طرف
ديگر ما افسرها خبردار ايستاده بوديم. شاه دست كنتس را بوسيد و با همه يكبهيك خوشوبش كرد. «بعد به طرف من آمد...»
دو بطرى يك چهارم ليترى شراب روى ميز كنار هم قرارداشتند، مال بيوهزن تقريباً تمام شده بود و مال پيرمرد هنوز پر بود. بيوهزن بىآنكه فكرى بكند از بطرى پر توى
ليوانش ريخت و سر كشيد. پيرمرد با آنكه در اوج داستان بود، متوجه شد، ديگر اميدى نبود بايد پولش را مىداد. شايد هم پيرزن همهاش را مىنوشيد. اما يادآورى اشتباه او
عملى نامؤدبانه بود. گذشته از آن، اين كار ممكن بود احساسات زنك را جريحهدار كند. نه، خيلى غيرظريفانه مىشد.
«و اعليحضرت از من پرسيد: «و شما ستوان؟، درست همينطور پرسيد. و من در حاليكه خبردار ايستاده بودم گفتم: اعليحضرتا، ستوان دوم كلرمون دو فرنيه، و شاه
گفت: كلرمون، ما پدرت را مىشناختيم، سرباز خوبى بود! شاه با من دست داد... درست همينطور گفت: يك سرباز خوب!»
بيوهزن عظيمالجثه غذايش را تمام كرده بود و سرپا ايستاده بود و حالا داشت كيفش را كه روى صندلى ديگرى گذاشته بود زيرورو مىكرد. روى صندلى خم شده بود و
تنها چيزى كه حالا مىشد از اين طرف ميز ديد پشت هيكل چاق و عظيم سياهپوشش بود. روى كلرمون فرنيه پير هم به طرف پشت عظيم و متحرك او بود. پيرمرد در حاليكه
حالت چهرهاش عوض شده بود به شرح داستانش ادامه داد: «نور چلچراغها و آينهها تمام اتاق را روشن كرده بود. شاه همانطور كه با من دست مىداد به من گفت: «آفرين
كلرمون دو فرنيه... و خانمها در لباس شب دور ما حلقه زده بودند...»
فانوس خيال 2
Thursday, June 19, 2003
باغ آلبالو
آنتون چخوف
ترجمهى بهروز تورانى
برمبناى گرداندهى انگليسى كاتلين كوك
Selected Works Vol.1
Progress, Russian Classics Series, 1979
Translated into English by Kathleen Cook
طرح و نقاشى روى جلد: آيدن آغداشلو
چاپ اول: اسفند ماه 1362
چاپ: مهارت
چاپ روى جلد: چاپ سيرنگ
نشر و پخش: شركت تهران فارياب )سهامى خاص(
تمام حقوق محفوظ است.
شخصيتها:
ليوبو رانوسكايا مالك باغ آلبالو L. Ranevskaya
آنيا دختر هفدهسالهاش Anya
واريا دختر خواندهى بيستوچهار سالهاش Varya
ليونيد گايف برادرش L. Gayev
يرمولاى لوپاخين تاجر Y. Lopakhin
پيوتر تروفيموف دانشجو P. Trofimof
سيمنوف-پيشيك ملاك Simenonov-Pishchic
شارلوتا خانهدار Charlotta
سميون يپيخودوف كارمند S. Yepikhodov
دونياشا مستخدمه Dunyasha
فيرز مستخدم هشتادوهفت ساله Feers
ياشا خدمتكار جوان Yasha
مسافر پياده)رهگذر(
رييس ايستگاه
مأمور اداره پست
ميهمانان، خدمتكاران
صحنه: ملك رانوسكايا
پردهى اول
يك اتاق، كه هنوز اتاق بچهها ناميده مىشود. از آن، درى به اتاق آنيا باز مىشود. سحرگاه است، آفتاب بزودى مىدمد. ماه مه شروع شده و درختان آلبالو شكوفه كردهاند.
اما هواى باغ در خنكاى صبحدم سرد است. پنجرهها بسته است.
دونياشا با يك شمع و لوپاخين با كتابى در دست، وارد مىشوند.
لوپاخين: پس قطار رسيده، خدا را شكر. ساعت چند است؟
دونياشا: تقريباً دو است )شمع را خاموش مىكند(. هوا ديگر روشن شده.
لوپاخين: قطار چقدر تأخير داشته؟ دست كم دو ساعت. )دهندره مىكند و كشوقوس مىآيد(. عجب آدمى هستم! اصلاً براى اين كه از آنها در ايستگاه استقبال كنم به
اينجا آمدهام و آنوقت روى صندلى نشستهام و چرتم برده. شرمآور است! تو چرا مرا بيدار نكردى؟
دونياشا: فكر كردم شما رفتهايد. )گوش مىدهد( گوش كنيد! بايد آنها باشند كه دارند مىآيند.
لوپاخين: )گوش مىدهد(. نه آنها بايد اثاثهشان را تحويل بگيرند و از اين كارها. )مكث(. نمىدانم خانم رانوسكايا بعد از اين پنج سال كه در خارج بوده چه شكلى شده
است. او زن باشكوهى است. چه زن راحتى است. يادم مىآيد وقتى جوان پانزده سالهاى بودم پدر مرحومم كه در آن موقع در اين ده مغازه داشت، چنان محكم به دماغم
كوبيد كه خون دماغ شدم. يادم نيست بخاطر چى، اما ما توى حياط بوديم و پدرم داشت چيزى مىنوشيد. طورى يادم مىآيد مثل اين كه ديروز بود. خانم رانوسكايا كه آن
موقع دختر جوانى بود - واى، چقدر هم قلمى بود - مرا به همين اتاق آورد كه صورتم را بشويد. - آن موقع اينجا اتاق بچهها بود. - به من گفت: موژيك كوچولو، گريه
نكن. براى روز عروسيت دماغت خوب مىشود. )مكث(. موژيك كوچولو!... البته. پدرم يك موژيك بود ولى حالا من جليقهى سفيد و چكمهى قهوهاى پوشيدهام و يك
كيسه پول ابريشمى دارم كه لابد مىگويى از گوش خوك فراهم شده. من پولدارم. اما با همهى پولهايم، اگر فكرش را بكنى، هنوز هم يك موژيك معمولى هستم )كتاب را
ورق مىزند( من اينجا سرگرم خواندن اين كتاب بودم و حتى يك كلمهاش را هم نفهميدم. خوابم برد. )مكث(.
دونياشا: سگها ديشب اصلاً نخوابيدند، مثل اين كه حس مىكردند اربابهايشان دارند لوپاخين: چته؟ دونياشا؟
دونياشا: دستهايم مىلرزند. نزديك است از حال بروم.
لوپاخين: تو خيلى حساس هستى، دونياشا، اشكال تو همين است. تو مثل يك بانوى جوان لباس مىپوشى: آنوقت نگاه كن موهايت را چطور درست كردهاى! فايدهاى
ندارد. آدم بايد موقعيت خودش را بخاطر داشته باشد.
يپيخودوف با يك دسته گل وارد مىشود. ژاكتى به تن دارد و كفشهاى براقى پوشيده كه موقع راهرفتن حسابى جيرجير مىكنند. هنگامى كه وارد مىشود، گل از دستش به
زمين مىافتد.
يپيخودوف: )گلها را برمىدارد(. اين را باغبان داده، مىگويد بايد آن را در اتاق ناهارخورى بگذارند. )گلها را به دونياشا مىدهد(.
لوپاخين: در ضمن براى من يك كمى كواس بيار.
} . Pكواس - آبجوى كمالكل. {Pدونياشا: چشم، قربان. )بيرون مىرود(.
يپيخودوف: امروز صبح يخبندان شده، هوا سه درجه زير صفر است. اما درختهاى آلبالو همه شكوفه كردهاند. نمىتوانم بگويم كه زياد دربارهى اين هوا فكر مىكنم. )آه
مىكشد(. نه، نمىتوانم. اين آب و هوا با آدم كنار نمىآيد و با اجازهتان بايد بگويم كه همين دو روز پيش براى خودم يك جفت چكمه خريدهام و جسارتاً مىخواهم
عرض كنم كه صداى جيرجيرش از حد تحمل من خارج است؟ راستى، با چه چيزى بايد نرمشان كنم؟
لوپاخين: مرا تنها بگذار! حوصلهات را ندارم.
يپيخودوف: هر روز يك بدبختى براى من پيش مىآيد. اما گلهاى ندارم. نه، به آن عادت كردهام و همينطور لبخند مىزنم. )دونياشا وارد مىشود و يك ليوان كواس به
لوپاخين مىدهد(. بايد بروم. )به يك صندلى برخورد مىكند و آنرا مىاندازد(. بله ديگر! )با حالتى فاتحانه(. مرا ببخشيد ولى اين قبيل حوادث، فوقالعادهاند! )بيرون مى
رود(.
دونياشا: مىدانيد آقاى لوپاخين، يپيخودوف از من خواستگارى كرده.
لوپاخين: اوه!
دونياشا: من نمىدانم چه بايد بكنم. او آدم باتربيتى است. بسيار خوب. ولى گاهى، وقتى حرف مىزند، آدم از حرفهايش چيزى سر در نمىآورد. حرفهايش قشنگ و
هيجانانگيز است. اما آدم معنىاش را نمىفهمد. فكر مىكنم به او علاقمندم. او ديوانهوار عاشق من است. بدبيارترين آدم روزگار است، هر روز اتفاق ناراحتكنندهاى
برايش مىافتد. براى همين است كه او را »بيست و دو بدشانسى« لقب دادهاند.
لوپاخين: )گوش مىدهد( گوش كن! فكر مىكنم دارند مىآيند!
دونياشا: دارند مىآيند. اوه، من چهم شده؟ تمام جانم يخ كرده.
لوپاخين: بله، دارند مىآيند. ديگر اشتباه نمىكنم. بيا برويم به استقبالشان. نمىدانم مرا مىشناسد يا نه. پنج سال از آخرين بارى كه او مرا ديده مىگذرد.
دونياشا: )سرآسيمه(. من دارم از حال مىروم! همين الآن مىافتم.
صداى دو كالسكه را مىشنويم كه به خانه نزديك مىشوند. لوپاخين و دونياشا به سرعت بيرون مىروند و صحنه خالى مىماند. از اتاق مجاور صدايى مىآيد. فيرز در
حالى كه به عصاى باريكى تكيه مىكند با عجله طول صحنه را مىپيمايد. او براى استقبال از رانوسكايا با كالسكه به ايستگاه راهآهن رفته بود. لباس كهنه به تن و كلاهى بلند
به سر دارد. چيزى با خودش زمزمه مىكند كه حتى يك كلمهاش مفهوم نيست. صداى پشت صحنه بلندتر مىشود. يك صدا: »اينجا. از اين طرف«.
رانوسكايا، آنيا، شارلوتا كه زنجير سگ كوچكى را در دست دارد، همه با لباس سفر، واريا كه بالاپوش پوشيده و شالى روى سرش ديده مىشود، گايف، سيمنوف-پيشيك،
لوپاخين، دونياشا كه يك بسته و يك چتر را حمل مىكند. خدمتكاران با بار و بنديل وارد مىشوند و طول صحنه را مىپيمايند.
آنيا: از اين طرف. يادتان مىآيد اين چه اتاقى است، ماما؟
رانوسكايا: )از خوشحالى اشك توى چشمانش جمع مىشود(. اتاق بچهها؟
واريا: چه سرد است، دستهايم كاملاً بىحس شدهاند. )به رانوسكايا(. اتاقهاى شما، هم اتاق سفيد و هم اتاق سنبيل همانطور كه تركشان كرده بوديد، ماندهاند، ماما.
رانوسكايا: اتاق بچهها، اتاق بچههاى عزيز و قشنگ من! اينجا همان جايى است كه من وقتى دختر كوچكى بودم در آن مىخوابيديم )گريه مىكند(. و من دوباره مثل
يك دختر كوچك اينجا هستم... )گايف، واريا و دوباره گايف را مىبوسد(.
گايف: قطار شما دو ساعت تأخير داشت. نظرتان چيست؟ اين هم وقتشناسى براى شما!
شارلوتا: )به سيمنوف-پيشيك(. سگ كوچولوى من حتى فندق هم مىخورد.
پيشيك: )متعجب( فكرش را بكن!
همه بجز آنيا و دونياشا بيرون مىروند.
دونياشا: بالاخره برگشتيد! )كلاه و بالاپوش آنيا را مىگيرد(.
آنيا: در طول سفر چهار شب است كه نخوابيدهام. بدجورى سردم است.
دونياشا: وقتى شما رفتيد، اينجا را اجاره داديم. برف بود و همه جا يخ بسته بود. اما حالا، نگاه كنيد عزيز من! )مىخندد و او را مىبوسد(. چقدر دلم برايتان تنگ شده
بود، شادى من، جواهر من!. بايد همين الآن چيزى را به شما بگويم. يك دقيقه هم نمىتوانم صبر كنم.
آنيا: )با بىميلى( چه چيزى را؟
دونياشا: يپيخودوف، آن كارمنده، درست بعد از عيد پاك از من خواستگارى كرد.
آنيا: همان داستان قديمى. )موهايش را مرتب مىكند(. هرچه سنجاق سر داشتم گم كردم. )از خستگى تقريباً تلوتلو مىخورد(.
دونياشا: نمىدانم چه فكرى بكنم. او آنقدر مرا دوست دارد!
آنيا: )با علاقه به داخل اتاق خوابش نگاه مىكند(. اتاق من، پنجرههاى من، انگار من اصلاً نرفته بودم! دوباره در خانهام هستم! فردا صبح، وقتى بيدار شدم، مىروم
توى باغ... اوه، كاش مىشد بخوابم. از وقتى پاريس را ترك كرديم من حتى چشم برهم نزدم، خيلى نگران بودم.
دونياشا: آقاى تروفيموف پريروز آمد.
آنيا: )خوشحال( پتيا!
دونياشا: توى حمام خوابيده، جايش را آنجا گذاشتهايم. مىترسيد توى دست و پا باشد، )به ساعتش نگاه مىكند(. دلم مىخواهد بروم بيدارش كنم، اما واريا نمىگذارد.
مىگويد: »بيدارش نكنى«.
واريا با يك دسته كليد كه به مچ دستش انداخته وارد مىشود.
واريا: دونياشا، زود برو كمى قهوه درست كن. ماما قهوه مىخواهد.
دونياشا: الساعه! )بيرون مىرود(.
واريا: خوب. خدا را شكر كه آمديد. دوباره توى خانه هستيد )خودش را به آنيا نزديك مىكند(. محبوب كوچك من برگشته! خوشگل من برگشته!
آنيا: چهها كه كشيدم!
واريا: مىتوانم باور كنم.
آنيا: من در هفتهى عزادارى از اينجا رفتم، آن موقع هوا خيلى سرد بود. در تمام طول راه شارلوتا مرتب حرف زد و چشمبندى كرد. آخر چرا او را وبال گردن من
كردى؟
واريا: تو كه نمىتوانستى تنها سفر كنى عزيزم. آنهم در هفده سالگى!
آنيا: وقتى به پاريس رسيديم، آنجا هم سرد بود. برف مىآمد. زبان فرانسوى من خيلى بد است. ماما در طبقهى پنجم زندگى مىكرد. من به آنجا رفتم و عدهى زيادى از
آقايان و خانمهاى فرانسوى را با او ديدم. يك كشيش كاتوليك پير هم بود كه يك كتاب در دست داشت. فضاى آنجا پر از دود سيگار بود و خيلى ريخته واريخته بود.
ناگهان براى ماما متأسف شدم. اوه، خيلى متأسف شدم. سرش را به سينهام چسباندم و نگهش داشتم. بعد، ماما شروع كرد به بوسيدن من و گريه كردن.
واريا: )اشك به چشم مىآورد( خواهش مىكنم نگو، نمىتوانم بشنوم.
آنيا: خانهاى را كه رد »منتون« داشت فروخته بود و چيزى هم برايش باقى نمانده بود، مطلقاً هيچچيز نداشت و من هم هيچ چيز نداشتم. ما به سختى توانستيم به خانه
برسيم. و ماما اين را نمىفهمد! وقتى در رستوران ايستگاههاى راهآهن غذا مىخورديم او هميشه گرانترين غذاها را سفارش مىداد و به هر كدام از پيشخدمتها هم يك
روبل انعام مىداد. شارلوتا هم همينطور بود و ياشا هم بايد از همان نوع غذايى مىخورد كه ما مىخورديم. خلاصه، شرمآور بود، ياشا پيشخدمت ماماست. مىدانى؟ ما
او را هم با خودمان آوردهايم.
واريا: بله. ديدمش پست فطرت را.
آنيا: خوب. حالا تو برايم همه چيز را تعريف كن. بهرهى بدهى را دادهايد؟
واريا: نه، چطور مىتوانستيم.
آنيا: اوه خداى من! اوه خداى من!
واريا: ملك در ماه اوت فروخته مىشود.
آنيا: بيچاره من!
لوپاخين: )از آستانهى در نگاه مىكند و مثل گاز از خودش صدا درمىآورد( موواو... )بيرون مىرود(.
واريا: )گريان، در حالى كه مشتش را به طرف در تكان مىدهد(. اوه، دلم مىخواست يك مشت به او مىزدم!
آنيا: )واريا را به نرمى در بغل مىگيرد(. واريا، آيا از تو خواستگارى كرده؟)واريا سر تكان مىدهد(. اما تو را دوست دارد! چرا باهم به تفاهم نمىرسيد؟ منتظر چه
هستيد؟
واريا: فكر نمىكنم بجايى برسيم. او خيلى گرفتار است. وقتى براى من ندارد، اصلاً به سختى متوجه من مىشود. خدا كمكش كند، ديدنش هم براى من سخت است.
همه دربارهى ازدواج ما حرف مىزنند و به من تبريك مىگويند. اما بيخود. همهاش مثل يك روياست. )لحن صدايش را تغيير مىدهد(. تو يك گلسينه دارى كه مثل
زنبور است.
آنيا: )غمگين( ماما برايم خريده. )به اتاقش مىرود و مثل بچهها سبكسرانه حرف مىزند(. وقتى در پاريس بوديم، سوار بالون شدم!
واريا: چقدر خوشحالم كه برگشتى، حيوونكى من! خوشگل من!
دونياشا با يك قهوهجوش برگشته و مشغول عمل آوردن قهوه است.
واريا: )كنار در ايستاده( تمام روز، وقتى دارم كار مىكنم، همهاش فكر و ذكرم اين است كه تو با يك مرد ثروتمند ازدواج كنى. اين طورى خيالم راحت مىشود. بعد
من براى زيارت به كيف و مسكو مىروم... همينطور از يك زيارتگاه به زيارتگاه ديگر مىروم. چه آرامشى!
آنيا: پرندهها دارند توى باغ آواز مىخوانند. ساعت چند است؟
واريا: بايد از دو گذشته باشد. وقتىست كه هميشه تو در رختخواب بودى عزيز من. )به دنبال آنيا به اتاقش مىرود(. چه آرامشى!
ياشا با يك شال و يك كيف سفرى وارد مىشود.
ياشا: )در حالى كه طول صحنه را مىپيمايد، با ادبى ساختگى(. اجازه مىفرماييد از اينجا رد شوم؟
دونياشا: اصلاً نشناختمت، ياشا. چقدر در خارجه تغيير كردهاى؟
ياشا: آهم! حال تو چطور است؟
دونياشا: وقتى تو رفتى من يك بچه كوچولو بودم. اينقدر )ارتفاعى را از كف اتاق نشان مىدهد(. من دونياشا هستم. دختر فدور كوزويدوف. مرا به ياد ندارى؟
ياشا: آهم! چه هلويى! )با احتياط به اطراف نگاه مىكند. بعد او را بغل مىزند. او جيغ مىكشد و يك نعلبكى را مىاندازد. ياشا با عجله بيرون مىرود(.
واريا: )در آستانهى در، با عصبانيت(. چه خبر شده؟
دونياشا: )گريان(. من يك نعلبكى را شكستم.
واريا: عيبى ندارد. شگون دارد.
آنيا از اتاقش وارد صحنه مىشود.
آنيا: به مادر بگوئيم كه پتيا اينجاست.
واريا: بهشان گفتم بيدارش نكنند.
آنيا: )متفكر( تازه شش سال از مرگ پدر گذشته. درست يك ماه بعد از مرگ او، برادر خوشگل كوچولوى من گريشاى بيچاره در رودخانه غرق شد. تازه هفت سالش
شده بود. اين مصيبت از حد تحمل ماما بيشتر بود. او از اينجا فرار كرد تا اين مصيبت را پشت سر بگذارد. )مىلرزد(. كاش مىدانست كه من چه خوب از ته دلش
باخبرم! )مكث( پتيا تروفيموف او را به ياد آن اتفاقات مىاندازد. او معلم سرخانهى گريشا بود.
فيرز در حالى كه يك كت بلند و يك جليقهى سفيد به تن دارد، وارد مىشود.
فيرز: )نگران به سراغ قهوهجوش مىرود(. مىخواهند قهوهشان را اينجا ميل كنند. )دستكش سفيد به دست مىكند(. قهوه حاضر است؟ )با قيافهاى عبوس، به دونياشا(
بگو ببينم، خامه كجاست؟
دونياشا: واى بر من! )با عجله بيرون مىرود(.
فيرز: )دور و بر قهوهجوش مىپلكد( سر به هوا! )با خودش زمزمه مىكند(. پس او از پاريس برگشته. ارباب سابق هم عادت داشت با كالسكهى پستى به پاريس برود
)مىخندد(.
واريا: چه خبر شده، فيرز؟
فيرز: خانم! )با شادى( خانم من به خانه برگشتهاند! من آنقدر زنده ماندهام كه بتوانم دوباره ببينمشان! حالا مىتوانم بميريم. )از شادى اشك مىريزد(.
رانوسكايا، لوپاخين، گايف و سيمنوف-پيشيك وارد مىشوند. سيمنوف-پيشيك نيم شلوار روسى و يك كت پوديوفكا از پارچهيى نفيس به تن دارد. گايف هنگام ورود ادايى
درمىآورد كه گويى دارد بيليارد بازى مىكند.
رانوسكايا: گفتنش چطور بود؟ بگذار ببينم. دوبله سريدى!
} . Pاطلاحات بازى بيليارد. {Pگايف: قرمز ووگل براست بالا روزگارى، ليوبا، وقتى كه بچه بوديم توى همين اتاق،} . Pاصطلاحات بازى بيليارد. {Pتوى دو تا
ننوى كوچك مىخوابيديم و حالا من پنجاهويك سال دارم. عجيب است.
لوپاخين: بله. زمان مثل باد مىگذرد.
گايف: چه گفتى؟
لوپاخين: مىگويم زمان مثل باد مىگذرد.
گايف: اينجا بوى نعناى هندى مىدهد.
آنيا: من مىروم بخوابم. شببخير ماما. )مادرش را مىبوسد(.
رانوسكايا: كوچولوى عزيز من! )دستهايش را مىبوسد( خوشحالى كه دوباره به خانه برگشتهاى؟ من هنوز احساس عجيبى دارم.
آنيا: شببخير، دايى.
گايف: )صورت و دستهايش را مىبوسد( خدا حفظت كند. چقدر شبيه مادرت هستى! )به رانوسكايا( وقتى تو به اندازهى او بودى، درست همين شكلى بودى، ليوبا.
آنيا با لوپاخين و سيمنوف-پيشيك دست مىدهد و در حالى كه در اتاق خواب را پشت سرش مىبندد، بيرون مىرود.
رانوسكايا: حسابى خسته شده!
پيشيك: سفر درازى بود.
واريا: )به لوپاخين و پيشيك( خوب، آقايان، ساعت از دو گذشته و وقت خداحافظىست.
رانوسكايا: )خندان( تو يك ذره هم عوض نشدهاى، واريا! )او را نزديك مىكشد و مىبوسد( من قهوهام را تمام مىكنم و آنوقت همهمان مىرويم. )فيرز چهارپايهيى زير
پاى او مىگذارد( متشكر عزيزم. من به قهوه عادت كردهام و روز و شب قهوه مىخورم. متشكرم پيرمرد عزيز. )فيرز را مىبوسد(.
واريا: من مىروم ببينم آيا همه چيز را توى خانه گذاشتهاند يا نه )بيرون مىرود(.
رانوسكايا: اين واقعاً منم كه اينجا نشستهام؟ )خندان( حس مىكنم كه دارم مىرقصم - دستافشانى مىكنم )صورتش را با دستهايش مىپوشاند( اما اگر خواب باشد چى؟
خدا مىداند كه من موطنم را دوست دارم. دلم برايش غش مىرود. از بس گريه كردم، نمىتوانستم از پنجرهى قطار بيرون را نگاه كنم. )گريان(. بايد قهوهام را هم
بخورم! متشكرم فيرز. متشكرم پيرمرد عزيز. خيلى خوشحالم كه مىبينم هنوز زندهاى.
فيرز: پريروز!
گايف: گوشش سنگين است.
لوپاخين: بايد كمى بعد از ساعت چهار صبح به خاركف بروم. چه مكافاتى! دلم مىخواست شما را ببينم و با شما حرف بزنم و شما به اندازهى هميشه باشكوه هستيد.
پيشيك: )سنگين نفس مىكشد( جذابتر از هميشه و در لباس پاريسى؟ حالا من باختهام!
لوپاخين: برادرتان مىگويد كه من دستم كج است و پول حرامكن هستم. تا آنجا كه به من مربوط است، ايشان مىتواند هرچه دلش مىخواهد بگويد. من فقط مىخواهم
همان اعتمادى را كه سابقاً به من داشتيد، بازهم داشته باشيد. دلم مىخواهد چشمان شگفتانگيز شما به همان شيوهى سابق به من نگاه كنند. خداى مهربان! پدر من، نوكر
پدر شما بود و پيش از آنهم نوكر پدربزرگ شما. اما شما در روزهاى قديم آنقدر به من محبت كردهايد كه من اصلاً اين مسأله را فراموش كردهام و شما را آنچنان دوست
دارم كه گويى قوم و خويش من هستيد. و در واقع چيزى بيش از اين.
رانوسكايا: من نمىتوانم آرام بنشينم. نه، نمىتوانم. )با بيقرارى از جا مىپرد و به اطراف قدم مىزند(. اين خوشبختى براى من خيلى زياد است. ممكن است شما به من
بخنديد. مىدانم كه رفتارم احمقانه است - قفسهى كتاب عزيز من! )قفسهى كتاب را مىبوسد(. ميز عزيز من.
گايف: وقتى تو نبودى، پرستار مرد.
رانوسكايا: )مىنشيند و به قهوهاش لب مىزند(. بله. خدا بيامرزدش. اين را براى من نوشته بودند.
گايف: آناستازى هم مرده است. پيوتر هم كه چشمش لوچ بود، ما را ول كرد و حالا در شهر در ادارهى آگاهى كار مىكند. )يك جعبه آبنبات از جيبش درمىآورد و يكى
در دهانش مىاندازد(.
پيشيك: دختر من داشنكا هم سلام مىرساند.
لوپاخين: مىخواهم چيز خوشايندى برايتان بگويم كه اخمهايتان را ازهم باز مىكند. )به ساعتش نگاه مىكند(. من بايد بروم. براى صحبت كردن فرصت نيست.
بهرحال، در دو سه كلمه مختصرش مىكنم. مىدانيد كه باغ آلبالوى شما بايد فروخته شود تا با پول آن بهرهى اقساط عقبافتاده را بپردازيم. انجام حراج در روز بيست
ودوم ماه اوت قطعى است. اما نگران نباشيد بانوى عزيز من، آسوده بخوابيد. هنوز راه فرارى هست. نقشهى من اين است. خواهش مىكنم گوش كنيد. ملك شما از شهر
فقط پانزده مايل فاصله دارد. راهآهن از كنارش مىگذرد و اگر موافقت كنيد كه درختهاى باغ آلبالو را قطع كنيم و زمين حاشيهى رودخانه را تبديل به استراحتگاههاى
تابستانى بكنيم و اجاره بدهيم، دستكم ساليانه بيستوپنج هزار روبل از آن درآمد خواهيد داشت.
گايف: ببخشيدها! ولى اين حرف، مزخرف است.
رانوسكايا: يرمولاى، من منظورت را كاملاً نمىفهمم.
لوپاخين: دستكم ساليانه بيستوپنج روبل از كرايهى هر هكتار درمىآوريد و اگر كمى تبليغ كنيد، هر چقدر بخواهيد شرط مىبندم كه اول پائيز يك قطعه از اين زمين
هم روى دستتان نماند. همهاش را كرايه مىدهيد. در واقع من به شما تبريك مىگويم. شما نجات پيدا كردهايد. محل درجه يكىست كه يك رودخانهى عميق هم در كنارش
است. البته فقط بايد مرتب و تر و تميز شود. دقيقاً يعنى اينكه شما بايد ساختمانهاى كهنه را خراب كنيد. اين خانه كه ديگر به هيچ دردى نمىخورد. و در ضمن بايد
درختهاى پير آلبالو را هم قطع كنيد.
رانوسكايا: درختهاى باغ آلبالو را قطع كنم! متأسفم عزيزم. ولى نمىدانى كه راجع به چه چيزى دارى حرف مىزنى. اگر در اين منطقه يك چيز جالب توجه و
استثنايى وجود داشته باشد، همين باغ آلبالوى ماست.
لوپاخين: هيچ چيز اين باغ استثنايى نيست. جز ين كه البته خيلى بزرگ است. فقط هر دو سال يكبار ميوه مىدهد و تازه شما نمىدانيد با ميوهاش چه بكنيد. هيچكس
نمىخواهد آنرا بخرد.
گايف: اسم اين باغ توى دائرةالمعارف هم هست.
لوپاخين: )به ساعتش نگاه مىكند( اگر به فكر راهحلى نباشيم و نتوانيم تصميم بگيريم، روز بيستودوم ماه اوت باغ آلبالو و تمامى اين ملك در حراج به فروش خواهد
رسيد. بنابراين خواهش مىكنم تصميم بگيريد. چارهى ديگرى نيست. قسم مىخورم كه اصلاً راه ديگرى نيست.
فيرز: در زمان قديم، چهل يا پنجاه سال پيش، آلبالوها را مىچيدند، مىخيساندند و نمكسود مىكردند و با آنها مربا درست مىكردند، ديگر اينكه آلبالوها را خشك مى
كردند و...
گايف: ساكت باش، فيرز.
فيرز: آلبالوهاى خشك را با گارى به مسكو و خاركف مىفرستادند. چه پولى برمىگرداندند. آلبالوهاى خشك آن موقع، نرم و آبدار و شيرين و خوشطعم بودند. آن
روزها مىدانستند كه چطور درستش كنند.
رانوسكايا: حالا چرا نمىتوانند اين كار را بكنند؟
فيرز: يادشان رفته. هيچكس يادش نمىآيد چطور آلبالو را خشك مىكردند.
پيشيك: )به رانوسكايا( پاريس چطور است؟ شما آنجا قورباغه خورديد؟
رانوسكايا: من كروكوديل خوردم.
پيشيك: فكرش را بكن!
لوپاخين: تا همين چند وقت پيش فقط مردم طبقهى متوسط و دهاتىها در روستاها زندگى مىكردند. اما حالا، مستاجران تابستانى هم هستند. همهى شهرها، حتى
شهرهاى كوچك، امروزه دور و برشان پر از كلبههايىست كه براى تابستان ساختهاند. راحت مىشود گفت كه تا بيست سال ديگر تعداد كلبههاى تابستانى و مستاجرين
شان هم مثل هر چيز ديگر چند برابر مىشود. عدهاى هستند كه در حال حاضر كارى نمىكنند، جز اين كه توى ايوان چاى بنوشند. اما آنها هم بزودى دست به كار مى
شوند و سراغ يك قطعه زمين مىآيند و آنوقت است كه باغ آلبالوى شما، غنى، با نشاط و موفقيتآميز خواهد بود...
گايف: )خشمگين( چه مزخرفاتى!
واريا و ياشا وارد مىشوند.
واريا: )كليدى از دسته كليدش برمىدارد و در قفسهى كتاب كهنه را با سروصدا بازمىكند(. اينجا براى شما دو تا تلگراف هست. ماما. اينجا هستند.
رانوسكايا: )بدون اين كه آنها را بخواند، پارهشان مىكند(. از پاريس است. ديگر از پاريس خسته شدهام.
گايف: ليوبا، مىدانى كه اين قفسه كتاب چقدر عمر كرده است؟ هفتهى پيش من كشوى پايينىاش را باز كردم و تاريخ ساخت آنرا ديدم. دقيقاً صد سال پيش ساخته شده.
نظرت چيست، ها؟ بايد صد سالگىاش را جشن بگيريم. اين يك شئ بىجان است اما بههرحال يك قفسهى كتاب است.
پيشيك: )متعجب( صد سال! فكرش را بكن!
گايف: )قفسهى كتاب را لمس مىكند( بله. چيز غريبى است. قفسهى كتاب عزيز و بسيار محترم! به وجود تو درود مىفرستم كه بيش از صد سال در خدمت آرمانهاى
ناب و عدالت و تقوا بودهاى. فرياد خاموش تو در طلب كار مفيد، در اين صد سال هرگز آرام نشده )گريان( تو به نسلهاى پياپى نوع بشرى ما جرأت بخشيدهاى و ايمان
به آيندهيى روشنتر و آرمانهاى نيك و آگاهى اجتماعى دادهاى. )مكث(
لوپاخين: آهم!
رانوسكايا: ليونيد. تو يك ذره هم عوض نشدهاى.
گايف: )كمى ناراحت( قرمز سريدى!
} . Pاصطلاح بازى بيليارد. {Pلوپاخين: )به ساعتش نگاه مىكند( خوب، من بايد بروم.
ياشا: )يك جعبه دارو را به رانوسكايا مىدهد( شايد حالا بايد قرصهايتان را بخوريد.
پيشيك: شما مجبور نيستيد دوا بخوريد، خانم عزيز. دوا نه مفيد است و نه ضرر دارد. بدهيدش به من، دوست من. )تمام قرصها را در كف دستش مىريزد. روىشان
فوت مىكند و همه را در دهانش مىريزد و با كمى »كواس« همهى آنها را مىبلعد(. درست شد!
رانوسكايا: )با حساسيت(. اوه، تو بايد ديوانه باشى!
پيشيك: من همه قرصها را خوردم.
لوپاخين: چه بوقلمون شكمويى! )همه مىخندند(.
فيرز: عالىجناب در هفتهى عيد پاك اينجا بودند و يك بانكه ترشى را تا ته خوردند. )چيزى زمزمه مىكند(.
رانوسكايا: او راجع به چه چيزى حرف مىزند؟
واريا: او سه سال است كه اينطور زمزمه مىكند. ما به او عادت داريم.
ياشا: مربوط به بالا رفتن سن است.
شارلوتا با لباسى بسيار تنگ و سفيد و با يك عينك دستهدار از صحنه مىگذرد.
لوپاخين: معذرت مىخواهم شارلوتا. من هنوز به شما سلام نكردهام. )سعى مىكند دست شارلوتا را ببوسد(.
شارلوتا: )دستش را پس مىكشد(. اگر خانمى به شما اجازه بدهد دستش را ببوسيد، آنوقت مىخواهيد آرنجش را ببوسيد و بعد شانههايش را.
لوپاخين: امروز روز بداقبالى من است )همه مىخندند( شارلوتا، براىمان چشمبندى كن.
رانوسكايا: شارلوتا، يكى از شگردهايت را نشانمان بده.
شارلوتا: نه. متشكرم. خيلى خوابم مىآيد. )بيرون مىرود(
لوپاخين: ما تا سه هفتهى ديگر دوباره باهم ملاقات مىكنيم. )دست رانوسكايا را مىبوسد(. فعلاً، خداحافظ. من بايد بروم. )به گايف( خداحافظ. )پيشيك را مىبوسد(.
تاتا )با واريا و سپس با فيرز و ياشا دست مىدهد(. از اينكه بايد بروم. زياد خوشم نمىآيد. )به رانوسكايا( اگر تصميمتان را دربارهى كلبهها گرفتيد، مرا خبر كنيد و من
پنجاه هزار روبل يا يك همچو چيزى براىتان درآمد جور مىكنم. جداً دربارهاش فكر كنيد.
واريا: )خشمگين( تو را به خدا، برو!
لوپاخين: من رفتم. )بيرون مىرود(
گايف: كلاش! اگرچه، معذرت مىخواهم چون واريا مىخواهد با او ازدواج كند. او مرد جوان وارياست.
واريا: تو خيلى حرف مىزنى، دايى.
رانوسكايا: چرا، واريا. من خيلى خوشحال مىشوم. او مرد خوبى است.
پيشيك: مطمئناً مرد با ارزشىست. داشنكاى من هم همين را مىگويد - اوه، او خيلى حرفها مىزند. )خرناسى مىكشد ولى بلافاصله بيدار مىشود(. در ضمن، خانم
عزيز، ممكن است دويستوچهل روبل به من قرض بدهيد؟ من بايد فردا بهرهى وام رهنىام را بپردازم.
واريا: )آزرده( اوه، نه ما نمىتوانيم!
رانوسكايا: من واقعاً پولى ندارم.
پيشيك: بالاخره يكجايى اين پول را پيدا مىكنم. )خندان( من هيچوقت اميدم را از دست نمىدهم. دفعه آخرى كه فكر كردم ديگر حسابى وضعم خراب شده، ناگهان
خطآهن را از روى زمين من رد كردند و مجبور شدند به من پول بدهند تا خسارتم جبران شود. بالاخره اين دفعه هم يك طورى مىشود - اگر امروز نشد، فردا مىشود.
ممكن است داشنكا دويست هزار روبل برنده شود. او يك بليت بختآزمايى خريده.
رانوسكايا: قهوه تمام شد. برويم بخوابيم.
فيرز: )به لباس گايف ماهوت پاككن مىكشد و او را سرزنش مىكند(. دوباره عوضى يك شلوار ديگر را بهپا كردهاى. من چه كار بايد با تو بكنم؟
واريا: )با ملايمت( آنيا خوابيده. )آرام پنجره را بازمىكند(. آفتاب درآمده، حالا ديگر سرد نيست. نگاه كنيد ماما، درختها چقدر دوستداشتنى هستند. خدايا! و هوا هم
همينطور! پرندهها دارند آواز مىخوانند.
گايف: )پنجرهى ديگرى را بازمىكند( سرتاسر باغ سفيد است. فراموشش نكردهاى ليوبا؟ اين خيابان دراز را كه مثل كمربند سقفى در ميان درختان كشيده شده فراموش
نكردهاى؟ مثل نقره در شبهاى مهتابى برق مىزند. يادت هست؟
رانوسكايا: )از پنجره به بيرون نگاه مىكند( اوه كودكى من، كودكى پاك و خوشبخت من! من در همين اتاق مىخوابيدم. از اينجا باغ را تماشا مىكردم. هر روز صبح،
خوشبختى هم با من از خواب بيدار مىشد. و باغ، همان بود كه بود، چيزى عوض نمىشد. )با شادى مىخندد( همهاش سفيد است! سفيد! اوه باغ من! بعد از پائيز تيره و
توفانى و پس از زمستان سرد، تو دوباره جوان و سرشار از خوشبختى هستى. فرشتههاى بهشت تو را هرگز ترك نكردهاند. كاش مىتوانستم سنگى را كه روى قلبم
سنگينى مىكند از سر راه بردارم! كاش مىشد گذشدهام را فراموش كنم!
گايف: آنوقت، عجيب اينجاست كه اين باغ فروخته مىشود تا قرضهاى شما پرداخت شود.
رانوسكايا: نگاه كن! ماما آنجا دارد با لباس سفيد راه مىرود )با شادى مىخندد( خودش است!
گايف: كجا؟
واريا: مادر، خواهش مىكنم.
رانوسكايا: هيچكس آنجا نيست. من فقط خيال كردم. سمت راست، آنجا كه راه به طرف علفزار پيچ مىخورد، يك درخت غان خميده هست كه مثل يك زن به نظر
مىآيد.
تروفيموف با يك يونيفورم نخنماى دانشجويى و با عينكى بر چشم وارد مىشود.
چه باغ شگفتانگيزى! تودهاى از شكوفههاى سفيد. و يك آسمان آبى.
تروفيموف: خانم! )رانوسكايا به سمت او نگاه مىكند( من فقط مىخواستم سلامى عرض كنم و بعد مرخص شوم. )دستهايش را به گرمى مىبوسد( به من گفته بودند تا
صبح صبر كنم ولى من نتوانستم. )رانوسكايا سردرگم به او نگاه مىكند(.
واريا: )گريان( اين پيوتر تروفيموف است.
تروفيموف: پيوتر تروفيموف. من معلم سرخانهى گريشاى شما بودم، مىدانيد؟ آيا من واقعاً اينقدر عوض شدهام؟
رانوسكايا او را در آغوش مىگيرد و به آرامى گريه مىكند.
گايف: )ناراحت( آنجا، آنجا ليوبا!
واريا: )گريان( پتيا، من به تو گفته بودم كه تا صبح صبر كنى.
رانوسكايا: گريشاى كوچولوى من! پسر كوچك من. گريشا... پسرم...
واريا: كاريش نمىشود كرد. ماما. خواست خدا بود.
تروفيموف: )به نرمى و گريان( آنجا، آنجا!
رانوسكايا: )به آرامى گريه مىكند( او غرق شد. پسر كوچولوى من غرق شد. چرا؟ اوه چرا عزيزم. )آرامتر( آنيا آنجا خوابيده و من دارم بلند بلند حرف مىزنم و
سروصدا راه مىاندازم. اما به من بگو پيوتر، چرا اينقدر ناخوش بنظر مىآيى؟ چرا اينقدر پير شدهاى؟
تروفيموف: يك زن دهاتى توى قطار اسم مرا گذاشت »آقاى بيدزده«.
رانوسكايا: تو آنوقت يك بچه بودى. يك شاگرد مدرسهى مامانى و كوچك اما حالا موهايت كمپشت شده و عينك مىزنى. آيا واقعاً هنوز هم دارى درس مىخوانى؟ )به
طرف درمىرود(.
تروفيموف: بله. تصور مىكنم كه هميشه دانشجو باشم.
رانوسكايا: )اول برادرش و سپس واريا را مىبوسد( خيلى خوب، برويد بخوابيد. ليونيد تو خيلى پير شدهاى.
پيشيك: )به دنبال او مىرود( ما هميشه اين موقع خواب بوديم. اوه، اوه، درد نقرسم! من شب اينجا مىمانم. فراموش نكنيد فرشتهى من، فردا صبح - دويستوچهل
روبل.
گايف: باز هم همان نغمه را ساز مىكند.
پيشيك: دويستوچهل روبل براى اين كه بتوانم بهرهى وام رهنىام را بپردازم.
رانوسكايا: من پولى ندارم. دوست من.
پيشيك: اوه، خب، ليونيد اين مبلغ را به شما مىدهد. بهش بده، ليونيد.
گايف: بهش بدهم؟ بايد خيلى صبر كند.
رانوسكايا: كاريش نمىشود كرد، او به اين پول احتياج دارد. آنرا پس مىدهد.
رانوسكايا، تروفيموف، پيشيك و فيرز بيرون مىروند.
گايف: خواهرم عادت قديمى پول حرام كردن را ترك نكرده. )به ياشا( برو عقب پسرك جوان. تو دهانت بوى شير مىدهد.
ياشا: )پوزخند مىزند( شما مثل هميشه هستيد، قربان!
گايف: چه گفتى؟ )به واريا( او چه گفت؟
واريا: )به ياشا( مادرت از ده آمده. از ديروز تا به حال در اتاق خدمتكاران منتظر توست. مىخواهد تو را ببيند.
ياشا: بالاخره زحمت اين ديدار را بر خودم هموار مىكنم!
واريا: خجالت بكش!
ياشا: خوب، من چه كارى با او دارم؟ نمىشد تا فردا صبر كند؟ )بيرون مىرود(
واريا: ماما درست همانطورىست كه بود. يك ذره هم عوض نشده. اگر مىتوانست، هرچه را كه دارد، مىبخشيد.
گايف: بله. )مكث( اگر براى دردى درمانهاى بسيارى پيشهاد كنند، اين به آن معنىست كه اين درد، درد بىدرمانىست. هرچه به مغزم فشار مىآورم و فكر مىكنم،
راهحلهاى مختلفى پيدا مىكنم كه در عين حال به اين معنىست كه اين مشكل، راه حلى ندارد. چقدر خوب مىشود كه آدم يك دفعه شانس بياورد، يا اين كه آنيا، زن يك
مرد پولدار بشود. با اين كه من بايد به ياروسلاو بروم و بختم را با عمهام كه يك كنتس است آزمايش كنم. مىدانى كه او خيلى ثروتمند است.
واريا: )گريان( خدا كمكمان مىكند!
گايف: حرف بيخود نزنيم. درست است كه خواهرم ثروتمند است، اما به ما محل نمىگذارد. به خصوص كه با يك دلال ازدواج كرده، نه با يك نجيبزاده.
آنيا در آستانهى در ظاهر مىشود.
او با مردى ازدواج كرد كه يك نجيبزاده نبود و فايدهاى هم ندارد تظاهر كنيم كه او زندگى باتقوايى را گذرانده است. او يك موجود عزيز، مهربان و جذاب است و
من او را خيلى دوست دارم. اما هرچقدر هم كه بخواهيم تخفيف قايل شويم، نمىشود منكر شد كه او زن گناهكارىست. اين را مىشود توى هريك از حالتهاى چهرهى
او ديد.
واريا: )زيرلب( آنيا توى درگاه در ايستاده.
گايف: چه گفتى؟ )مكث( خيلى عجيب است. يك چيزى رفته توى چشم راست من. ديگر نمىتوانم خوب ببينيم. پنجشنبهى گذشته وقتى در دادگاه بخش بودم...
آنيا وارد مىشود.
واريا: چرا توى رختخواب نيستى، آنيا؟
آنيا: نمىتونم بخوابم. فايدهاى ندارد.
گايف: كوچولوى من! )دست و روى آنيا را مىبوسد( دختر كوچك من! )گريان( تو خواهرزادهى من نيستى. فرشتهى منى. تو همه چيز منى باور كن... باور كن!
آنيا: باور مىكنم دايىجان. همه شما را دوست دارند و به شما احترام مىگذارند، امإے؛پپ دايىجان، دايى عزيزم... تو مجبور نيستى حرف بزنى، بهتر است ساكت
باشى. همين الآن راجع به ماما، راجع به خواهر خودت چه مىگفتى؟ چه چيزى باعث شد آن حرفها را بزنى؟
گايف: بله. بله. )صورتش را با دستهايش مىپوشاند( درست است. من كار شرمآورى كردم! خداى من! مرا نجات بده! يك لحظه پيش هم براى قفسهى كتابها سخنرانى
كردم. چقدر من احمقم! به محض اين كه آن كار را كردم، فهميدم كه كار احمقانهاى از من سر زده است.
واريا: بله. درست است دايى. تو بايد ساكت بمانى. حرف نزن. فقط همين.
آنيا: اگر فقط جلوى زبانت را بگيرى، حالت بهتر مىشود.
گايف: همين كار را مىكنم )دستهاى آنيا و واريا را مىبوسد( من لال مىشوم. فقط يك چيز - حرف من دربارهى كار است. پنجشنبهى گذشته وقتى در دادگاه بخش
بودم، عدهى زيادى آدم آنجا بود و ما از هر درى حرف زديم و ظاهراً توانستم ترتيب قولنامهاى را بدهم كه از طريق آن وامى بگيريم و بهرهى آن را به بانك بپردازيم.
واريا: خدا كمكمان كند!
گايف: من روز سهشنبه مىروم و دربارهى اين مسأله حرف مىزنم. )به واريا( مزخزف نگو! )به آنيا( مادرت با لوپاخين حرف مىزند. البته لوپاخين تقاضاى او را
رد نمىكند. و به محض اين كه خستگى دركرديد، بايد به ديدن كنتس، مادربزرگتان در ياروسلاو برويد. اينطورى از سه جهت فعاليت مىكنيم. راه كار همين است. ما
موفق مىشويم كه كه بهره را بپردازيم. من مطمئن هستم. )آبنباتى به دهانش مىاندازد( به شرفم قسم مىخورم - يا به هر چيزى كه شما بخواهيد قسم مىخورم - كه اين
ملك فروخته نخواهد شد. )با هيجان( با تمام وجودم قسم مىخورم! ببينيد، دستم را روى قلبم مىگذارم. اگر من بگذارم كه اين ملك حراج شود، به من بگوئيد پست، خائن.
از صميم قبل سوگند ياد مىكنم!
آنيا: )دوباره آرام و خوشحال است( دايى تو چقدر عزيز و زرنگ هستى! )او را بغل مىزند( حالا ديگر نگران نيستم. دوباره حالم خوب است! خوشحالم!
فيرز وارد مىشود.
فيرز: )سرزنشبار( از خدا نمىترسيد. قربان؟ پس كى مىخواهيد بخوابيد؟
گايف: يك لحظهى ديگر. تو برو، فيرز. من بدون كمك تو مىتوانم لباسم را دربياورم. بياييد بچهها، باىباى! جزئياتش را فردا مىگويم، حالا برويم بخوابيم. )آنيا و
واريا را مىبوسد( من مردى بالاى هشتاد هستم. مردم به هشتاد سالگى اخم مىكنند. اما من مجبور بودم پشيمان از اعتمادى باشم كه به زمانهى خودم داشتم. بىخود نيست
كه دهاتىها مرا دوست دارند. بايد دهاتىها را بشناسيد. بايد آنها را بشناسيد...
آنيا: باز شروع كردى، دايى!
واريا: بهتر است ساكت باشى، دايىجان.
فيرز: )خشمگين( قربان!
گايف: دارم مىآيم. حالا برويد بخوابيد. دوباند سريدى! )به همراه فيرز كه پشت} . Pاصطلاح بازى بيليارد. {Pسرش يا به زمين مىكشد، خارج مىشود(
آنيا: حالا خيالم راحت شد. من نمىخواهم به ياروسلاو بروم. مادربزرگ را دوست ندارم. اما خيالم راحت شد. از دايى متشكرم. )مىنشيند(
واريا: وقت خواب است. من مىروم. وقتى نبودى اينجا يك رسوايى بهبار آمد. مىدانى كه در ساختمان مستخدمها كسى جز آدمهاى پير زندگى نمىكند. كسانى مثل
يفيم، پوليا، پوستيگنى و كارپ. آنها هم اشخاص ولگرد را مىآورند كه شب را در آنجا بگذرانند. من يك كلمه هم حرف نزدم. اما يك دفعه شنيدم شايع كردهاند كه من
چيزى بهجز نخودفرنگى به آنها ندادهام كه بخورند. مىگفتند از بس من خسيس هستم. همهاش كار يوستيگنى بود. به خودم گفتم: »خيلى خوب، فرستادم دنبال يوستيگنى.
)دهن رده مىكند( وقتى آمد به او گفتم: »كه اينطور پوستيگنى، تو پيره سگ ديوانه چطور توانستى...« )به آنيا نگاه مىكند( آنيا! )مكث( خوابيده. )بازوى آنيا را مى
گيرد( بيا برويم بخوابيم. بيا )او را مىبرد( كوچولوى من خوابش برده! بيا برويم!
آنها به طرف اتاق آنيا مىروند. از آن سوى باغ صداى نى چوپانى را مىشنويم. تروفيموف از صحنه مىگذرد و با ديدن آنيا و واريا مىايستد.
شش! شش! خوابيده. بيا، عشق من.
آنيا: )گيج و خوابآلود( چقدر خستهام! آن زنگها! دايىجان! ماما! دايى!
واريا: بيا عشق من! بيا.
واريا و آنيا خارج مىشوند و به اتاق آنيا مىروند.
تروخيموف: )با لطافت( خورشيد من! بهار من!
پرده
پردهى دوم
فضاى باز روستا، كليسايى قديمى، متروك و مضمحل، در نزديكى آن چاهىست و تختهسنگى بزرگ كه ظاهراً سنگ قبرى قديمىست و يك نيمكت كهنه. جادهيى كه به ملك
منتهى مىشود در عقب صحنه به چشم مىخورد. در يك طرف درختان صنوبر ديده مىشود كه باغ آلبالو از پشت آنها شروع شده است. در فاصلهيى دور، يك رديف تير
تلگراف ديده مىشود و پشت سر آنها در دوردست افق، سواد شهرى بزرگ، تنها در هواى صاف و آفتابى قابل ديدن است. نزديك غروب است. شارلوتا، ياشا و دونياشا روى
نيمكت نشستهاند. يپيخودوف كنارشان ايستاده و گيتار مىنوازد. به نظر مىرسد كه همه غرق تفكرند. شارلوتا كلاه لبهدار كهنهيى به سر دارد. تفنگى را كه به دوش دارد، به
دست مىگيرد و بند آن را به كمك سگك ميزان مىكند.
شارلوتا: )متفكر( من شناسنامهى درست و حسابى ندارم. نمىدانم چند سالم است. فكر مىكنم هنوز جوان باشم. وقتى دختر كوچكى بودم، پدر و مادرم از منطقهيى به
منطقهى ديگر مىرفتند و در نمايش بازى مىگردند. نمايشهاى خوبى هم بودند. من سالتوى مرگ و انواع چشمبندىهاى مختلف را انجام مىدادم. وقتى پاپا و ماما مردند،
يك بانوى پير مرا به فرزندى قبول كرد و به من درس داد. خوب بود. وقتى بزرگ شدم، مديرهى خانه شدم. اما اصلاً نمىدانم كى هستم و از كجا مىآيم. نمىدانم پدر و
مادرم چه جور آدمهايى بودند. اما ظاهراً هرگز ازدواج نكرده بودند. )خيارى از جيبش درمىآورد و به آن گاز مىزند( من هيچ چيز نمىدانم. )مكث( من عاشق حرف
زدنم، اما كسى نيست كه با او حرف بزنم. نه دوستى. نه قوم و خويشى.
يپيخودوف: )گيتار مىزند و مىخواند( »اين جهان پرغوغا، چه چيز من است؟ آه، دوستان و دشمنانم كيانند؟«... چقدر خوب است كه آدم ماندولين بزند!
دونياشا: اين گيتار است. ماندولين نيست. )صورتش را در آينهى دستى تماشا مىكند و به خودش پودر مىزند(.
يپيخودوف: براى ديوانهيى عاشق، اين يك ماندولين است. )آواز مىخواند(
»با عشق بازيافتهام، آه
قبلم شادمان شد«.
ياشا به آنها ملحق مىشود.
شارلوتا: آواز خواندنشان چقدر رعشهآور است! پيف! مثل شغالهايى هستند كه زوزه مىكشند!
دونياشا: )به ياشا( ديدار از سرزمينهاى خارجى چه سعادتى بايد باشد!
ياشا: بله. كاملاً با تو موافقم. )خميازه مىكشد و سيگارى روشن مىكند(.
يپيخودوف: اين كه گفتن ندارد. خارجه، همه چيزش، پيچيدگى كاملى دارد.
ياشا: واقعاً.
يپيخودوف: من خيلى مطالعه دارم. كتابهاى برجستهى مختلفى را خواندهام. اما نمىتوانم بفهمم چه چيزى را ترجيح مىدهم. نمىدانم بايد زندگى كنم يا - گفتنش احمقانه
است - خودم را با يك گلوله بكشم. اما هميشه محض احتياط يك تپانچه توى جيبم هست. ايناهاش! )رولور را نشان مىدهد(.
شارلوتا: خيلى خوب. من بايد بروم. )تفنگ را به شانهاش حمايل مىكند( تو آدم زرنگى هستى يپيخودوف. و همينطور خيلى حساس. زنها بايد ديوانهوار عاشق تو
بشوند. برررر! )مىرود( اين آدمهاى زرنگ، احمق هم هستند - يكى نيست آدم با او حرف بزند. من هميشه تنها هستم. هميشه تنها. نه دوستى، نه قوم و خويشى. هيچكس
هم نمىتواند بگويد كه من كى هستم يا چرا زندگى مىكنم. )آهسته بيرون مىرود(
يپيخودوف: اگر بخواهم رك حرف بزنم و مسايل ديگر را كنار بگذارم، بايد بگويم كه سرنوشت با من همان مىكند كه توفان با يك كشتى كوچك، اگر فكر مىكنيد من
اشتباه مىكنم، پس چطور است كه من امروز صبح وقتى از خواب بيدار شدم، ديدم عنكبوتى به اين بزرگى روى سينهام نشسته؟ )اندازه را با دستهايش نشان مىدهد( و
اگر بخواهم كمى كواس بخورم، مطمئناً عجيبترين چيزها را تويش پيدا مىكنم. يك چيزى مثل يك سوسك )مكث( آثار باكل را خواندهاى؟ )مكث، سپس به دونياشا( مى
خواهم يك لحظه به شما زحمت بدهم.
دونياشا: ترجيح مىدهم كه به طور خصوصى به شما بگويم. )آه مىكشد(.
دونياشا: )ناراحت( بسيار خوب، پس لطفاً اول بالاپوش مرا به من بدهيد. كنار گنجه است. بيرون كمى مرطوب است.
يپيخودوف: مطمئناً به شما مىدهم. حالا مىدانم كه با رولورم چه بايد بكنم. )گيتارش رإے؛پپ برمىدارد و در حال نواختن خارج مىشود(.
ياشا: بيستودو بدبختى! بين خودمان بماند، او ديوانه است )خميازه مىكشد(.
دونياشا: خداوند، خودش نگذارد كه يپيخودوف به خودش تير بزند. )مكث( من آنقدر عصبى شدهام كه هميشه دستپاچهام. وقتى مرا به خانهى خانم آوردند، دختر
كوچكى بودم، حالا كه بزرگ شدهام، دستم مثل دست خانمها سفيد است. من خيلى حساس و نازكدلم، آنقدر كه از همه چيز مىترسم. هميشه مىترسم و اگر مرا فريب
بدهى، ياشا، نمىدانم چه بلايى بر سر اعصابم خواهد آمد.
ياشا: )او را مىبوسد( تو يك هلو هستى! در هر حال يك دختر هرگز نبايد خودش را فراموش كند. چيزى كه من از آن متنفرم، اين است كه يك دختر رفتار سبكى
داشته باشد.
دونياشا: من به طرز وحشتناكى عاشق تو هستم. تو آنقدر تحصيلكرده هستى كه مىتوانى دربارهى هر چيزى حرف بزنى! )مكث(
ياشا: )خميازه مىكشد( بله... من قضيه را اينطور مىبينم: دخترى كه عاشق هر كسى بشود، اخلاقش درست نيست )مكث( چقدر سيگار كشيدن در هواى آزاد لذت
بخش است! )گلويش مىدهد( يك نفر دارد مىآيد. صداى پاى يك مرد است. )دونياشا به سختى او را بغل مىزند( برو خانه، طورى كه مثلاً دارى از حمام مىآيى. از اين
طرف برو، وگرنه آنها خيال مىكنند من با تو بيرون رفته بودم. من تحمل اين چيزها را ندارم.
دونياشا: )گلويش را صاف مىكند( سيگارت سرم را درد آورد. )بيرون مىرود(
ياشا همچنان كنار كليسا مىنشيند. رانوسكايا، گايف و لوپاخين وارد مىشوند.
لوپاخين: بايد يكبار براى هميشه تصميمتان را بگيريد، وقت مىگذرد. مسأله كاملاً ساده است. مىخواهيد زمينها را براى كلبهسازى اجاره بدهيد يا نه؟ در يك كلمه
جواب بدهيد: بله يا نه؟ فقط يك كلمه!
رانوسكايا: اين سيگارهاى وحشتناك را كى اينجا مىكشد؟ )مىنشيند(.
گايف: حالا كه راهآهن ساخته شده، كارها بهتر شده )مىنشيند( ما در شهر بوديم و همانجا ناهار خورديم. شارام سفيد! مىخواهم بروم توى خانه و كمى بازى} . P
اصطلاح بازى بيليارد. {Pكنم.
رانوسكايا: عجلهاى نيست.
لوپاخين: فقط يك كلمه - بله يا نه! )التماس مىكند( بياييد، جواب بدهيد!
گايف: )دهندره مىكند( چه خبر شده؟
رانوسكايا: )توى كيف دستىاش را نگاه مىكند( ديروز كلى پول داشتم ولى حالا ديگر چيزى باقى نمانده. وارياى بيچاره سعى مىكند مرتب به ما فرنى بدهد، بلكه بتواند
پولى صرفهجويى كند. چرا اينقدر مىنوشى ليونيد؟ چرا اينقدر مىخورى؟ چرا اينقدر زياد حرف مىزنى؟ توى رستوران هم خيلى حرف زدى و همهاش هم حرف بى
مورد بود: دربارهى هفتاد سالگى و پيرى. و تازه با كى حرف زدى؟ فكرش را بكن كه با پيشخدمتها دربارهى پيرى حرف زدى!
لوپاخين: حق با شماست.
گايف: )با اداى ساختگى( من اصلاح ناپذيرم. اين معلوم است. )با بىحوصلگى به ياشا( مجبورى جلوى من اينقدر اين طرف و آن طرف بروى؟
ياشا: )مىخندد( بدون خنديدن نمىتوانم صدايتان را بشنوم.
گايف: )به رانوسكايا( يا او، يا من!
رانوسكايا: برو ياشا. بدو.
ياشا: )كيفدستى رانوسكايا را به دستش مىدهد( مستقيم. )به سختى جلوى خندهاش را مىگيرد( همينالساعه. )بيرون مىرود(
لوپاخين: دريگانف اعيان مىخواهد ملك شما را بخرد. مىگويند خودش در حراج شركت مىكند.
رانوسكايا: اين را كجا شنيدى؟
لوپاخين: در شهر، اينطور به من گفتند.
گايف: عمهى ما كه در ياروسلاو است قول داده چيزى براىمان بفرستد. اما من نمىدانم كى يا چقدر.
لوپاخين: مگر چقدر مىفرستد، صد هزار تا؟ دويست هزار تا؟
رانوسكايا: اوه، بيا حداكثرش ده يا پانزده هزار. براى همينش هم بايد متشكر باشيم.
لوپاخين: معذرت مىخواهم ولى من در تمام عمرم كسى را نديدم كه مثل شما دو نفر بىملاحظه و ولنگار باشد و از كسب و كار چيزى سر درنياورد! من دارم به شما
مىگويم كه ملك شما دارد به فروش مىرسد و ظاهراً شما اصلاً حواستان نيست.
رانوسكايا: خب، چه كار بايد بكنيم؟ تو بگو چه بكنيم.
لوپاخين: مگر هر روز نمىگويم؟ هر روز همان حرفها را تكرار مىكنم. شما بايد باغ آلبالو و بقيهى املاكتان را براى تأسيس كلبههاى ييلاقى اجاره بدهيد، بايد يكبار
اين كار را بكنيد. همين حالا. چشم برهم بزنيد روز حراج رسيده است! سعى كنيد بفهميد. به محض اين كه تصميمتان را دربارهى كلبهها بگيريد، هرچه پول مىخواهيد،
گيرتان مىآيد و نجات پيدا مىكنيد.
رانوسكايا: اگر ناراحت نمىشويد بايد بگويم كه كلبههاى تابستانى و مستاجرين تابستانى چيزهاى خيلى پستى هستند.
گايف: من هم كاملاً با شما موافقم.
لوپاخين: من يا بايد گريه كنم، يا بايد فرياد بزنم و يا بايد غش كنم. ديگر تحملش را ندارم! تقصيرش هم با شماست. )به گايف( تو مثل دختربچهها هستى!
گايف: چى؟
لوپاخين: تو مثل دختربچهها هستى )راه مىافتد كه برود(.
رانوسكايا: )هراسان( اوه، نرو. خواهش مىكنم نرو، عزيز تو اينجاست! شايد بتوانيم فكرى به حالش بكنيم.
لوپاخين: فكر چه چيز را بكنيم؟!
رانوسكايا: نرو، خواهش مىكنم. التماس مىكنم. وقتى تو اينجا هستى، من سرحالترم )مكث( همهاش منتظر اتفاقى هستم، مثل اين كه خانه بخواهد بغل گوش ما
خراب شود.
گايف: )كاملاً جدا از مسأله( شارام سفيد. دوبله سريدى.
رانوسكايا: ما گناهكاران بزرگى بودهايم!
لوپاخين: تو! چه گناهى ممكن است مرتكب شده باشى؟
گايف: )آبنباتى به دهان مىاندازد( مىگويند كه من بخت خودم را توى آبنبات شكرى خوردهام. )مىخندد(
رانوسكايا: آه، چه گناهى كه مرتكب شدم! من هميشه مثل يك زن احمق پولهايم را هدر دادهام. با مردى ازدواج كردم كه چيزى جز قرض بالا آوردن بلند نبود، شوهرم
از افراط در مصرف شامپاين مرد. وحشتناك مىنوشيد. بعد، در يك ساعت نحس، عاشق شدم و با مرد ديگرى رفتم و درست همان موقعها - اين اولين مكافات بود كه
پس دادم - يك ضربهى بيرحمانه... توى همين رودخانه، اينجا... پسر كوچك من غرق شد و من به خارجه رفتم كه ديگر برنگردم و ديگر هرگز اين رودخانه را نبينم.
چشمهايم را بستم و مثل اين كه سرگيجه داشته باشم فرار كردم و آن مرد، بىشرمانه، بيرحمانه و وحشيانه مرا تعقيب كرد. من در »منتون« يك ويلا خريدم. چون او آنجا
مريض شده بود. سه سال آزگار آرامش نداشتم. مرد مريض عذابم داد، بيماريش خستهام كرد. بعد، سال پيش وقتى ويلايم را فروختم تا قرضهايم را بپردازم، به پاريس
رفتم و در آنجا او هست و نيستم را دزديد و با زن ديگرى فرار كرد و من به فكرش افتادم كه با سم انتحار كنم. خيلى احمقانه و تحقيرآميز بود! و ناگهان دلم هواى
برگشتن به روسيه را كرد. به كشور خودم، با دختر كوچكم... )اشكهايش را پاك مىكند( خداى من، به من رحم كن. گناهانم را ببخش! ديگر مرا مجازات نكن! )تلگرافى
از جيب درمىآورد( اين امروز از پاريس رسيده. او از من مىخواهد كه ببخشمش، التماس مىكند كه به پاريس برگردم. )تلگراف را پاره مىكند( اين صداى موسيقى
نيست كه بگوشم مىخورد؟ )گوش مىكند(
گايف: اين همان اركستر يهودى مشهور ماست. يادت مىآيد؟ چهار ويلن، يك فلوت و يك دوبل باس.
رانوسكايا: هنوز هم هست؟ بايد يك وقت دنبالشان بفرستيم و مجلس رقصى برپا كنيم.
لوپاخين: )گوش مىدهد( من چيزى نمىشنوم. )به آرامى مىخواند(
»آلمانها در ازاى دريافت مبلغى
يك روس را فرانسوى مىكنند.«
)مىخندد( ديشب در تأثر قطعهى كمدى خيلى خندهدارى ديدم. خيلى خندهدار!
رانوسكايا: احتمالاً اصلاً خندهدار نبوده. تو مجبور نيستى نمايش تماشا كنى. مجبور نيستى خودت را ببينى و ببينى كه چه زندگى بىخاصيتى دارى و چقدر زياد حرف
مىزنى.
لوپاخين: درست است. بايد صادقانه بگويم كه ما مثل ديوانهها زندگى مىكنيم. )مكث( پدر من يك موژيك بود. ابلهى كه هيچ چيز نمىفهميد و هيچ چيز هم به من ياد
نداد. تنها كارى كه مىكرد اين بود كه وقتى مست مىكرد، مرا با تركه مىزد. در واقع من هم يك ابله و خرى مثل او هستم. هيچوقت درست و حسابى درس نخواندم،
دستخطم شرمآور است. آنقدر بد است كه آدم خجالت مىكشد.
رانوسكايا: تو بايد ازدواج كنى، مرد عزيز من.
لوپاخين: بله. درست است.
رانوسكايا: چرا با وارياى ما ازدواج نمىكنى؟ او دختر خوبىست.
لوپاخين: بله.
رانوسكايا: او موجود خوب و سادهدلىست. تمام روز كار مىكند و تازه تو را هم دوست دارد. و تو هم مدتهاست كه به او علاقمندى.
لوپاخين: خوب. چرا كه نه؟ من كاملاً شيفتهاش هستم. او دختر خيلى خوبى است. )مكث(
گايف: به من در بانك شغلى پيشنهاد كردهاند. سالى شش هزار روبل. اين را شنيده بوديد؟
رانوسكايا: تو، در بانك! بنشين سرجايت.
فيرز در حالى كه بالاپوشى در دست دارد وارد مىشود.
فيرز: )به گايف( بپوشيدش قربان. دارد سرد مىشود.
گايف: )بالاپوش را مىپوشد( چقدر مردمآزاى هستى، فيرز!
فيرز: فايدهاى ندارد، قربان. شما از اتاق بيرون رفتيد و اصلاً به من نگفتيد. )لباسهاى او را مرتب مىكند(
رانوسكايا: تو چه پير شدهاى، فيرز!
فيرز: معذرت مىخواهم؟ بله؟
لوپاخين: مىگويند تو چقدر پير شدهاى!
فيرز: خيلى وقت است كه زندهام. وقتى براى من زن پيدا كردند، پدرتان هنوز به دنيا نيامده بود. )مىخندد( و وقتى سرفها را آزاد كردند من ديگر سرپيشخدمت} . P
دهقان بىزمين كه به همراه زمين خريد و فروش مىشد. {Pشده بودم. ديگر آزادىام را نمىخواستم، پيش ارباب ماندم )مكث( يادم مىآيد كه همه خيلى خوشحال بودند،
اما نمىدانستند چرا خوشحالند.
لوپاخين: روزهاى خوبى بودند. دستكم آن روزها شلاق در كار بود.
فيرز: )حرف او را درست نشنيده( البته، چرا! آن روزها رعايا هواى ارباب را داشتند و ارباب هم هواى آنها را داشت. اما حالا همه چيز خرتوخر شده. نمىشود
سروتهش را تشخيص داد.
گايف: حرف نزن فيرز. فردا بايد دوباره به شهر بروم. به من قول دادهاند، مرا به يك ژنرال معرفى كنند كه پول نزول مىدهد.
لوپاخين: فايدهاى ندارد. حتى نمىتوانى نزولش را پرداخت كنى. حرف مرا قبول كن.
رانوسكايا: )به لوپاخين( از همان مزخرفات خودش است. اصلاً چنين ژنرالى در كار نيست.
تروفيموف، آنيا و واريا وارد مىشوند.
گايف: دختران ما هم آمدند.
آنيا: ماما اينجاست.
رانوسكايا: )با احساس( بياييد، بياييد كوچولوهاى من )آنيا و واريا را بغل مىزند( كاش مىدانستيد چقدر هردوى شما را دوست دارم! كنار من بنشينيد. آها، درست شد.
)همه مىنشينند(
لوپاخين: محصل هميشگى، هميشه با دخترهاست.
تروفيموف: سرت بهكار خودت باشد.
لوپاخين: او تقريباً پنجاه ساله است و بازهم محصل است.
تروفيموف: شوخىهاى احمقانهات را بس كن.
لوپاخين: براى چى كنترل اعصابت را از دست مىدهى؟
تروفيموف: چرا دست از سر من برنمىدارى؟
لوپاخين: )خندان( دلم مىخواهد بدانم دربارهى من چطور فكر مىكنى.
تروفيموف: يرمولاى، نظر من دربارهى تو اين است: تو آدم ثروتمندى هستى و به زودى ميليونر مىشوى. براى عوض كردن موضوع بايد بگويم همانطور كه وجود
يك حيوان درنده كه هر چيزى را سر راهش باشد مىدرد، لازم است، تو را هم لازم داريم.
همه مىخندند.
واريا: بهتر است چيزهايى دربارهى ستارگان برايمان بگويى پتيا.
رانوسكايا: نه. بگذار صحبت ديروزمان را ادامه بدهيم.
تروفيموف: دربارهى چى؟
گايف: دربارهى غرور.
تروفيموف: ديروز خيلى حرف زديم ولى بهجايى نرسيديم. غرور، آنطور كه شما اين كلمه را بهكار مىبريد، يك عامل عرفانى در خود دارد. ممكن است شما از ديدگاه
خودتان حق داشته باشيد، اما اگر باخلوص نيت به مسأله نگاه كنيم، آيا جايى براى غرور باقى مىماند؟ آيا وقتى انسان از نظر فيزيولوژى اينقدر موجود ضعيفى است و
وقتى اكثريت ماها اينقدر سردرگم و احمقيم و تا به اين حد عميقاً ناشاديم، آيا بازهم غرور مفهومى دارد؟ بايد از تحسين خودمان دست بكشيم. تنها كارى كه مىتوان كرد،
»كار كردن« است.
گايف: همهى ما مثل همديگر مىميريم.
تروفيموف: چه كسى مىداند؟ تازه مردن يعنى چه؟ شايد آدمى صد حس دارد و وقتى كه مىميرد تنها پنج تا از اين حواس با او ازبين مىرود و نودوپنج تاى ديگر
زنده مىمانند.
رانوسكايا: تو چه زيركى، پتيا.
لوپاخين: )با طعنه( اوه. فوقالعاده است!
تروفيموف: نوع بشر به پيش مىرود، خود را كامل مىكند. همهى آن چه كه امروز دست نيافتنى به نظر مىرسد، روزى نزديك و روشن خواهد بود. اما ما بايد كار
كنيم. بايد تمام تلاشمان را به كار بگيريم و به آنان كه در جستجوى حقيقتاند، كمك كنيم. در حال حاضر در روسيه عدهى كمى كار مىكنند. اكثريت عظيمى از
تحصيلكردههايى را كه من مىشناسم، به دنبال هيچ چيز نيستند، هيچ كارى نمىكنند و تازه از انجام هر كارى هم ناتوانند. آنها خود را طبقهى روشنفكر مىنامند اما با
پيشخدمتها با بىادبى حرف مىزنند. با دهقانان مثل حيوان رفتار مىكنند، هيچ چيز ياد نمىگيرند، هيچ چيز را جدى مطالعه نمىكنند. مطلقاً هيچ كارى نمىكنند، فقط
دربارهى علم حرف مىزنند اما از هنر يا كم مىدانند و يا هيچ نمىدانند. همهشان جدى هستند، چهرههاى موقرى دارند، دربارهى مسايل مهم بحث مىكنند و نظريه مى
پراكنند. اما در همين زمان اكثريت عظيم ما، - نودونه درصد - مثل وحشىها زندگى مىكنيم و عادىترين كارمان اين است كه فحش مىدهيم و توى سروكله همديگر مى
زنيم. واضح است كه هدف صحبتهاى زيركانهى ما تنها جلب توجه خودمان و ديگران است. آن شيرخوارگاه بچهها و آن اتاقهاى مطالعه را كه اينقدر از آن حرف
مىزنند به من نشان بدهيد. اينها چيزهايى هستند كه در داستانها نوشته مىشوند، هرگز وجود خارجى ندارند. جز كثافت و پستى و راه و روشهاى آسيايى هيچ چيز
ديگرى نيست. من از چهرههاى جدى بيمناكم، از آنها متنفرم، از صحبتهاى جدى بيمناكم. بهتر بود جلوى زبانمان را مىگرفتيم.
لوپاخين: مىدانى؟ من هر روز صبح كمى بعد از ساعت چهار بيدار مىشوم. از صبح تا شب كار مىكنم، هميشه با پول خودم با پولهاى ديگران سروكار دارم و مى
بينم كه چه جور آدمهايى دوروبرم هستند. بايد كارى را شروع كنى تا بفهمى چقدر تعداد آدمهاى امين و صادق كم است. بعضى شبها كه بيدار مىمانم با خودم مىگويم: »
اوه خداى من، تو به ما جنگلهاى انبوه، مزارع بيكران و پهناورترين افقها را دادهاى و ما كه در اينجا زندگى مىكنيم، واقعاً بايد غول باشيم.«
رانوسكايا: تو غولها را مىخواهى! غولها در داستانهاى كودكان هستند اما در زندگى واقعى، آنها تهديدى براى انسان به شمار مىآيند. )يپيخودوف در حالى كه گيتار
مىنوازد، از عقب صحنه عبور مىكند( يپيخودوف هم آنجاست.
آنيا: )افسرده و متفكر( يپيخودوف آنجاست.
گايف: آفتاب غروب كرده.
تروفيموف: بله.
گايف: )مثل اينكه دكلمه مىكند، آهسته( اوه اى طبيعت، طبيعت شگفتانگيز، تو با فروغى جاودانه مىدرخشى، زيبا و جاودانه. تويى كه ما تو را مادر خود مىدانيم.
در خودت زندگى و مرگ را يكجا گرد آوردهاى، تو جان مىبخشى و ويران مىكنى...
واريا: )با التماس( دايى!
آنيا: دوباره شروع كردى، دايى!
تروفيموف: همان بهتر است كه فكر شارام قرمزت باشى.
گايف: جلوى زبانم را نگه دارم. حتماً!
همه متفكر مىنشينند. سكوت كامل، كه فقط با زمزمههاى فيرز درهم مىشكند. ناگهان صدايى از دوردست، گويى از آسمان شنيده مىشود. صداى تارى از يك ساز زهى كه
كشيده و رها مىشود، صدايى كه در مرگ و جنون خاموش مىشود.
رانوسكايا: اين چى بود؟
لوپاخين: نمىدانم. شايد سوت معدنى را در دوردست به صدا درآوردهاند. انگار بايد، خيلى از ما دور باشد.
گايف: شايد يك نوع پرنده است. يك حواصيل يا چيزى شبيه آن.
تروفيموف: يا يك جغد.
رانوسكايا: )مرتعش( وهمانگيز است. )مكث(
فيرز: پيش از آن بدبختى بزرگ هم همين اتفاق افتاد. جغدى جيغ كشيد و سماور هم صدا مىكرد.
گايف: كدام بدبختى بزرگ؟
فيرز: آزادى )مكث(
} . Pمنظور آزاد كردن سرفها است. {Pرانوسكايا: بياييد همه به داخل خانه برويم، دارد دير مىشود )به آنيا( چشمهايت پر از اشك است. چى شده كوچولو؟ )او را
بغل مىكند(
آنيا: چيزى نيست ماما. حالم خوب است.
تروفيموف: يك نفر دارد مىآيد.
رهگذرى ظاهر مىشود، با كلاهى سفيد و پاره، و يك بالاپوش به تن دارد. كمى هم مست است.
رهگذر: ببخشيد، من مىتوانم از اين طرف به ايستگاه بروم؟
گايف: بله. از اين طرف برويد.
رهگذر: بىاندازه ممنونم قربان. )گلويش را صاف مىكند( هواى خوبى داريم. )دكلمه مىكند( »برادر، برادر محنت كشيدهام... به سوى ولگا بيا كه مىخروشد...«.
)به واريا( مادمازل، خواهش مىكنم چند كپك پول خرد به اين هموطن گرسنه عنايت كنيد.
واريا، ترسيده، جيغ مىكشد.
لوپاخين: )خشمگين( براى هر كار بيشرمانهاى راه آبرومندانهاى هست!
رانوسكايا: )پريشان خاطر( بيا اين را بگير. )در كيفش جستجو مىكند( سكهى نقره ندارم... عيبى ندارد. اين سكهى طلا را بگير.
رهگذر: بىحد و وصف ممنون شما هستم. مادام. )بيرون مىرود. صداى خنده(
واريا: )ترسيده( من بهتر است بروم! دارم مىروم! اوه ماما، در خانه چيزى نداريم كه پيشخدمتها بخورند و آنوقت شما يك روبل به آن مرد داديد.
رانوسكايا: با مادر پير و احمق شما چه بايد كرد؟ وقتى به خانه رفتيم، همه چيز را به تو محول مىكنم. يرمولاى، بازهم كمى پول به من قرض بده.
لوپاخين: حتماً.
رانوسكايا: همه بياييد. وقتش رسيده كه برويم تو. واريا ما دربارهى ازدواج شما، همهى قرار و مدارها را گذاشتيم. مبارك است.
واريا: )گريان( اين شوخى نيست، ماما.
لوپاخين: اوفيليا، برو به صومعه.
} . Pاز نمايشنامهى هملت، شكسپير پردهى سوم. - م {Pگايف: دستهايم دارند مىلرزند، قرنها از وقتى كه من بيليارد بازى مىكردم گذشته است.
لوپاخين: اوفيليا، اى پرى هرگاه دعا مىكنى، گناهان مرا نيز بخاطر داشته باش.
} . Pاز نمايشنامهى هملت، شكسپير، پردهى سوم - م {Pرانوسكايا: بياييد، كموبيش وقت صرف شام است.
واريا: چقدر آن مرد مرا ترساند! هنوز قلبم دارد تند مىزند.
لوپاخين: اجازه بدهيد يادآورى كنم كه باغ آلبالو در روز بيستودوم ماه اوت به فروش خواهد رسيد. به خاطر داشته باشيد! به خاطر داشته باشيد!
همه به جز تروفيموف و آنيا بيرون مىروند.
آنيا: )خندان( از آن ولگرد كه واريا را ترساند خيلى متشكرم، بالاخره ما تنها شديم.
تروفيموف: واريا نگران است كه مبادا ما عاشق همديگر شويم، به همين خاطر، روزهاست كه نمىتواند ما را تنها بگذارد. با ذهن كوچكش نمىتواند درك كند كه ما در
مرحلهاى فراتر از عشق هستيم. تمام معنى و هدف زندگى ما اين است كه از آنچه كه خوار و توهمآلود است و از هر آنچه كه مانع آزادى و خوشبختى ماست، اجتناب
كنيم. به پيش! ما، خواه و ناخواه به سوى آن ستارهى روشن دور دست فراسو، پيش مىرويم! به پيش! عقب نمانيد، دوستان.
آنيا: )دستهاى او را در دست خود مىگيرد( چقدر قشنگ حرف مىزنى! )مكث(، آيا امروز، اينجا باشكوه نيست؟
تروفيموف: بله. هواى شگفتانگيزىست.
آنيا: با من چه كردهاى، پتيا؟ چطور شده كه من ديگر باغ آلبالو را مثل سابق دوست ندارم؟ قبلاً خيلى دوستش داشتم. فكر مىكردم در تمام روى زمين، جايى مثل باغ
ما نيست.
تروفيموف: تمام روسيه باغ ماست. زمين، بزرگ و زيباست و جاهاى شگفتانگيز بسيارى روى آن است. )مكث( فقط فكر كن آنيا، پدربزرگ تو، پدر پدربزرگت و همه
ى اجداد تو سرفدار بودند، بر ارواح زنده، مالكيت داشتند. آيا از هر درختى كه در باغ است، از هر برگ و هر ساقه، يك چهرهى انسانى به تو نگاه نمىكند؟
صداهايشان را نمىشنوى؟ اوه! وحشتناك است باغ شما مرا مىترساند. غروبها و شبها وقتى در آن قدم مىزنم، پوست كهنهى درختها برق كمرنگى مىزنند و به
نظر مىآيد كه درختهاى آلبالو همهى آنچه را كه صد يا دويست سال پيش در روياهاى دردناك و مظلومانه روى داده است، مىبينند. بله، ما دستكم دويست سال از زمانه
عقب هستيم. تابهحال به هيچ چيز دست پيدا نكردهايم، هيچ طرز تلقىيى از گذشته نداريم، ما فقط فلسفه مىبافيم، از خستگى مىناليم و ودكا مىنوشيم. پر واضح است كه
براى زندگى در زمان حال، بايد اول از گذشته رها بشويم و اين فقط با رنج و تلاش امكانپذير است و با كار زياد و مداوم، اين را بفهم، آنيا!
آنيا: خانهاى كه ما در آن زندگى مىكنيم. مدتهاست كه ديگر مال ما نيست. و من مىگويم كه از اينجا مىروم.
تروفيموف: اگر كليدهاى خانه را دارى، آنها را توى چاه بينداز. مثل باد آزاد باش.
آنيا: )مشتاق( چقدر قشنگ حرف مىزنى!
تروفيموف: باور كن، آنيا، باور كن! من هنوز سى سالم نشده، هنوز جوانم، هنوز دانشجو هستم، اما چه عذابى كه نكشيدم! به محض اين كه زمستان مىآيد؛ من مثل
يك گدا، گرسنه، مريض، نگران، و درمانده مىشوم. سرنوشت مرا مثل سكهاى به هوا انداخته است. من همه جا بودهام. همه جا. و با اين حال هر دقيقه، هر روز، هر
شب روح من پر از آرزوهاى اسرارآميزست. من نزديك شدن خوشبختى را حس مىكنم، آنيا. حتى مىبينمش كه دارد مىآيد.
آنيا: )متفكر( ماه دارد بالا مىآيد.
صداى نغمهى غمانگيزى كه يپيخودوف با گيتار مىنوازد، هنوز به گوش مىرسد. ماه بالا مىآيد. از جايى پشت درختهاى صنوبر، صداى واريا شنيده مىشود: »آنيا كجا
هستى؟«.
تروفيموف: بله. ماه دارد بالا مىآيد. )مكث( خوشبختى آنجاست. دارد مىآيد. نزديك و نزديكتر، مىتوانم صداى پايش را بشنوم. و اگر ما آنقدر زنده نباشيم كه آنرا
ببينيم، اگر هرگز با آن آشنا نشويم، چه اهميتى دارد؟ ديگران مىبينندش.
واريا: )از بيرون صحنه( آنيا! كجا هستى؟
تروفيموف: باز اين واريا آمد! )خشمگين( چه سر خرى.
آنيا: عيبى ندارد. بيا به طرف رودخانه برويم. آنجا خيلى دوست داشتنىست.
تروفيموف: برويم! )مىروند(
واريا: )از بيرون صحنه( آنيا! آنيا!
پرده
پردهى سوم
اتاق نشيمنىست كه با يك درگاه از اتاق پذيرايى پشت سرش جدا شده است. چلچراغها فضا را روشن كردهاند. دسته اركستر يهودى مذكور در پرده دوم در سرسرا سرگرم
نواختن است. شب است. در اتاق پذيرايى مجلس رقص برقرار است. صداى سيمنوف-پيشيك شنيده مىشود كه فرياد مىزند: a un paire!" "Promenadeرقصندگان جفت
جفت به اتاق} . Pبه فرانسوى: گردش با زوجها. {Pنشيمن وارد مىشوند. اول پيشيك و شارلوتا، بعد تروفيموف و رانوسكايا، زوج سوم آنيا و مقام ادارهى پست هستند،
جفت چهارم واريا و رييس ايستگاه راهآهن و الخ. واريا آرام مىگريد و به هنگام رقص اشكهايش را پاك مىكند. آخرين زوج، دونياشا و همراهش هستند. آنها از اتاق نشيمن
مىگذرند.
پيشيك: ,balances! Les cavaliers a genoux et Grandround
. P}به فرانوسى: دور بزرگ، مرتب شويد! آقايان، زانو زده از بانوانتان تشكر كنيد. remerciez vos dames! {P
فيرز در لباس شب، در يك سينى ليوانهاى آب معدنى را مىآورد. پيشيك و تروفيموف به اتاق نشيمن وارد مىشوند.
پيشيك: ديوانگى در خون من است، تابهحال دو بار حملهى قلبى به من دست داده. رقصيدن كار سختىست. اما به قول معروف: »خواهى نشوى رسوا، همرنگ جماعت
شو«. من مثل يك اسب قوى هستم. پدر پيرم كه خيلى اهل شوخى بود - خدا رحمتش كند - وقتى راجع به شجرهنامهى خانوادهى سيمنوف پيشيك حرف مىزد، مىگفت
نسب ما به همان اسبى مىرسد كه كاليگولا سناتورش كرد... )مىنشيند( اما از همه بدتر اين است كه من پولى ندارم. يك سگ گرسنه به هيچ چيز ايمان ندارد مگر به
گوشت. )خورخور مىكند اما ناگهان دوباره بيدار مىشود( درست مثل من. من به هيچ چيز، جز به پول نمىتوانم فكر كنم.
تروفيموف: اتفاقاً در ظاهر شما، يك چيز اسب مانندى هم هست.
پيشيك: خوب، اسب حيوان خوبىست. مىشود آنرا فروخت.
از اتاق مجاور صداى بازى بيليارد مىآيد. از زير درگاه، واريا در اتاق پذيرايى ديده مىشود.
تروفيموف: )واريا را مسخره مىكند( مادام لوپاخينا! مادام لوپاخينا!
واريا: )خشمگين( آقاى بيدزده!
تروفيموف: بله. من يك آقاى بيدزدهام و به اين افتخار مىكنم.
واريا: )به تلخى( ما دستهى اركستر را آوردهايم، ولى كجاست آن پولى كه بايد به آنها بدهيم؟ )بيرون مىرود(
تروفيموف: )به پيشيك( اگر آن جنبوجوشى را كه در تمام عمرت صرف پيدا كردن پول و پرداخت بهره كردهاى، براى هدف ديگرى صرف مىكردى، مىتوانستى دنيا
را زيرورو كنى.
پيشيك: نتيجه، اين فيلسوف و اين مرد بسيار برجسته و... بسيار باهوش ، در آثارش مىگويد كه جعل اسكناس كار كاملاً درستى است.
تروفيموف: تو آثار نيچه را خواندهاى؟
پيشيك: خوب، داشنكا برايم تعريف كرده. و من در چنان وضع بدى هستم كه حاضرم اسكناس جعل كنم. پسفردا بايد 310روبل بدهم... و فعلاً 130تايش را دارم.
)به جيبش دست مىزند، هراسان مىشود( پولم رفت! گمش كردهام! )گريان( پولم كجاست؟ )شاد( اينجاست، توى آستر، تمام جانم داغ شد.
رانوسكايا و شارلوتا وارد مىشوند.
رانوسكايا: )آهنگ لزگى را زمزمه مىكند( چرا ليونيد اينقدر دير كرده؟ در شهر چه كارى مىتواند داشته باشد؟ )به دونياشا( دونياشا از موزيكچىها بپرس چاى مى
خواهند؟
تروفيموف: به احتمال قوى فورش انجام نشده.
رانوسكايا: براى آمدن موزيسينها وقت مناسبى نبود، ما نمىبايستى اين مجلس رقص را برپا مىكرديم. خب، كاريش نمىشود كرد. )مىنشيند و با خودش زمزمه مى
كند(
شارلوتا: )يك دسته ورق به پيشيك مىدهد( اين يك دسته ورق است، هر ورقى را كه مىخواهى در نظر بگير.
پيشيك: يكى را انتخاب كردم.
شارلوتا: حالا ورقها را قاطى كن. خوب شد. حالا آنها را به من بده آقاى پيشيك بسيار عزيز , !zwei, drei Einsحالا نگاه كن، آن ورق توى جيب شماست.
} . Pبه آلمانى: يك، دو، سه. {Pپيشيك: )ورقى را از جيبش درمىآورد( هشت پيك! كاملاً درست است. )حيران( فكرش رإے؛..پ بكن!
شارلوتا: )دستهى ورقها را كف دستش نگاه مىدارد. به تروفيموف( زود بگو ببينم ورق اولى، چه ورقى است؟
تروفيموف: خب، بىبى پيك.
شارلوتا: درست است! )به پيشيك( حالا ورق رويى چه چيزىست؟
پيشيك: آس دل.
شارلوتا: درست است! )دستهايش را به هم مىزند، دستهى ورقها ناپديد مىشود( آه، هواى امروز چقدر دوست داشتنىست. )يك صداى اسرارآميز زنانه كه به نظر مى
رسد از زير كف خانه بيرون مىآيد به او جواب مىدهد: »اوه، بله، واقعاً هواى باشكوهى است، مادام«.( تو محبوب زيباى منى.
صدا: من فكر مىكنم شما هم بسيار زيبا هستيد، مادام.
رييس ايستگاه: )با تحسين( براوو، دوشيزه ونتريلوكيست!
} Ventriloquist . Pكسى كه از بطن خود صحبت مىكند. {Pپيشيك: )متحير( فكرش را بكن! شارلوتاى جادوگر، من يك دل نه صد دل عاشقت شدم.
شارلوتا: عاشق! )شانه بالا مىاندازد( تو مىتوانى عاشق بشوى؟
!Guter Mensch, a ber schlechter Musikant
. P}به آلمانى: آدم خوبى است، اما نوازندهى بدى است. {Pتروفيموف: )به شانهى پيشيك مىزند( اى اسب پير!
شارلوتا: حالا خواهش مىكنم توجه كنيد، يك حقهى ديگر. )شالى را از روى صندلى برمىدارد( حالا، اين يك شال است و شال خيلى قشنگى هم هست. من مىخواهم
اين شال خيلى قشنگ را بفروشم. )شال را تكان مىدهد( چه كسى آنرا مىخرد؟ كى مىخرد؟
پيشيك: )متحير( فكرش را بكن!
شارلوتا: ) Eins, zwei, dreiشال را به سرعت بالا مىآورد و آنيا را ظاهر مىكند كه پس از اداى تعظيمى دخترانه به طرف مادرش مىدود، او را بغل مىزند، بعد
در ميان حيرت همه به اتاق پذيرايى مىدود(.
رانوسكايا: )با تحسين( براوو! براوو!
شارلوتا: يك بار ديگر، ) !Eins, zwei, dreiشال را بالا مىكشد و واريا را كه در حال تعظيم كردن است ظاهر مىكند(.
پيشيك: )متحير( فكرش را بكن!
شارلوتا: تمام شد. )شال را روى پيشيك مىاندازد، تعظيمى دخترانه مىكند و به اتاق پذيرايى مىدود(.
پيشيك: )شتابان به دنبال او مىرود( اى حقهباز كوچولو... چه دخترى! چه دخترى! )بيرون مىرود(
رانوسكايا: هنوز هم از ليونيد خبرى نيست. تا اين وقت، در شهر چه كارى مىتواند داشته باشد؟ تا حالا بايد كار تمام شده باشد. يا بايد ملك فروخته شده باشد. يا اين كه
اصلاً حراج انجام نشده. چرا او مرا اينقدر در دلواپسى نگه مىدارد؟
واريا: )سعى مىكند او را تسلى بدهد( دايى ملك را خريده، من مطمئنم.
تروفيموف: )با مسخرگى( حتماً!
واريا: مادربزرگ برايش وكالتنامه فرستاده كه ملك را به نام او بخرد و بهره را به او منتقل كند. او اين كار را به خاطر آنيا كرده. من كاملاً مطمئنم كه خداوند كمك
مىكند و دايى آنرا مىخرد.
رانوسكايا: مادربزرگ ياروسلاولى تو هزاروپانصد روبل فرستاده كه ملك را به نام او بخرند - او به ما اعتماد ندارد - اما اين پول حتى براى پرداخت بهره هم كافى
نيست. )صورتش را با دست مىپوشاند( سرنوشت من امروز تعيين مىشود، بله، سرنوشت من.
تروفيموف: )واريا را مسخره مىكند( مادام لوپاخينا!
واريا: )خشمگين( دانشجوى ابدى! او تابهحال دوبار از دانشگاه اخراج شده.
رانوسكايا: چرا عصبانى مىشوى، واريا؟ حالا اگر به شوخى تو را مادام لوپاخينا صدا كند، چه مىشود؟ تو مىتوانى، اگر بخواهى، با لوپاخين ازدواج كنى، او مرد
دوست داشتنى و خوبىست. اما اگر مايل نباشى، مجبور نيستى با او عروسى كنى. هيچكس نمىخواهد تو را مجبور كند، كوچولوى من.
واريا: من قضيه را خيلى جدى مىگيرم، ماما. او مرد خوبىست و من از او خوشم مىآيد.
رانوسكايا: پس با او ازدواج كن. نمىفهمم منتظر چى هستى؟
واريا: اما من كه نمىتوانم از او خواستگارى كنم، مىتوانم؟ دو سال است كه همه دربارهى ازدواج او با من صحبت مىكنند، همه. اما خودش يا هيچ چيز نمىگويد و
يا به شوخى برگزار مىكند. البته من مىفهمم. او دارد پولدار مىشود. هميشه گرفتار است و وقتى براى من ندارد. اگر من كمى پول داشتم، فقط كمى، حتى صد روبل،
همه چيز را ول مىكردم و مىگذاشتم مىرفتم، يك راهبه مىشدم.
تروفيموف: )با مسخرگى( چه لطفى!
واريا: )به تروفيموف( يك دانشجو بايد باهوش باشد. )با لحنى آرام، گريان( تو چقدر زشت شدهاى پتيا. چقدر پير به نظر مىآيى! )به رانوسكايا، ديگر گريه نمىكند( اما
من نمىتوانم بىخاصيت باشم. ماما. من هر دقيقه از روز، بايد به كارى مشغول باشم.
ياشا وارد مىشود.
ياشا: )به زور جلوى خندهاش را مىگيرد( يپيخودوف يك چوب بيليارد را شكسته. )بيرون مىرود(
واريا: يپيخودوف اينجا چه كار مىكند؟ كى به او اجازه داده كه بيليارد بازى كند؟ من اين آدمها را درك نمىكنم )بيرون مىرود(.
رانوسكايا: مسخرهاش نكن پتيا، نمىبينى كه همين طورىاش هم خيلى ناراحت است؟
تروفيموف: كاش اينقدر نخود هر آش نبود و در كار ديگران دخالت نمىكرد. تمام مدت تابستان، او براى من و آنيا آرامش باقى نگذاشت. مىترسد ما عاشق همديگر
بشويم. اين به او چه مربوط است؟ علاوه بر اين، من هيچ وقت به او رو ندادهام، من از آنهاش نيستم. من و آنيا در مرحلهاى فراتر از عشق هستيم.
رانوسكايا: تصور مىكنم من در مرحلهاى پايينتر از عشق باشم. )عميقاً بىتاب( چرا ليونيد نمىآيد؟ اوه، كاش فقط مىدانستم كه ملك به فروش رفته يا نه؟ چنان
مصيبت بزرگىست كه نمىدانم چه بكنم، سردرگم شدهام... بايد ناگهان جيغ بكشم، يك كار ابلهانه بكنم. مرا نجات بده پتيا. چيزى به من بگو. با من حرف بزن!
تروفيموف: چه اهميتى دارد كه ملك امروز فروخته شده باشد يا نه؟ اين كار ديگر تمام شده. راه برگشتى نيست. راه خيلى طولانى شده است. آرام باشيد مادام
رانوسكاياى عزيز. ديگر نبايد خودتان را فريب بدهيد. يكبار هم كه شده بايد با حقيقت مواجه شويد.
رانوسكايا: كدام حقيقت؟ تو مىتوانى ببينى چه چيزى حقيقىست و چه چيزى حقيقى نيست، اما من ظاهراً سوى چشمانم را از دست دادهام. هيچ چيز نمىبينم. پسر
عزيزم، تو هر مسألهى بزرگى را اينقدر جسورانه حل مىكنى اما به من بگو پتيا، آيا اين به خاطر آن نيست كه تو هيچ وقت مجبور نبودهاى به خاطر حل مسايل
مربوط به خودت رنج بكشى؟ تو خيلى از ما جلوتر به نظر مىآيى. آيا اين به خاطر آن نيست كه تو چيز دردناكى را نمىبينى يا در انتظارش نيستى؟ يا به خاطر آن
نيست كه زندگى هنوز از چشمان جوان تو پنهان است؟ تو از همهى ما جسورتر، صادقتر و متفكرترى، اما دربارهاش حسابى فكر كن، سر سوزنى توجه به من نشان
بده. به من ترحم كن. نمىبينى؟ من اينجا به دنيا آمدهام، پدر و مادر و حتى پدربزرگم اينجا زندگى كردهاند، من اين خانه را دوست دارم. بدون باغ آلبالو زندگى برايم
معنى ندارد. و اگر باغ آلبالو حتماً بايد به فروش برسد، پس به خاطر خدا، مرا هم بفروشيد! )تروفيموف را بغل مىگيرد و پيشانىاش را مىبوسد( پسر كوچولوى من
اينجا غرق شد. )گريان( با من مهربان باش، عزيزم، پتياى خوب.
تروفيموف: مىدانيد كه احساسات من نسبت به شما بسيار صميمانه و از ته دل است.
رانوسكايا: بله. البته، فقط بايد آنرا طور ديگرى بيان مىكردى. )وقتى مىخواهد دستمالش را دربياورد، تلگرامى روى زمين مىافتد( امروز آنقدر درماندهام كه نمىتوانى
تصورش را بكنى. همهى اين سروصداها توى سرم پيچيده است. با هر صدايى همينطور مىشوم. تمام جانم مىلرزد. اما نمىتوانم تنها بمانم. سكوت مرا مىترساند.
نسبت به من بيرحمانه قضاوت نكن، پتيا، من تو را مثل پسرم دوست دارم. با خوشحالى مىگذارم آنيا با تو عروسى كند - قسم مىخورم - فقط، پسر عزيزم، تو بايد كار
كنى پتيا. بايد دست كم مدركت را بگيرى. تو هيچ كارى نمىكنى. بىجهت از جايى به جايى ديگر مىافتى، خيلى عجيب است، نه؟ قبول دارى، مگر نه؟ و بايد با ريشت
هم كارى بكنى كه قشنگتر بشود. )خندان( قيافهات چقدر خندهدار است!
تروفيموف: )تلگرام را برمىدارد( دلم نمىخواهد يك آدونيس باشم.
} . Pآدونيس در افسانههاى يونان جوان زيبايى بود، مورد علاقهى آفروديت. {Pرانوسكايا: اين تلگرام از پاريس رسيده. هر روز يكى مىرسد. يكى ديروز آمد. يكى هم
امروز. آن وحشى دوباره مريض است. وضعش بد است... از من مىخواهد كه او را ببخشم و به آنجا بروم و من واقعاً مجبورم به پاريس بروم و با او باشم. نگاه
سختى به من مىكنى، اما من چه بايد بكنم پسر عزيزم؟ چه بايد بكنم؟ او مريض و تنها و غمگين است. كى بايد از او مراقبت كند؟ كى بايد او را از انجام كارهاى
احمقانه بازدارد؟ كى بايد دواش را به موقع بدهد؟ چرا من بايد از انجام اين كارها خجالت بكشم؟ من او را دوست دارم. اين واضح است. من دوستش دارم. مثل بختك
رويم افتاده است و مرا به پايين مىكشد. اما من اين وزنه را دوست دارم و نمىتوانم بدون آن زندگى كنم. )دستهاى تروفيموف را مىفشارد( نسبت به من بد فكر نكن،
پتيا. هيچ چيز نگو. خواهش مىكنم نگو.
تروفيموف: )اشكريزان( به خاطر خدا نادانى مرا ببخش، اما آن مرد هست و نيست شما را دزديده.
رانوسكايا: نه، نه، نه! )گوشهايش را مىگيرد( نبايد اين را بگويى!
تروفيموف: او يك لات است. همه اين را مىبينند، جز خودتان. او يك لات پست است. يك آدم بىشخصيت.
رانوسكايا: )خشمگين است اما سخنانش را كنترل مىكند( تو بيستوشش يا بيستوهفت سالهاى و هنوز يك شاگرد مدرسه هستى!
تروفيموف: كى به اين چيزها اهميت مىدهد؟
رانوسكايا: تو بايد مرد شده باشى! بايد با كسانى كه عاشق هستند، همدلى داشته باشى. بايد خودت هم كسى را دوست داشته باشى، بايد عاشق باشى! )خشمگين( بله،
بله! اشكال تو در اين نيست كه خلوص نيت ندارى، اشكالت فقط اين است كه پرمدعايى غيرعادى و متلونالمزاج هستى.
تروفيموف: )هراسان( او چطور مىتواند اينطور حرف بزند؟
رانوسكايا: »من فراتر از عشقم«. تو بالاتر از عشق نيستى، فقط به قول فيرز، يك آدم به درد نخور هستى. در اين سن و سال، تو هنوز يك لله لازم دارى!
تروفيموف: )مبهوت( شرمآور است! چطور مىتواند اينجور حرف بزند! )به سرعت به اتاق پذيرايى مىرود و سرش را در دست مىگيرد( اين شرم آور است! تحملش
را ندارم! من مىروم. )مىرود ولى يكباره برمىگردد( ديگر با شما كارى ندارم. )از صحنه خارج مىشود و به سرسرا مىرود(
رانوسكايا: )صدايش مىزند( يك دقيقه صبر كن پتيا! احمق نباش. من فقط با تو شوخى كردم! پتيا!
صداى دويدن كسى به طبقهى پايين شنيده مىشود و پس از آن صداى يك برخورد شديد ناگهانى مىآيد. آنيا و واريا از پشت صحنه جيغ مىكشند اما لحظهيى بعد، صداى
خنده به گوش مىرسد.
رانوسكايا: چه خبر شده؟
آنيا دوان دوان وارد مىشود.
آنيا: )خندان( پتيا، معلقزنان به طبقه پايين افتاد. )دوباره بيرون مىرود(
رانوسكايا: عجب بچهى عجيبىست!
رييس ايستگاه را مىبينيم، در وسط اتاق پذيرايى ايستاده شعر »گناهكار« اثر آلكسى تولستوى را دكلمه مىكند. همه مىايستند تا گوش بدهند اما پس از چند خط اول شعر،
صداى يك والس از سرسرا شنيده مىشود و او شعر خواندن را قطع مىكند. همه مىرقصند. تروفيموف، آنيا، واريا، و رانوسكايا از سرسرا وارد صحنه مىشوند.
رانوسكايا: بيا، پتيا. بيا. اى سادهدل. من معذرت مىخواهم. بيا برقصيم. )با تروفيموف مىرقصد(
آنيا و واريا مىرقصند. فيرز وارد مىشود و عصايش را به در كنار اتاق تكيه مىدهد. ياشا از اتاق نشيمن مىآيد و به تماشاى رقصندگان مىايستد.
ياشا: حالت خوب است، پدربزرگ؟
فيرز: حالم خوب نيست. در زمان قديم، ژنرالها و بارونها و درياسالارها به مجالس رقص ما مىآمدند و حالا ما دنبال كارمند ادارهى پست و رييس ايستگاه راهآهن
مىفرستيم و حتى آنها هم زياد راغب نيستند كه بيايند. حس مىكنم يك جاى كار خراب است. ارباب سابق، پدربزرگ همينها، براى هر دردى كه داشتيم به ما لاك
مخصوص لاك و مهر مىداد. من بيش از بيست سال يا بيشتر هر روز لاك خوردهام. شايد همين مرا زنده نگه داشته.
ياشا: تو مايهى دردسرى پدربزرگ. )خميازه مىكشد( وقتش شده كه شرت را كم كنى.
فيرز: اه! اى... به درد نخور. )زيرلب غرولند مىكند(
تروفيموف و رانوسكايا در اتاق پذيرايى مىرقصند و سپس در حال رقص به اتاق نشيمن وارد مىشوند.
رانوسكايا: مرسى، من مىنشينم )مىنشيند( خستهام.
با تروفيموف مىرقصد و هر دو رقصان به اتاق پذيرايى مىروند.
آنيا: )هيجانزده( مردى در آشپزخانه بود كه مىگفت باغ آلبالو امروز فروخته شده.
رانوسكايا: فروخته شده؟ به كى؟
آنيا: نگفت. او رفته.
ياشا: پيرمرد وراجى بود. يك غريبه.
فيرز: ارباب هنوز برنگشته. كت نازكى هم پوشيده. حتماً سرما مىخورد. آه درختهاى جوان، درختهاى سبز!
رانوسكايا: اين دارد مرا مىكشد. برو ببين به كى فروخته شده.
ياشا: چطور؟ پيرمرد خيلى وقت است كه رفته. )مىخندد(
رانوسكايا: )كمى آزرده( به چه مىخندى؟ براى چه اينقدر خوشحالى؟
ياشا: يپيخودوف آدم مسخرهاى است. يك آدم احمق، بيستودو بدبختى!
رانوسكايا: فيرز، اگر ملك فروخته شده باشد، تو كجا مىروى؟
فيرز: هر جا كه شما بگوييد.
رانوسكايا: تو چهات شده؟ به نظر مريض ميايى. بايد توى رختخواب باشى.
فيرز: )با طعنه( اوه، بله. مىروم مىخوابم ولى چه كسى كارها را مىكند و دستورها را مىدهد؟ در تمام اين خانه غير از من كسى نيست.
ياشا: مادام، ممكن است خواهش كنم لطفى به من بكنيد؟ اگر به پاريس مىرويد، لطفاً مرا هم با خودتان ببريد. براى من ماندن در اينجا مطلقاً غيرممكن است. )به
اطراف نگاه مىكند و آهسته مىگويد( فايدهى حرف زدن چيست؟ خودتان هم مىتوانيد ببينيد كه اين مملكت، مملكت باسوادى نيست، مردم اخلاق سرشان نمىشود و آدم را
دچار ملال مىكنند! غذاى توى آشپزخانه رعشهآور است. و از همه بدتر اين كه فيرز هم مرتب به اين طرف و آن طرف مىرود و انواع حرفهاى نامربوط را به زبان
مىآورد. مرا با خودتان ببريد. خواهش مىكنم!
پيشيك وارد مىشود.
پيشيك: بانوى قشنگ... افتخار يك والس كوچك را به من مىدهيد؟ )رانوسكايا بازوى او را مىگيرد( بانوى شكوهمند، من واقعاً بايد آن 180روبل را از شما قرض
كنم. )در حال رقص( 180روبل. )رقصان به اتاق پذيرايى مىروند(
ياشا: )زمزمه مىكند(
»آه، خواهى فهميد
آشوب قلب مرا«؟...
در اتاق پذيرايى هيكل كسى را با كلاه خاكسترى و شلوار چهارخانه مىبينيم كه دست تكان مىدهد و به هوا مىپرد و فرياد مىزند »براوو، شارلوتا«.
دونياشا: )از پودر زدن به صورتش دست مىكشد( دوشيزه آنيا به من مىگويند كه بايد برقصم - تعداد آقايان زياد است و تعداد خانمها، كم. اما رقصيدن مرا گيج مىكند
و قلبم را به تپش و لرزه مىاندازد. همين الآن آن آقايى كه در ادارهى پست كار مىكند، چنان حرف قشنگى به من زد كه نفسم بند آمد.
صداى موزيك خاموش مىشود.
فيرز: به تو چه گفت؟
دونياشا: گفت كه من مثل يك گل هستم.
ياشا: )خميازه مىكشد( چه ابلهى! )بيرون مىرود(
دونياشا: مثل يك گل! من حالتى خانموار دارم و تربيت شده هستم. من از اين جور حرفها خيلى خوشم مىآيد.
فيرز: تو عاقبت خوشى ندارى.
يپيخودوف وارد مىشود.
يپيخودوف: تو از ديدن من خوشحال نيستى دونياشا، مثل اين كه من حشرهاى، چيزى باشم. )آه مىكشد( آه! زندگى!
دونياشا: مگر تو چه مىخواهى؟
يپيخودوف: بدون شك، شايد حق با تو باشد )آه مىكشد( اما، البته از يك نقطه نظر، اگر به خودم اجازه بدهم كه اين را بر زبان بياورم، و با پوزش از ركگويىام، تو
بالاخره روحيهى مرا خوار و خفيف كردهاى. من كاملاً سرنوشتم را مىپذيرم. هر روز يك بدبختى براى من پيش مىآيد و من مدتهاست كه به آن عادت كردهام و با لبخند
با بخت خودم مواجه مىشوم. تو حرفت را به من زدهاى، اگرچه من...
دونياشا: اگر برايت اشكالى ندارد بگذار يك وقت ديگر دربارهى اين موضوع حرف بزنيم. اما حالا مرا تنها بگذار. من دارم فكر مىكنم. )با بادبزن دستىاش بازى مى
كند(
يپيخودوف: هر روز يك بدبختى مرا از پا مىاندازد و با اين حال اگر جرأت گفتنش را داشته باشم. بايد بگويم كه با اين بدبختىها با لبخند و حتى با خنده مواجه مى
شوم.
واريا از اتاق پذيرايى وارد صحنه مىشود.
واريا: )به يپيخودوف( هنوز اينجايى، سيمون؟ ظاهراً به آنچه به تو گفتهاند توجهى ندارى. )به دونياشا( برو، دونياشا. )به يپيخودوف( اول بيليارد بازى مىكنى و يك
چوب را مىشكنى و بعد، طورى دور اتاق پذيرايى رژه مىروى كه انگار مهمان هستى!
يپيخودوف: تو واقعاً نمىتوانى - اينطور بگويم كه - به من دستور بدهى.
واريا: من به تو دستور نمىدهم، فقط نظرم را به تو مىگويم. همهى كارى كه تو مىكنى اين است كه بدون اين كه كارى بكنى به اطراف سر مىكشى و فقط خدا مى
داند كه چرا ما يك كارمند داريم.
يپيخودوف: )رنجيده( اين كه من كار مىكنم يا راه مىروم يا مىخورم يا بيليارد بازى مىكنم مسألهيىست كه بايد بزرگترهاى من و آنها كه فهمش را دارند دربارهاش
صحبت كنند.
واريا: جرأت مىكنى اينطور با من صحبت كنى! )برآشفته( تو جرأت مىكنى! پس من نمىفهمم، مگر نه؟ تو همين حالا از اينجا مىروى! مىشنوى؟ همينالساعه!
يپيخودوف: )از موضع ضعف( بايد از شما خواهش كنم كه حرفتان را با زبان ملايمترى بزنيد.
واريا: )بسيار خشمگين( همين لحظه از اينجا مىروى. مىروى بيرون! )همانطور كه او به طرف در مىرود، واريا پشت سرش مىرود( بيستودو بدبختى! برو بيرون
و بيرون بمان! نگذار دوباره چشمم به تو بيفتد!
يپيخودوف: )بيرون صحنه( عليه تو شكايت مىكنم.
واريا: چى؟ برمىگردى، نه؟ )عصايى را كه فيرز جا گذاشته برمىدارد( بيا! بيا! درسى به تو مىدهم! آه، پس دارى مىآيى؟ بگير. )در همان لحظه كه عصا را پرتاب
مىكند، لوپاخين وارد مىشود(
لوپاخين: خيلى از شما ممنونم.
واريا: )خشمگين و با كنايه( متأسفم!
لوپاخين: عيبى ندارد. از استقبال گرم شما متشكرم.
واريا: اينطور نيست. )از در دور مىشود، به اطراف نگاه مىكند و با صدايى ملايم مىپرسد( اميدوارم كه به شما صدمه نزده باشم.
لوپاخين: اوه، نه. چيز قابل بحثى نيست. فقط سرم به قدر يك تخم غاز ورم مىكند. همين.
از اتاق پذيرايى اين صداها شنيده مىشود: »لوپاخين آمده! يرمولاى اينجاست!«.
پيشيك: بگذار با چشم خودم ببينم. بگذاريد با گوشهاى خودم بشنوم! )با لوپاخين روبوسى مىكنند( كمى بوى كنياك مىدهى، پيرمرد، به ما هم اينجا خوش گذشته.
رانوسكايا وارد مىشود.
رانوسكايا: تو هستى يرمولاى؟ چرا اينقدر دير كردى؟ ليونيد كجاست؟
لوپاخين: آقاى گايف هم با من رسيد. تا يك دقيقه ديگر اينجا خواهد بود.
رانوسكايا: )بىتاب( خب؟ فروش انجام شد؟ بگو. حرف بزن!
لوپاخين: )ناراحت و نگران از اين كه شاديش را ابراز كند( كار فروش ساعت چهار تمام شد. ما به قطار نرسيديم و مجبور شديم تا ساعت نهونيم صبر كنيم. )آه سنگينى
مىكشد( من كمى گيج هستم.
گايف وارد مىشود، در دست راستش چند پاكت دارد و با دست چپ، اشكهايش را پاك مىكند.
رانوسكايا: خب، ليونيد؟ بيا، بگو تا بشنويم؟ )بىقرار، گريان( زود باش. به خاطر خدا زود باش!
گايف: )فقط با حرت دستش به او جواب مىدهد، به فيرز، گريان( بيا، اين را بگير، كمى كولى ماهى و شاه ماهى است. تمام روز چيزى نخوردهام. خداى من، چه
عذابى كشيدم! )از در باز اتاق بيليارد صداى به هم خوردن توپهاى بيليارد مىآيد و صداى ياشا: »هفت، هجده«. لحن گايف عوض مىشود، از گريه دست مىكشد( من
بدجورى خستهام. فيرز، بيا كمك كن لباسم را عوض كنم. )از طريق اتاق پذيرايى به اتاق خودش مىرود، فيرز هم به دنبالش(.
پيشيك: فروش چى شد؟ بگو!
رانوسكايا: باغ هم فروخته شده؟
لوپاخين: بله.
رانوسكايا: كى آن را خريد؟
لوپاخين: من خريدم. )مكث( )رانوسكايا از شنيدن اين خبر از پا درآمده، اگر ميز و صندلى كنارش نبود، به زمين مىافتاد. واريا كليدها را از كمربندش باز مىكند و آنها
را به وسط اتاق مىاندازد و بيرون مىرود( من آن را خريدم. كمى صبر كنيد، به من هجوم نياوريد،... سرم منگ است. نمىتوانم صحبت كنم. )خندان( وقتى به محل
فروش رسيديم. دريگانف هم آنجا بود. آقاى گايف فقط 15000روبل داشت و دريگانف سى هزار روبل به اضافهى بهره را اعلام كرد. خوب من هم 40000روبل
پيشنهاد كردم. او 45000تا، من 55000تا و همينطور ادامه داديم، او پنج هزار، پنج هزار بالا مىرفت و من در هر مرتبه ده هزار. خب، و همينطور كار تمام شد.
من 90هزار روبل به اضافهى بهره پيشنهاد كردم و ملك به من رسيد. حالا باغ آلبالو مال من است! مال من! )قهقهه مىزند( خداى بزرگ! باغ آلبالو مال من است! به
من بگوييد كه مست هستم، ديوانه هستم، همهى اين چيزها خواب است. )پا به زمين مىزند( به من نخنديد! كاش پدر و پدربزرگم از قبر درمىآمدند و مىديدند! كه چطور
يرمولاى آنها، يرمولاى كتكخورده و خوار و خفيف آنها كه زمستانها پا برهنه مىدويد، همان يرمولاى، بهترين ملك دنيا را خريده است! من همان ملكى را خريدم كه
پدر و پدربزرگم در آن برده بودند و در آن حتى آنها را به آشپزخانه راه نمىدادند. من خواب هستم. اين فقط يك خواب است. اين در عالم واقع نيست... اين تخيل من
است كه با نادانىام تركيب شده. )كليدها رإے؛::پپ برمىدارد و با احساس لبخند مىزند( او كليدها را به زمين ريخته كه نشان بدهد ديگر در اينجا كارهاى نيست. )مى
شنويم كه موزيسينها نواختن را شروع كردهاند( هى، مطربها، بنوازيد! مىخواهم بشنوم. همه بياييد و يرمولاى لوپاخين را تماشا كنيد كه تبرش را به باغ آلبالو مىبرد،
بياييد و افتادن درختان را ببينيد! ما اينجا كلبههايى مىسازيم و نوهها و نتيجههاى ما زندگى نوينى را خواهند ديد. بنوازيد، موزيك! )دستهى اركستر مىنوازد. رانوسكايا در
يك صندلى فرو مىرود و به تلخى گريه مىكند(.
لوپاخين: )ملامتآميز( اوه، تو چرا به من گوش نكردى؟ حالا نمىتوانى آنرا پس بگيرى، عزيز بيچارهى من. )با اشك( اوه، كه همهى اين چيزها گذشته و تمام شده!
كه زندگى نكبتبار و آشفتهى ما تغيير كرده است!
پيشيك: )بازوى او را مىگيرد. با صدايى آرام( آن زن دارد گريه مىكند. بيا به اتاق پذيرايى برويم و او را تنها بگذاريم. بيا )بازوى او را مىگيرد و باهم به طرف اتاق
پذيرايى مىروند(.
لوپاخين: جريان چيست؟ بهترين آهنگهايتان را بزنيد. مطربها! بگذاريد همه چيز به دلخواه من باشد. )با طعنه( مالك جديد وارد مىشود، مالك باغ آلبالو! )تصادفاً به
يك ميز برخورد مىكند و چيزى نمانده كه شمعدانها را واژگون كند( اهميتى ندارد. مىتوانم پول همهاش را بپردازم!
با پيشيك بيرون مىرود. به جز رانوسكايا كه زانوى غم در بغل گرفته و به تلخى مىگريد، هيچكس روى صحنه يا در اتاق پذيرايى باقى نمىماند. اركستر آهنگ ملايمى
مىنوازد. آنيا و تروفيموف به سرعت وارد مىشوند. آنيا به طرف مادرش مىرود و در برابر او زانو مىزند. تروفيموف در درگاه اتاق پذيرايى مىايستد.
آنيا: ماما! دراى گريه مىكنى، ماما؟ ماماى خوب و عزيز و شيرينم! عزيزم، دوستت دارم! تحسينت مىكنم! باغ آلبالو فروخته شد، رفت. اين كاملاً حقيقت دارد، كاملاً
حقيقت دارد. اما گريه نكن. ماما! هنوز زندگى پيش روى توست، تو هنوز روح خوب و پاكت را دارى. با من بيا عزيزم. بيا از اينجا برويم. باغ ديگرى درست مىكنيم،
دوست داشتنىتر از اين. خواهى ديد، درك خواهى كرد و خوشبختى عميق و كامل، همچون آفتاب در تاريك و روشن شفق بر روح تو مستولى خواهد شد. بيا عزيزم. با
من بيا!
پرده
پردهى چهارم
همان صحنهى پردهى اول. پرده و تابلويى در كار نيست. كمى از اثاثه طورى در گوشهيى انباشته شده كه گويى قرار است به فروش برسد. حال و هوايى حاكى از
دلتنگى و ويرانى. در كنار در بيرونى و در پسزمينهى صحنه چمدانها، كيفهاى سفرى و غيره ديده مىشوند. در سمت چپ درى باز است و صداى آنيا و واريا از آن شنيده
مىشود. لوپاخين منتظر ايستاده است. ياشا يك سينى با چند گيلاس پر از شامپاين در دست دارد. يپيخودوف در سرسرا، در جعبهاى را مىبندد. از پشت صحنه صداى زمزمه
مىآيد. روستاييان كشاورز براى خداحافظى آمدهاند.
گايف: )بيرون از صحنه( متشكرم دوستان من، متشكرم.
ياشا: آدمهاى عادى آمدهاند خداحافظى كنند. من بر اين عقيدهام، آقاى لوپاخين كه اينها آدمهاى خوبى هستند ولى نادانند.
صداى درهم، خاموش مىشود. رانوسكايا و گايف از سرسرا وارد صحنه مىشوند. رانوسكايا گريه نمىكند، اما رنگ پريده است و گونههايش مىلرزد، نمىتواند صحبت
كند.
گايف: تو كيف دستىات را به آنها دادى، ليوبا. واقعاً مجبور نبودى اين كار را بكنى.
رانوسكايا: نتوانستم جلوى خودم را بگيرم. نتوانستم. )هر دو بيرون مىروند(
لوپاخين: )در آستانهى در پشت سرشان صدا مىزند( موقع خداحافظى با من يك گيلاس مىزنيد؟ خواهش مىكنم! فقط يك گيلاس. يادم رفت از شهر بياورم، فقط توانستم
يك بطرى از ايستگاه راهآهن بخرم. بياييد. )مكث( چى؟ نمىخوريد؟ )برمىگردد( اگر مىدانستم، نمىخريدم. پس خودم هم نمىخورم. )ياشا با دقت سينى را روى يك
صندلى مىگذارد( ياشا، خودت بنوش.
ياشا: به سلامتى رفتن ما! خوش به حال آنها كه مىمانند. )مىنوشد( اين شامپاين واقعى نيست. حرف مرا قبول كن.
لوپاخين: بطرى هشت روبل. )مكث( اينجا خيلى سرد است.
ياشا: امروز بخارى را گرم نكرديم، چون همهمان داريم مىرويم. )مىخندد(
لوپاخين: چرا مىخندى؟
ياشا: از خوشى.
لوپاخين: ما حالا در ماه اكتبر هستيم. اما اينجا هنوز مثل تابستان، آرام و آفتابىست. براى بنايى هواى خوبى است. )به ساعتش نگاه مىكند و با صداى بلند مىگويد(
يادتان باشد كه فقط چهلوهفت دقيقه به حركت قطار مانده است. تا بيست دقيقهى ديگر بايد به طرف ايستگاه حركت كنيد. عجله كنيد.
تروفيموف كه يك بالاپوش به تن دارد وارد مىشود، از بيرون در:
تروفيموف: فكر مىكنم وقت حركت است. كالسكهها آمادهاند. چه بلايى سر گالشهاى من آمده؟ گمشان كردهام. )بلند صدا مىزند( آنيا، گالشهاى من اينجا نيستند. نمى
توانم پيدايشان كنم!
لوپاخين: من بايد به خاركف بروم. با همان قطار شما مىروم. زمستان را در خاركف مىگذرانم. تمام اين مدت وقتم را با شما تلف كردهام و دلم براى كارهايم شور
مىزند. من نمىتوانم بدون كار زندگى كنم، نمىدانم با دستهايم چه كار كنم، طورى آويزان مىشوند كه انگار مال من نيستند.
تروفيموف: خب، حالا ما داريم مىرويم و تو مىتوانى به كارهاى مفيدت برسى.
لوپاخين: يك گيلاس بزن.
تروفيموف: نه، متشكرم.
لوپاخين: خب، پس تو به مسكو مىروى؟
تروفيموف: بله. تا شهر با آنها هستم، و فردا به مسكو مىروم.
لوپاخين: خب، خب، گمان مىكنم پروفسورها هنوز درسهايشان را شروع نكردهاند. منتظرند كه تو برسى.
تروفيموف: اين ربطى به تو ندارد.
لوپاخين: چند سال توى دانشگاه بودهاى؟
تروفيموف: فكر يك شوخى تازه باش، اين يكى ديگر كهنه و بىمزه است. )دنبال گالشهايش مىگردد( نگاه كن، فكر مىكنم ما ديگر همديگر را نمىبينيم، پس بگذار
توصيهاى به عنوان يادگارى به تو بكنم: دستهايت را از دو طرف، شل و آويزان نكن. اين عادت را ترك كن. ساختن كلبه، با اين خيال كه ساكنان تابستانى آنها خرده
مالك خواهند شد، هم يك نوع شل و آويزان كردن دست است، خب، حالا كه همه چيزها تمام شده، بايد بگويم كه دوستت دارم. تو انگشتان باريك و حساسى دارى، مثل
انگشتان يك هنرمند. تو روح ظريف و حساسى هم دارى.
لوپاخين: )او را در بغل مىگيرد( خداحافظ پسر عزيزم. به خاطر همه چيز متشكرم. بگذار براى سفر كمى پول به تو بدهم.
تروفيموف: براى چى؟ من نمىخواهم.
لوپاخين: اما تو پولى ندارى.
تروفيموف: چرا دارم. خيلى متشكرم. به خاطر ترجمهاى كه كردهام، كمى پول گرفتهام. )عصبى( هيچ جا نمىتوانم گاليشهايم را پيدا كنم!
واريا: )از اتاق پهلويى( اينجاست. بيا آشغالهايت را ببر. )يك جفت گالش را روى صحنه مىاندازد(
تروفيموف: از چى اينقدر عصبانى هستى، واريا؟ هوم!... اما اينها گالشهاى من نيستند!
لوپاخين: بهار گذشته سه هزار هكتار خشخاش كاشتم و چهل هزار روبل استفاده بردم. چه عكسى! آن گلهاى خشخاش! همانطور كه گفتم من چهل هزار روبل
درآوردهام و دارم به تو كمى پول تعارف مىكنم. چون كه استطاعتش را دارم. فايدهى غرور چيست؟ من يك دهقانم... ما دو تا انسانيم...
تروفيموف: پدر تو يك دهقان بود و پدر من يك داروساز، اما اين چيزى را ثابت نمىكند. )لوپاخين كيف پولش را درمىآورد( بگذارش كنار. اگر دويست هزار روبل
هم پيشنهاد مىكردى، نمىگرفتم. من يك انسان آزادهام و همهى آن چيزهايى كه شماها - اعم از فقير و غنى - اينقدر زياد به آن اهميت مىدهيد، بر من كوچكترين تأثيرى
ندارد. براى من اين چيزها مثل خاشاكىست كه باد آنرا مىبرد. من بدون تو هم كارم را از پيش مىبرم. از تو هم جلو مىزنم. من قوى و مغرورم. من در صف اول
انسانهايى هستم كه به دنبال حقيقتاند. بزرگترين خوشبختى ممكن روى زمين.
لوپاخين: آيا به آنجا مىرسى؟
تروفيموف: بله. )مكث( با خودم مىرسم. يا راه را به ديگران نشان مىدهم.
صداى ضربههاى تبر از دور به گوش مىرسد.
لوپاخين: خب، خداحافظ دوست قديمى. وقت شروع كار است. ما اينجا با همديگر جروبحث مىكنيم و در همين حال، عمر مىگذرد. وقتى من ساعتها بدون خستگى
كار مىكنم، فكرم آزاد مىشود و مىفهمم چرا زندهام. اما فقط خدا مىداند بيشتر آدمهايى كه در روسيهاند، براى چه به دنيا آمدهاند، خب، چه عيبى دارد؟ اين امر روى -
به قول معروف - جريان كار تأثيرى ندارد. شنيدهام آقاى گايف شغلى را در بانك قبول كرده - سالى شش هزار روبل. اگرچه او خيلى تنبل است. اما دست رد به سينهى
اين مبلغ نمىزند.
آنيا: )در آستانهى در( ماما مىگويد ممكن است شما قطع درختان را تا موقعى كه او هنوز نرفته متوقف كنيد؟
تروفيموف: واقعاً تو مىبايست اينقدر ملاحظه داشته مىداشتى. )خارج شده، به سرسرا مىرود(
لوپاخين: البته. الآن جلويشان را مىگيرم. عجب احمقهايى هستند! )بيرون مىرود(
آنيا: فيرز را به بيمارستان فرستادهاند؟
ياشا: امروز صبح به آنها گفتم اين كار را بكنند. بايد او را فرستاده باشند.
آنيا: )به يپيخودوف كه از اتاق پذيرايى مىگذرد( خواهش مىكنم ببين آيا فيرز را به بيمارستان فرستادهاند يا نه؟
ياشا: )آزرده( امروز صبح به يگور گفتم، چه فايدهاى دارد كه آدم دوازده بار خواهش كند؟
يپيخودوف: به عقيدهى من فيرز پير ديگر ارزش وصله پينه را ندارد. وقتش رسيده كه به اجدادش ملحق بشود. فقط مىتوانم بگويم كه به او شك مىبرم. )چمدانى را
روى يك صندوق مىگذارد و چمدان زهوارش در مىرود و درش باز مىشود( بفرما! مىدانستم كه اينطور مىشود! )بيرون مىرود(
ياشا: )با مسخرگى( بيستودو بدبختى!
واريا: )از بيرون صحنه( فيرز را به بيمارستان فرستادهاند؟
آنيا: بله.
واريا: چرا يادداشت را براى دكتر نبردند؟
آنيا: پس بايد يادداشت را حالا بفرستيم. )بيرون مىرود(
واريا: )از اتاق مجاور( ياشا كجاست؟ به او بگوييد مادرش آمده با او خداحافظى كند.
ياشا: )با قيافهى بىحوصله( تحمل آدم هم حدى دارد.
دونياشا خود را با اثاثه مشغول داشته است. حالا ياشا را تنها ديده، به او نزديك مىشود.
دونياشا: يك نگاه به من بكن. ياشا. تو دارى مرا مىگذارى و مىروى. )گريه مىكند و دستهايش را به گردن او مىآويزد(
ياشا: گريه چه فايدهاى دارد؟ )شامپاين را مىنوشد( تا شش روز ديگر به پاريس برمىگردم. فردا با قطار سريعالسير مىرويم. به سختى مىتوانم باور كنم. زنده باد
فرانسه! اينجا به درد نمىخورد. نمىتوانم هضمش كنم... كاريش نمىشود كرد. اينجا به اندازهى كافى نادانى ديدهام. ديگر حوصلهام سر رفته. )شامپاين مىنوشد( فايدهى
گريه چيست؟ مراقبت رفتارت باش و ديگر گريه نكن.
دونياشا: )در آئينهى جيبى نگاه مىكند و صورتش را پودر مىزند( برايم از پاريس نامهاى بفرست. من خيلى به تو علاقمند بودهام، ياشا. خيلى علاقمند! من آدم حساسى
هستم ياشا!
ياشا: كسى دارد مىآيد. )خودش را با اثاثه مشغول نشان مىدهد و زيرلب آواز مىخواند(
رانوسكايا، گايف، آنيا و شارلوتا وارد مىشوند.
گايف: مىتوانيم راه بيفتيم؟ تقريباً وقتش شده )به ياشا نگاه مىكند( اين كيست كه بوى شاه ماهى مىدهد؟
رانوسكايا: تا ده دقيقه ديگر بايد جا بگيريم. )به اطراف اتاق نگاه مىكند( خداحافظ خانهى عزيز قديمى. خداحافظ پدربزرگ! وقتى زمستان تمام شود و دوباره بهار
بيايد، تو ديگر اينجا نخواهى بود، خرابت مىكنند. فكرش را بكن كه اين ديوارها چه ها كه ديدهاند! )آنيا را به گرمى مىبوسد( گنج من، تو درخشانى. چشمهايت مثل دو
الماس برق مىزنند. آيا خوشحال هستى؟ خيلى خوشحالى؟
آنيا: بله. ما زندگى نوينى را آغاز مىكنيم، ماما.
گايف: )با خوشحالى( كاملاً حق با اوست. حالا همه چيز مرتب است. پيش از اين كه باغ آلبالو فروخته شود، همهى ما نگران و بدبخت بوديم. اما وقتى كارها انجام
شد و به آخر رسيد، همهى ما آرام شديم و حتى خود را خوشحال حس كرديم. من حالا يك كارمند بانكم، يك ماليهچى... شارام قرمز! و تو ليوبا، هرچه مىخواهى بگو،
ولى تو بدون شك، حالا سرحالتر به نظر ميايى.
رانوسكايا: بله، اعصابم بهتر است. درست است. )كمكش مىكنند تا كلاه و كتش را بپوشد( حالا بهتر مىخوابم. وسايلم را بيرون ببر. ياشا. بايد برويم. )به آنيا( ما دوباره
همديگر را مىبينيم عزيزم... من به پاريس مىروم. مىتوانم با پولى كه مادربزرگت از ياروسلاو براى خريد ملك فرستاده زندگى كنم. خدا مادربزرگت را حفظ كند!
فقط نگرانم مبادا اين پول زياد دوام نياورد.
آنيا: تو خيلى خيلى زود برمىگردى ماما، مگر نه؟ من امتحانات دبيرستان را مىدهم و بعد براى كمك به شما كار مىكنم. ما باهم همه جور كتابى خواهيم خواند، مگر
نه، ماما؟ )دستهاى مادرش را مىبوسد( در شبهاى دراز پائيز باهم كتابهاى بسيارى مىخوانيم و دنياى نوين و شگفتانگيزى به روى ما گشوده خواهد شد. )متفكرانه(
زود بيا. ماما!
رانوسكايا: حتما. فرشتهى من . )او را بغل مىزند(
لوپاخين وارد مىشود، شارلوتا آوازى را زمزمه مىكند.
گايف: شارلوتاى خوشحال، دارد مىخواند.
شارلوتا: )بستهيى را كه به يك بچهى قنداق شده شباهت دارد، برمىدارد( هيش، كوچولوى من... )بچه پاسخ مىدهد: »اوواه، اوواه«( هيش كوچولوى من، هيش، هيش
خوشگل من. )»اوواه، اوواه«( قلب مادرت را مىشكنى. )دوباره بسته را روى كف اتاق مىاندازد( لطفاً فراموش نكنيد كه براى من جاى تازهيى پيدا كنيد. من نمى
توانم همينطورى به زندگيم ادامه بدهم.
لوپاخين: غصه نخور شارلوتا. برايت جايى پيدا مىكنيم.
گايف: همه دارند ما را تنها مىگذارند. واريا هم مىرود. ما ناگهان بىخاصيت شدهايم.
شارلوتا: در شهر جايى نيست كه من بتوانم در آن زندگى كنم. من بايد بروم. )زمزمه مىكند( براى من چه اهميتى دارد؟
پيشيك وارد مىشود.
لوپاخين: شاهكار طبيعت!
پيشيك: )نفسنفس زنان( اوه... بگذاريد نفسم را تازه كنم! پدرم درآمده!... دوستان برجستهى من! كمى آب به من بدهيد.
گايف: تصور مىكنم، كمى پول مىخواهى؟ نه متشكرم، من خودم را از جلوى ضرر كنار مىكشم. )بيرون مىرود(
پيشيك: زيباترين بانوان! روزگارها از آخرين بارى كه من اينجا بودهام گذشته است. )به لوپاخين( شما اينجاييد. از ديدنت خوشحالم اى مرد هوشمند. بيا... بگير. )به
لوپاخين پول مىدهد( چهارصد روبل. با اين حساب بدهى من به شما مىشود هشتصدوچهل روبل.
لوپاخين: )متحير، شانه تكان مىدهد( مثل اين كه آدم خواب مىبيند! اين پول را از كجا گير آوردهاى؟
پيشيك: يك كمى صبر كنيد... من گرمم است... غيرعادىترين اتفاق ممكن روى داده است. چند تا انگليسى آمدند و يك نوع خاك سفيد توى زمين من پيدا كردند. )به
رانوسكايا( و اين چهارصد روبل مال شماست عزيزم. بانوى شگفتانگيز. )پول را به او مىدهد( بقيهاش باشد براى يك وقت ديگر. )آب مىنوشد( همين الآن يك مرد
جوان داشت توى قطار مىگفت كه... يك فيلسوف بزرگ به ما توصيه مىكند كه همگى از پشتبام بپريم. بپريم. او مىگويد كه اين سررشتهى حيات است. )با حالتى
متحير( فكرش را بكن! بازهم آب!
لوپاخين: انگليسىها كى بودند؟
پيشيك: من محوطهيى را كه آن نوع خاك را داشت براى مدت بيستوچهار سال به آنها اجاره دادم. و حالا، بايد ببخشيد... به گمانم من دارم يورتمه مىروم. من دارم
به خانههاى زنويكوف و كاردامونوف مىروم... من به همه پول بدهكارم. )مىنوشد( خداحافظ همگى، پنجشنبه خدمت مىرسم.
رانوسكايا: ما داريم به شهر مىرويم و من فردا عازم خارجه هستم.
پيشيك: چى! )مشوش( داريد به شهر مىرويد؟ اوه، مىبينم. اثاثه، بستهبندىها... كاريش نمىشود كرد. )اشكريزان( كاريش نمىشود كرد. آن انگليسىها خيلى باهوش
هستند. عيبى ندارد. خوشحال باشيد. خدا كمكتان كند... عيبى ندارد. همه چيز اين دنيا بايد يك روزى تمام بشود. )دستهاى رانوسكايا را مىبوسد( اگر يك روز خبر مرگ
من به شما برسد، دربارهى اين... اسب پير فكر كنيد و بگوييد: »زمانى يك سيمنوف-پيشيك آدمى اينجا زندگى مىكرد. خدا بيامرزدش«. چه هواى خوبى داريم... بله )
عميقاً متأثر، بيرون مىرود. اما يكباره برمىگردد و در آستانهى در مىگويد( داشنكا سلام فرستاد. )بيرون مىرود(
رانوسكايا: حالا مىتوانيم برويم. من فقط دو فكر دارم. يكىاش فيرز پير بدبخت است )به ساعتش نگاه مىكند( هنوز مىتوانيم پنج دقيقهى ديگر بمانيم.
آنيا: فيرز را به بيمارستان فرستادهاند. ماما. ياشا امروز صبح فرستادش.
رانوسكايا: نگرانى ديگر من دربارهى وارياست. او عادت دارد زود بيدار شود و كار كند و حالا كه كارى ندارد، مثل ماهىيى است كه بيرون از آب باشد. او لاغر و
رنگپريده شده و مرتب گريه مىكند، اوه، بيچارهى عزيز. )مكث( خب مىدانى يرمولاى كه من هميشه اميدوار بودم تا با او عروسى كنى و همهى شواهد هم نشان مى
داد كه شما با هم ازدواج خواهيد كرد )در گوش آنيا حرف مىزند كه او هم براى شارلوتا سرى تكان مىدهد و هر دو بيرون مىروند( او عاشق توست. تو او را دوست
دارى. و من نمىفهمم شما چرا اينقدر باهم رودربايستى داريد. من نمىتوانم بفهمم!
لوپاخين: راستش را بگويم، من هم نمىفهمم. خيلى عجيب است... من حاضرم... اگر هنوز وقت باشد، بگذاريد ترتيبش را بدهم و همين حالا كار را تمام كنيم. اگر
شما اينجا نباشيد، گمان كنم من هيچ وقت از او خواستگارى نكنم.
رانوسكايا: عالىست! بالاخره نبايد بيشتر از يك دقيقه وقت بگيرد. الآن او را صدا مىزنم.
لوپاخين: شامپاين هم حاضر است. )لوپاخين، بالاى سر گيلاسها( خالى هستند! يك نفر آنها را نوشيده. )ياشا سرفه مىكند( اين همان چيزىست كه به آن مىگويند
لاجرعه بالا كشيدن!
رانوسكايا: )سرزنده( پايتخت! همهمان مىرويم... بيا، ياشا. من او را صدا مىزنم. )در آستانهى در( واريا. كارت را ول كن و بيا اينجا. بيا! )با ياشا بيرون مىرود(
لوپاخين: )به ساعتش نگاه مىكند( آهم. )مكث(
از پشت در صداى خندهاى خفه و صداى زمزمه مىآيد.
بالاخره، واريا وارد مىشود.
واريا: )بستهها را به دقت بررسى مىكند( عجيب است. هيچجا نمىتوانم پيدايش كنم.
لوپاخين: دنبال چى مىگرديد؟
واريا: خودم آنرا بستم و حالا يادم نمىآيد. )مكث(
لوپاخين: حالا كجا مىرويد، دوشيزه واريا؟
واريا: من؟ به خانه راگولينها مىروم. آنها از من خواستهاند برايشان خانهدارى كنم. خانهدار باشم. يا يك همچو چيزى.
لوپاخين: اوه، در »ياشنوو«؟ اين كه پنجاه مايل از اينجا فاصله دارد. )مكث( خب، پس ديگر زندگى در اين خانه تمام شده.
واريا: )بستهها را وارسى مىكند( كجا مىتواند باشد؟ شايد آنرا توى چمدان گذاشتم. بله. زندگى در اينجا تمام شده. ديگر اثرى از زندگى در اينجا نخواهد بود.
لوپاخين: و من هم با همان قطار به خاركف مىروم. خيلى كار دارم. يپيخودوف را مىگذارم كه مراقب اينجا باشد. او را سر كار گذاشتهام.
واريا: جداً؟
لوپاخين: اگر يادتان باشد، پارسال اين موقع اينجا برف بود. اما حالا هوا خوب و آفتابىست. گرچه هنوز سرد است. سه درجه زير صفر است.
واريا: واقعاً؟ من نگاه نكردم. )مكث( تازه درجهى حرارتسنج شكسته است. )مكث(
يك صدا: )از حياط، در آستانهى در( آقاى لوپاخين!
لوپاخين: )طورى كه انگار انتظار اين صدا كردن را داشته( آمدم! )به سرعت بيرون مىرود(
واريا كف اتاق مىنشيند، سرش را روى سينهاش مىگذارد و به آرامى گريه مىكند. در باز مىشود و رانوسكايا با احتياط وارد مىشود.
رانوسكايا: خب؟ )مكث( ما بايد برويم.
واريا: )چشمانش را پاك مىكند و ديگر گريه نمىكند( بله، وقتش شده، مادر. اگر به قطار برسم، امروز به خانهى راگولينها مىروم.
رانوسكايا: )بلند صدا مىزند( چيزهايت را بپوش، آنيا.
آنيا، سپس گايف و شارلوتا وارد مىشوند. گايف بالاپوش گرم كلاهدارى به تن دارد.
پيشخدمتها و رانندهها وارد مىشوند، يپيخودوف در اطراف بستههاى اثاثه تقلا مىكند.
رانوسكايا: حالا مىتوانيم برويم.
آنيا: )خوشحال( مىتوانيم برويم.
گايف: دوستان من، دوستان عزيز و گرانبهايم! حالا كه اين خانه را براى هميشه ترك مىكنم، مىتوانم ساكت باشم؟ آيا مىتوانم از بيان احساساتى كه وجودم رإے؛أأپپ
پر كرده است، خوددارى كنم؟
آنيا: دايى!
واريا: دايى، خواهش مىكنم!
گايف: )غمگينانه( شارام قرمز. جلوى زبانم را مىگيرم.
تروفيموف و لوپاخين وارد مىشوند.
تروفيموف:بياييد، وقت رفتن است.
لوپاخين: يپيخودوف، كتم.
رانوسكايا: بايد يك دقيقهى ديگر هم اينجا بمانم. انگار تابهحال هيچ وقت متوجه نشدهام كه ديوارها و سقف اين خانه چه شكلىاند؟ و حالا حريصانه، با عشقى سركش
به آنها نگاه مىكنم.
گايف: يادم مىآيد وقتى شش ساله بودم، روزهاى يكشنبهى تثليث، روى اين طاقچه مىنشستم و پدر را مىديدم كه به كليسا مىرفت.
رانوسكايا: همه چيز را برداشتهايم؟
لوپاخين: فكر كنم )در حالى كه كتش را مىپوشد، به يپيخودوف( مراقبت كن كه همه چيز مرتب باشد، يپيخودوف.
يپيخودوف: )با صدايى گرفته( مىتوانيد به من اعتماد كنيد آقاى لوپاخين.
لوپاخين: صدايت چرا اينطور شده؟
يپيخودوف: داشتم آب مىخوردم كه يك چيزى را قورت دادم.
ياشا: )با لحنى تحقيرآميز( چه جهلى!
رانوسكايا: ما داريم مىرويم - و هيچ كس اينجا باقى نمىماند.
لوپاخين: البته تا بهار.
واريا از لابلاى اثاثه يك چتر را چنان با خشونت بيرون مىآورد كه گويى قصد ضربه زدن به كسى را داشته. لوپاخين تظاهر مىكند كه ترسيده است.
واريا: چه فكرى. من هرگز دربارهى چنين چيزى فكر نكرده بودم.
تروفيموف: بيا، بهتر است برويم جا بگيريم. وقتش شده. قطار الآن مىرسد.
واريا: گالشهايت آنجا هستند، پتيا. كنار آن جعبه. )اشك ريزان( چه چيزهاى كثيف كهنهاى هستند!
تروفيموف: )گالشهايش را پا مىكند( بياييد، دوستان.
گايف: )بسيار متأثر، مىترسد گريهاش بگيرد( قطار - ايستگاه شارام قرمز، ووگل سفيد.
رانوسكايا: برويم!
لوپاخين: همه اينجا هستند؟ كسى جا نمانده؟ )درى را مىبندد( اينجا خيلى چيزها انبار شده، بايد قفلش كنم. بياييد!
آنيا: خداحافظ خانه! خداحافظ زندگى قديم!
تروفيموف: خوشآمدى، زندگى نوين! )با آنيا بيرون مىرود(
واريا به اطراف اتاق نگاه مىكند و آرام بيرون مىرود.
ياشا به همراه شارلوتا و سگش بيرون مىروند.
لوپاخين: پس تا بهار، خداحافظ همگى. به اميد ديدار! )بيرون مىرود(
رانوسكايا و گايف تنها مىمانند. گويى منتظر اين لحظه بودهاند. دستهايشان را به گردن يكديگر حلقه مىكنند و به آرامى و خويشتندارانه مىگريند، نگرانند كه مبادا
صدايشان شنيده شود.
گايف: )نااميد( خواهرم! خواهرم!
رانوسكايا: اوه، باغ عزيز من! باغ عزيز و دوست داشتنى من! زندگى من، جوانى من، خوشبختى من، خداحافظ! خداحافظ!
آنيا: )از بيرون صحنه با خوشحالى صدا مىزند( مادر!
تروفيموف: )خوشحال و هيجانزده( اوهوى!
رانوسكايا: يك نگاه آخر به ديوارها و پنجرهها. مادر عزيزمان در اين اتاق راه مىرفت.
گايف: خواهرم! خواهرم!
آنيا: )از بيرون صحنه( اوهوى!
رانوسكايا: آمدم! )بيرون مىرود(
صحنه خالىست. صداى بستن درها و حركت كالسكهها مىآيد. آرام مىشود. در ميان سكوت صداى تك ضربههاى غمانگيز تبر بر يك درخت شنيده مىشود. صداى پا مى
آيد. فيرز در آستانهى در ظاهر مىشود. مثل هميشه لباس پوشيده، همان كت بلند، جليقهى سفيد، دمپايى. او مريض است.
فيرز: )به طرف در مىرود و دستگيره را مىكشد( بسته است. آنها رفتهاند. )روى نيمكتى مىنشيند( مرا فراموش كردهاند. عيبى ندارد! كمى اينجا مىنشينم. ارباب حتماً
به جاى كت پوستى، كت پارچهاىاش را پوشيده. )با حسرت آه مىكشد( صبر نكرد تا من ببينمش. درخت جوان، جنگل سبز! )زمزمههاى درهم و برهمى مىكند( عمر
طورى گذشته كه انگار من اصلاً زندگى نكردهام. )دراز مىكشد( كمى دراز مىكشم. ديگر حال ندارى، يك ذره هم حال ندارى، آه، اى... به درد نخور! )بىحركت دراز
مىكشد(
صدايى، گويى از دوردست آسمان به گوش مىرسد. صدايى همچون آواى تارى از يك ساز زهى كه كشيده و رها مىشود، صدايى كه در مرگ و جنون خاموش مىشود.
صداى ضربههاى تبر، همچنان از دوردست باغ به گوش مىرسد.
پرده
آنتون پاولوويچ چخوف ) (1861-1904فرزند پيشهورى خردهپا بود. پدرش اغلب با مشكلات مالى دست به گريبان بود و از اين رو آنتون پاولوويچ كودكى سختى را
گذراند.
در بيست سالگى براى تحقيق در رشتهى پزشكى به مسكو رفت و از همان زمان انتشار داستانها و طرحهاى طنزآميزش را با امضاهاى مستعارى نظير »برادر برادرم« يا
»طبيب بىبيمار« در نشريات آغاز كرد.
مجموعه داستانى كه در سال 1884به چاپ رسيد آنچنان موفقيتآميز از آب درآمد كه او توانست حرفهى پزشكى را رها كند و اوقاتش را به تمامى به كار نوشتن
اختصاص دهد. سه سال بعد مجموعهيى از داستانهايش كه با نام »در هواى گرگ و ميش« منتشر شد جايزهى پوشكين را برد. با اين همه موفقيت ادبى چخوف در سال
1888و با انتشار داستان بلند »استپها« كه تصويرى نمادين از زندگانى روسى بود، آغاز شد. در همين حال، چخوف نوشتن در قالب نمايشنامه را نيز آغاز كرد.
در پايان سدهى نوزدهم ميلادى، به دنبال ديدارى از اردوگاه محرومان در جزيرهى ساخالين شرحى از اين سفر را منتشر كرد و همين ديدار بود كه علاقمندى او را به
مسايل اجتماعى افزايش داد، تا جايى كه رفته رفته از انديشههاى ضد روشنفكرى و طرز تفكر انفعالى ملهم از تولستوى دست كشيد و بالاخره در آغاز سدهى بيستم، هنگامى كه
به عضويت فرهنگستان علوم روسيه برگزيده شد، با تسليم استعفاى خود، اعتراضش را آشكارتر بيان كرد.
چه در داستانهاى كوتاه - كه چخوف بيشتر شهرت خود را مديون نوشتن آنهاست، - چه در نمايشنامههاى كوتاه و چه در چهار نمايشنامهى بلندش: مرغ دريايى ) (
1896سه خواهر )× 1899دايى وانيا ) (1902و باغ آلبالو ) (1904آنتون پاولوويچ چخوف استادى خود را در ترسيم سيماى پرملال و محنتبار زندگانى وابستگان به
طبقهى فرودست روسيه نشان داده است. در هريك از داستانها و نمايشنامههاى او همدردى عميقش با اين قشرها و اميدش براى بهبود روزگار آنان به چشم مىخورد.
متن حاضر باغ آلبالو برمبناى ترجمهيى كه خانم كاتلين كوك در سال 1973از اين اثر و چهار نمايشنامهى ديگر چخوف به انجام رسانده فراهم آمده است. اما تندباد ايام از
سال 1904تا سال 1984لاجرم نوشتههاى چخوف را نيز بىنصيب نگذاشته است. از اينرو در دو مورد كه تركتازى اين توفان، از باغ آلبالو جز شاخههايى موريانه خورده
چيزى بجا نگذاشته بد به متن ديگرى مراجعه شد. در دو مورد فوق از كتاب:
,The Works of Anton Chekov, One Volume Edition, Black's ReadersService Company
New York, N.Y. Copyright 1929, By Walter J. Black,INC.
استفاده شده است.
بسيارى از منتقدين در طى هشتاد سال گذشته به شكلهاى گوناگون درصدد مقايسه ميان سرنوشت باغ آلبالو و سرنوشت روسيه برآمدهاند و از اين طريق چخوف را داراى
ديدى پيشگويانه توصيف كردهاند. امروز اين نظريه طرفداران بيشمارى دارد. نگاهى به متن اثر روشن مىكند كه باغ آلبالو، ميراث فئودال ورشكسته »رانوسكايا«، سرانجام
به »لوپاخين« بورژوا مىرسد... و اميد چخوف براى بهبودى به سرانجامى اين چنين انجاميد.
آنتون چخوف، اندكى پس از نخستين نمايش اين اثر درگذشت.